eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
489 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر چه ما مطابق فرمایش رهبری عزیزمان و دستور شرع و عقل، موافق چنین رفتارهایی با هیچ انسانی نیستیم، اما یک سوال از کسانی که که است و به این کلیپ اعتراض کردند را داریم‼️ 👈حالا چه کار دشمن باشد و نباشد و یا به غلط بودن و درست بودن حرکت آقا پسر کاری نداریم‼️ ⁉️مگر نمی گویید آزادی🤔 👈خوب آقا پسر هم دوست دارد هر کاری دلش بخواهد انجام بدهد! ‼️اگر کار آقا پسر از نظر و غلط است🤔 ⁉️مگر شما به دین و قانون اعتقاد دارید و اگر جواب مثبت است، چرا حجاب رو رعایت نمیکنید؟!!🤔 آزادی فقط برای شما خوب است و فقط شما باید آزاد باشید؟! و چرا وقتی خودتان آزادی مردم در جامعه را میگیرید، یاد عقل و شرع و قانون و شرافت انسان نمی افتید؟!🤨 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
. ❌مواظب دزدان مسیر و باشید❌ ♨️ آشنایی با مدعیان دروغین و اثبات کذب آنها ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه‌مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه‌ای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟ راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه‌هایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟ مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو... چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانی‌های بیخود دخترانش را به استرس نمی‌انداخت. حریم شخصی‌شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد: -اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی می‌آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده‌اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیات‌ها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد... سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود. سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بی‌خبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: -کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفه‌ها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم... سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ ندارد، و چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه‌اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار.... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ این برای اولین بار بود که توانسته بود با راحله در فضایی آرام صحبت کند.وارد اتاقش شد.باید یک جوری قضیه را به راحله میگفت و بعد هم پدرش را خبر میکرد. دوست نداشت دیر شود. چند دقیقه ای که گذشت، برگشت، تقویم رومیزی اش را پیدا کرد و دور تاریخ امروز را دایره کشید! خودش هم از این ذوق‌زدگی بچه‌گانه‌اش خنده‌اش گرفت.و از اتاق بیرون زد. از آن طرف، راحله که توانسته بود ازدست عواقب صحبت های نسنجیده‌اش راحت شود،نفس راحتی کشید، نگاهی به ساعت انداخت، چادرش را مرتب کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد. اما همه این اتفاقات، از چشم نیما که راحله را تعقیب کرده بود و پشت پنجره یکی از کلاسها زاغ سیاهش را چوب میزد پنهان نماند.پوزخندی زد و زمزمه کرد: -به به استاد پارسای عاشق پیشه! دارم برات!! فصل امتحانات شروع شده بود.همه چیز روال عادی داشت و راحله سعی میکرد خودش را بادرس‌خواندن مشغول کند.تنها اتفاقی که این مدت افتاد آمدن شاهزاده رویایی معصومه،آقاحامد بود. او هرچند از صمیم قلب خوشحال بود که معصومه به رویاهایش دست پیدا میکند اما ترجیح میداد خودش را قاطی ماجرا نکند چرا که یادآور خاطراتی بود که اصلا دوست نداشت به یادشان بیاورد. راحله نیما را از صمیم قلب دوست داشت. به هر حال اولین تجربه نقش مهمی در دیدگاه آدمی دارد. مطمئن بود که زمان مشکلش را حل خواهد کرد برای همین ترجیح داد تنها نظاره گر ماجرا باشد و نظری ندهد چون میدانست اصلا مشاور یا راهنمای خوبی نخواهد بود. آن روز آخرین امتحان را داده بود.از دانشکده بیرون آمد.هنوز به چهارراه حافظیه نرسیده بود که احساس کرد کسی تعقیبش میکند.برگشت! ای وای، نیما!!خدایا! چرا این آدم دست از سرش برنمیداشت؟صدایش را شنید: -راحله...راحله راحله عصبانی ایستاد،برگشت.آرام و محکم ایستاد تا نیما برسد.قبل از اینکه حرفی بزند گفت: -هیچ لزومی نداره که شما اسم منو صدا بزنید.من شکیبا هستم! نیما قیافه مظلومی گرفت و گفت: -حالا دیگه من غریبه‌م؟ -خودتون خواستید راحله این را گفت و خواست برود که نیما پرید جلویش و راهش را سد کرد. راحله گفت: -مثل اینکه حرفهای دفعه قبل منو جدی نگرفتید نیما که فکر میکرد میتواند راحله را هم به روش دختر هایی که تا به حال دیده بود اغوا کند، پشت چشمی نازک کرد و گفت: -یعنی واقعا دلت میاد با من اینقد بد باشی؟ راحله اما چندشش شد. چنین لحن و رفتاری ابدا برازنده یک نبود. این موضوع اصلا ربطی به مذهب و غیر مذهب نداشت.آنقدر این رفتار او را نسبت به نیما منزجر کرد که ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزند بگذارد و برود. اما نیما دوباره جلویش پرید: -من که میدونم کی اخبار منو بهت رسونده و نیشخندی زد.راحله نگاهی تحقیرآمیز به پسرک گستاخ روبرویش کرد و گفت: -از خودم خجالت میکشم که یه روزی شما رو دوست داشتم و راهش را کج کرد تا برود که صدای نیما میخکوبش کرد: -اگه استاد پارسای عزیزت بود هم همینجوری باهاش حرف میزدی؟ راحله برگشت.خشم در چشمانش شعله میکشید. فکر میکرد نیما حداقل بخاطر اشتباهش معذرتخواهی کند نه اینکه با وسط کشیدن پای یکنفر دیگر، سعی کند تقصیر را گردن او بیندازد. چند قدم رفته را برگشت. نیما ادامه داد: -چیه؟ فکر کردی با قهرمان یا پهلوان آتن طرفی؟ نخیر خانم،این آقا یه فرد بی‌بندوبار تمام عیاره. فکر میکنی ندیدم چطوری به هم دل و قلوه می.... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود صدای کشیده‌ای که زیرگوشش خوابید به هوا بلند شد.راحله با چنان خشمی به نیما خیره شده بود که نیما برای لحظه ای ترسید.زیرلب گفت: -بی‌غیرت!!! شیاد تویی..اون هرچی باشه اقلا خودش رو پشت قایم نمیکنه... نیما که تازه از شوک آنچه اتفاق افتاده بود بیرون آمده بود، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که رفتار راحله را به پای دفاع از پارسا بگذارد و هزاران فکر و خیال بی‌ربط در کله‌اش پیدا شود. حسادت به سیاوشی که راحله برای دفاع از او حاضر شده است چنین حرکتی بکند، او را عصبانی کرد. این فکر چنان آزارش داد که در چشم بر هم زدنی خشمش را برانگیخت. میخواست حرکتی بکند که کسی از پشت سر صدایش زد... سیاوش در ماشین، جلوی در دانشکده منتظر صادق بود که رفته بود کتابی را از یکی از دوستانش بگیرد. در حالیکه صدای ضبط را کم میکرد با صدایی که انگار کسی در ماشین باشد گفت:دو ساعته منو اینجا کاشته. وقتی هم میاد عین گربه چکمه پوش، چشماشو گرد میکنه ادم دلش نمیاد چیزی بگه..در همین حال گوشی‌اش زنگ خورد، زیرلب غر زد:بیا انگار موش رو آتیش میزنی...و گوشی را جواب داد: -کجایی تو پسر؟ روده بزرگه که هیچ،روده کوچیکه کل امعا و احشا رو خورد...باشه... تو خوبه زن نشدی بابا.. همینطوری که داشت غر میزد،... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa