eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
489 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ -وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن.نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته یه کرباسن و صادق در حالیکه کتش را عقب میگذاشت با همان خونسردی اعصاب خرد کنش گفت: -خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده -ولش کن.اصلا ارزش نداره.خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه..!! و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد؟ تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش.... برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد: -همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم -همون چادریه؟ -اره،خودشه..دختره احمق!! صادق قاشقی سالاد خورد و گفت: -خب چرا احمق؟ چکار کرده؟ - نامزد کرده!! -میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد و زد زیر خنده و ادامه داد: -خب تو چته حالا؟ نکنه میخواستی..؟ و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت: -برو بابا تو هم...قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س.آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده؟؟ -کدوم پسره؟ -نیما! صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید: -نیما؟ نیما محسنی؟ همون ک میگفتی.... و سیاوش با عصبانیت جواب داد: -اره،همون...دختره خنگ صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان آتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید: -خب میخای چکار کنی؟ بری بهش بگی؟ سیاوش خیره در چشمان سید گفت: -بچه شدی؟ فکر میکنی قبول میکنه؟ اونم با اون روابط حسنه ما! اصا چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم؟ این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره...تنها جایی ک سروکله‌ش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست.هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکده‌ست.اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوارکاری بود.بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بی‌گدار ب آب نمیزنه... صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید: - خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه؟ -از حماقت بدم میاد... و صادق با لبخندی مرموز پرسید: -فقط همین؟ و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت: -نه! عاشقش بودم..تو هم مسخره بازیت گرفته؟! صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده.از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می‌آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتارهای کاذب یا ریزه‌کاری‌های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید.خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود... اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متینش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد...اما چرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود؟هربار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه؟ آن روز منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همانطور که خیره به فواره کوچک حوض مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکتها نشست...سیاوش اخمهایش را در هم کشید:اهه! بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کم‌کم دانشجوها از در کلاس بیرون آمدند.. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa