─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۹ و ۵۰
حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت.اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی. قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحهدار شدهاش، به زمان نیاز داشت...
اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد.سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز آتش خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد.
یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود (چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش)اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد..فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد.
بشنویم از حال و روز راحله...آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوالهای خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود.
خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانههای سرهم بندی آورده بودند.و آنها هم بیخبر از همه جا،با کلی توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند.
راحله شوک سختی را تجربه کرده بود.اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند.چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند.
چند روز گذشت. هیچکس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچکس دل و دماغ نداشت جز مادر.
پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد.
اما مادر خوشحال بود.نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر.برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید:
-گرفتهای حاج آقا؟
حاج یوسف، چایش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت:
-نباشم؟ دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار..تازه طلبکار هم هستن
مادر قندی برداشت و گفت:
-خودت میگی داشتی، نشد که.
بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت:
-اما اگه شده بود چی؟ اصلا باورم نمیشه! نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود..
و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید.
-حالا که نشده
_خدا رحم کرد که نشد وگرنه...
مادر استکان چایش را برداشت و گفت:
-خب پس به جای ناراحتی شکر کن.حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به جای شادی غصه بخوریم؟آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی.
حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت.این زن ،از آن زنهایی که در اوج #نرمی و #لطافت، #صبور، #مقاوم و #محکمند و چه تکیهگاه خوبی اند این آدمها.حاجی که آرامش حرفهای مهربان همسرش او را آرام کرده بود چایش را مزه مزه کرد و گفت:
-خدا خیر این پسره بده.اگه نیومده بود دخترم....
و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد.جرعه ای دیگر از چایش را سرکشید و گفت:
-باید حتما ازش تشکر کنم
نرگس خانم،دستش را روی دست شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد:
-حتما عزیزم
پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت:
-حالش چطوره؟ میترسم اثر بدی تو روحیهش بذاره
مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند نگران فرزندش نباشد:
-اثر که میذاره اما درست میشه.راحله دختر منطقی و خوش فکریه.طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه
پدر سری به نشانه تایید حرفهایهمسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود.راحله پشت میزش داشت درس میخواند مثلا! این روزها همه کارهایش مثلا بود.ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات.در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. #صبوری را از مادرش به ارث برده بود و #منطقی بودن را از پدر.این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که.....
🍂ادامه دارد...
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa