─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷ و ۸
تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که #حسادت بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور #خاصی عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر.
آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه #برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای #پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر میاورد و کنار خودش میگذاشت برای #مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده؟
هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
- #احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد.
همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبیاش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیوننداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود.
بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی.
-دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟
-تقریبا!
-با کی؟
راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت:
-مهم نیست!
چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت:
-راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟
راحله لبخندی زد و جواب داد:
-ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه!
- محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه!
- نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن
-خب آخه بعضی پسرا خیلی موذین!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد!
راحله کتابش را بست و گفت:
- پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی.
معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!!
فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید:
-حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟
و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند:
-چه خبره دخترا؟ چی شده؟
راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت:
-این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی!
مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظهای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید:
- شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟
راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا...
اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد:
-آره معصومه؟
معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده!
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa