eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ▪️ در راه است. 🔺خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند! 🔻و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند...! 🔺هم سینه میزنند! 🔻و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند...! 🔺هم اشک میریزند! 🔻و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند...! 🔺هم سفره می اندازند! 🔻هم نان از سفره کسی نمیبرند..! ▪️آنوقت با افتخار میگویند: " ✨اللّهُـــــمَّ عَجِّــــل لِوَلیــــِّکَ الفَــــرَج✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ماسک ، گرما ، فاصله ضدعفونی ، وقت کم روضه هایت ناز دارد هرچه باشد میخرم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💔 کارم همیشه جرم و خطا بوده از قدیم کارَت همیشه لطف و عطا بوده از قدیم مغلوب نفس گشته ام و خورده ام زمین تنها سلاحم اشک و دعا بوده از قدیم میترسم از عذاب و امیدم به فضل توست راهِ نجات، خوف و رجا بوده از قدیم شغل گدایی اش به دوعالم نمی دهد هر کس گدای آل عبا بوده از قدیم می ترسم از فشارِ شبِ دفن خود ولی دلگرمی ام امام رضا بوده از قدیم نزد کریم هر که فقیر است بُرده است آقا رئوف با فقرا بوده از قدیم من عاشق تمام ائمه شدم ولی در سینه جای دوست سوا بوده از قدیم با توبه ی آدم قبول شد ذکرش همیشه عقده گشا بوده از قدیم حب الحسین صوم و صلاة تمام ماست حب الحسین نیت ما بوده از قدیم در روضه و میان مناجات حاجتم برگ برات کرب و بلا بوده از قدیم شبهای جمعه ناله ی محزون مادری بر زخمهای رأس جدا بوده از قدیم اموال غارتی همه میراث عترت است عمامه ی نبی و عبا بوده از قدیم عالم شکست چون که نوشتند داغ او سنگین برای ارض و سما بوده از قدیم بینوا را جان زهرا مادرت از در مران مجرمم،چشم شفاعت ازتو دارم 🔰به یادشهیدمدافع‌حرم افشین ذورقی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨﷽✨ ▪️ در راه است. 🔺خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند! 🔻و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند...! 🔺هم سینه میزنند! 🔻و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند...! 🔺هم اشک میریزند! 🔻و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند...! 🔺هم سفره می اندازند! 🔻هم نان از سفره کسی نمیبرند..! ▪️آنوقت با افتخار میگویند: " ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
#یاسیدالشهدا_ع❤️ چہ مےشود ڪه #شب_جمعہ زائرٺ باشم دوباره ڪنج حرم، آبرو بده بہ گدا کسے بہ جز تو درے
به سرم زد که به سـوی حرمـت پر بزنم به امیــد کــرمـت باز  بـر آن  دَر  بـزنـم شب جمعه است صدایت نزنم می میرم کاش می شد که بیایم به شما سـر بزنم عطر سـیب حَرَمت دُورِ سرم می پیچـد نیست جایز که دَم از نافه و عنبـر بزنم نروم جای دگر مقصد من سمت شماست می شود تا که تو هستی دَرِ دیگر بزنم؟ عشق معنا شده در لوح دلم، کرب وبلا باید از "کرب وبلا"، ذکـرِ مکـرّر  بزنم عاشقان رزق نشد دیدن بین الحرمیـن باید امشـب بروم، رویْ، به مـادر بزنم 💔 قلبی شڪسته و همه شب در هوای تو پر میڪشد به نیت تو دستم نمیرسد به ضریح تو ڪاری بڪن برای من، عالم فدای تو 🔰به یاد شهید مدافع حرم امید اکبری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🚨مستند در خصوص شهید شیخ فضل الله🚨 بخوانید تا در جهل نمانید اگر شیخ فضل الله ها سر بردار نمی شدند امروز حکومت اسلامی نداشتیم. روایتی غریب و سوزناک از وقایع بعد از شهادت شیخ فضل الله نوری، کیفیت غسل و کفن و دفن از کتاب «سرّ دار» : در اثر تلاطم و طوفان یک مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه، مقابل در حیاط روی یک نیمکت گذاشتند، جمعیت کثیری ریخت توی حیاط، محشری بر پا شد، مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می رفتند، همه می خواستند خود را به جنازه برسانند، دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش زدند، که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونه ها و محاسنش سرازیر شد. هر که هر چه در دست داشت میزد😔 آنهایی هم که دستشون به نعش نمیرسید تف می انداختند😭 به همه مقدسات قسم، که در این ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم () ، یک مرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد، غریبه بود، جلو آمد بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمه های شلوارش را باز کرد و روبروی اینهمه چشم شُر شُر به سر و صورت آقا شاشید!😡 ▪️تحویل جنازه: عده ای از صاحب نفوذها، یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن می ترسانند. یپرم راضی می شود و می گوید: بسیار خوب...به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکرهایش توی آن تاریکی توپخانه در گوشه‌ای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود لا اله الا الله، جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند. جنازه را وارد حیاط خلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ جنازه را غسل داد. بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنج دری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم. سر مجاهدها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم. یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم، تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود، مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند. صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچ‌کاری کردیم. ♦️دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنج دری را شکافتیم، جنازه در آن هوای گرم همانطور تر و تازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آن سوی حیاط منتقل کردیم و دو باره تیغه کردیم. بتدریج مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است، می آمدند پشت‌دیوار فاتحه می خواندند و می رفتند. از گوشه و کنار پیغام می‌دادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاری ها بخیال می‌افتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دور شهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان. 🕌حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید: یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند گفت: دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم، که خیلی خوش و خندان بود، ولی من گریه میکردم، آقا به من گفت: گریه نکن همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اینها می خواهند نعش مرا در بیاورند، زود آن را به قم بفرست. همان شب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم، با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود، اما جسد پس از ۱۸ ماه همانطور تر و تازه مانده بود، فقط کفن کمی کهنه بنظر می رسید، به دستور خانم دو باره کفن کردیم و نمد پیچ نمودیم، به مسجد یونس خان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده، آنرا با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه (س) حرکت دادیم. شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبره‌ای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود: این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد. نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم، که زنی از خاندان شیخ فوت کرده می خواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم، در هنگام دفن جلو نیاید، تا فکر کنند واقعا میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند، صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود جنازه را درون قبر گذاشتیم، نعش پس از ۱۸ ماه کمترین بوی عفونتی نداشت. و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات... این آیه ای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضل الله نوری نوشته شده است . 📗کتاب سرّ دار به قلم تندرکیا نوه شیخ شهید، نشر صبح ۱۳۸۹/ چاپ سوم - ص ۱۴٠۲/۵/۱۲
دارم حضرٺ اَرباب ڪَربلا از عمق جان خستہ و بے تاب آرامشم دوباره ربوده اسٺ دیدم دوباره نیمہ ے شب خواب ڪَربلا ⛅️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💔 با ذکرِ نشانم گذاشتی این طبعِ شعر را به بیانم گذاشتی تا شعرهایِ من بشود خاکِ راهِ تو یک جرعه تشنگی به لبانم گذاشتی اصلاً چرا دلم شده وَقفِ سرودنت؟ زیرا به خیلِ سینه زنانم گذاشتی ممنونم از بهارِ دل انگیزِ شعرها کز لطفِ خود، میانِ خزانم گذاشتی قربانِ بیتهایِ قشنگی که از قدیم رفتی و آمدی، به دهانم گذاشتی من را تو از عَدَم که سراپاش ظلمت است برداشتی، به مُلکِ جهانم گذاشتی هرلقمه ای که میخورَم از سفره یِ شماست مدیونِ آن نَمَک، که به نانم گذاشتی هرکس به یک طریق به پیش تو نوکراست شکرِ خدا که مرثیه خوانم گذاشتی من کربلا ندیدم و میسوزم از غَمَت با داغِ حسرتی که به جانم گذاشتی سرمست میشوم زِ وصالت اگر مرا نزدیکِ خود به باغ جنانم گذاشتی 💔 من بی حسین گمشده‌ای بی نشانه‌ام بنویس پس تبار مرا 🥀به یاد شهید مدافع حرم محمد احمدی‌جوان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دارم حضرٺ از عمق جان خستہ و بے تاب ڪربلا آرامشم دوباره ربوده اسٺ دیدم دوباره نیمہ ے شب خواب ڪَربلا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 تسلط عجیب شیاطین بر انسان ها و راه نجات از وسوسه های شیاطین 🎥 آیت الله جاودان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💔 دارند عجب حال و هوایی، سینه زنها در قلبشان باشد نوایی، سینه زنها عالمی دارند با خود با قاب عکس کربلایی، سینه زنها با و یاحسین پرواز کردند تا گوشه ی صحن و سرایی، سینه زنها لبیک می گویند بر دارند حس با وفایی، سینه زنها جز هیئت ارباب جایی که ندارند پس میرسند اینجا به جایی سینه زنها دورند اگر از مرقدش، غصه ندارند در سینه دارند یک بنایی سینه زنها دمهایشان، احیا کند مثل مسیحا دارند عجب سوز صدایی سینه زنها هر درد درمان می شود در روضه خانه دارند یقین دارالشفایی، سینه زنها 💔 حرمی باشد و من باشم و اشکی کافیست سرمان گرم حسین است؛ همین ما را بس🕊 🥀 به یاد شهیدمدافع‌حرم رحمان پایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💔 حال و روزش با نوای عشق بهتر می‌شود هر که چشمش در میان روضه ها تر می‌شود این دل سنگم که جای خود، شنیدم از کسی ریگـهای دشت با نام تو گوهر می‌شود نوکری پستم ولیکن دلخوشم از اینکه من روزگارم با غلامی شما سر می‌شود از شما دورم ولی شبهای جمعه این دلم می‌پرد تا صحن تو، مثل کبوتر می‌شود با نوای و ذکر شور دل اسیر نامـهـای دو برادر می‌شود کاروان را باز گردان ای عزیز در همین جا قلب زینب زار و مضطر می‌شود بازگـرد آقـا کـه با دست پلید حرمله غنچه‌ی شش‌ماهه‌ی باغ تو پرپر می‌شود کـربلا و شبِ جمعــه حرمِ حضرتِ عشـق در  کجا  بوده چنین بخت میسّـــــر باشد در حرم  روضه ی مقتل چقدر می چسبد چه شود مرثیه خوان حضرتِ مادر باشد 🥀 به یاد شهیدمدافع‌حرم ظریف یعقوبی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
صبحگاهان ڪه خیالٺ بہ سرم مے‌آید دســت بر سیـنہ دلــم سمٺ حــرم مے‌آیـد بعد هر ذڪرسلامے ڪه بہ تو مےگویم عطرسیــب اسٺ ڪه از دور وبرم مے‌آید... سلام ارباب خوبم✋🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
‌‌تا زنده‌ای به هرنفسی یا حسین‌ بگو فردا میان قبر تو هستی و حسرتش ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
کنفرانس بصیرتی ۱۴۰۳/۳/۲۸ حاج مهدی اسلامی بسم‌الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان ان شاالله امشب یک نکته ی مهم رو میخوام باهاتون در میان بگذارم در این شرایط حساس کنونی که ما در چند محور بزرگ در حال مدیریت هستیم بیش از پیش نیازه که مجلس و دولت با ولی فقیه هماهنگ باشند یعنی هر وقت دولت و مجلس ما با حضرت آقا همسو شده ما هم در محور مقاومت و هم در سیاست خارجی و هم در اقتصاد و فرهنگ پیشرفت خوبی کردیم چیزی که در این سه سال دولت شهید رئیسی دیدیم ما موظفیم که به فرموده حضرت آقا و حکم عقل اصلح رو انتخاب کنیم و به اون رأی بدیم به دور از تعصب ، هر کسی که شورای نگهبان احراز صلاحیت کرده صالحه و ما باید در جمع این صالحین به اصلح رأی بدیم حالا در این بین اگر داریم از یک شخصی طرفداری میکنیم دلیل بر ناصالح بودن دیگری نیست در واقع همه تلاش کلیه شما عزیزان اینه که بهترین گزینه به زعم شما ، رئیس دولت بشه مثلا اگر انتقادی به آقای پزشکیان میشه به رویکرد ایشان میشه یا اگر انتقادی به آقای قالیباف میشه برای اینه که رویکردش رو به زعم خودمون مناسب مدیریت کشور نمیبینیم نه اینکه این افراد مفسد هستند در واقع اصل انتخابات به معرض رأی گذاشتن رویکردهاست نه اشخاص مثلا رویکرد جناب پزشکیان همون رویکرد حسن روحانی است وی قائل به حل و فصل مشکلات کشور از طریق مذاکره است یا رویکرد دکتر جلیلی، رویکرد برنامه محور در همه حوزه هاست که الان کشور به اون نیاز داره تا از یکسری بن بستها خارج بشه یا رویکرد جناب قالیباف رویکرد متخصص محور جهادی گونه است البته به همه این عزیزان ایراداتی هم وارده که قضاوت اون با خود مردمه در این بین یک خطر بزرگ رو میشه دید و اون خطر اینه که ما چند ماه گذشته تمام زورمون رو زدیم تا یک مجلس جوان و انقلابی تشکیل بشه که ان شاالله تشکیل شده باشه اگر دکتر جلیلی رئیس جمهور بشه و مجلس دست دکتر قالیباف بمونه مدیریت کشور با رهبری همسو میشه و یک اتفاق عالی میفته یعنی هر دو عزیز معتقدند که محور مقاومت باید تقویت بشه معیشت مردم باید سر و سامان داده بشه فرهنگ کشور باید بسامان بشه اما اگر این مدل اتفاق نیفته چی میشه ؟ اونوقت آقای قالیباف میشه رئیس جمهور و کسی که در مجلس رأی بالایی هم داره به عنوان رئیس جدید مجلس انتخاب خواهد شد حالا کسی که بیشترین رأی رو داره کیه ؟ جناب آقای پزشکیان در واقع پزشکیان برنده اصلی این انتخاباته اگر جلیلی رئیس جمهور نشه چون یا رئیس جمهور میشه یا رئیس مجلس برای اینه که باید مواظب باشیم از اونطرف بوم نیفتیم مجلس انقلابی رو فرض کنید که رئیسش پزشکیان با اون رویکرده بیشترین تنش رو در مجلس و دولت خواهیم داشت به جرأت میگم ما الان باید تمام حواسمون رو جمع کنیم که رویکرد دولت شهید رئیسی تغییر نکنه این رویکرد تقویت محور مقاومت رویکرد کل نظامه و نباید کوتاه بیاییم اگر خدای نکرده رویکرد مذاکره باز هم رأی بیاره قطعا ضرباتی که اینبار میخوریم جبران ناپذیر خواهد بود تفکر مذاکره در زمان کنونی یعنی ورشکستی اقتصادی و سیاسی و نظامی کشور اگر ما نگرانیم برای اینه و الا با کسی پدرکشتگی نداریم که ❌مبادا از ده قدمی خیمه معاویه به خاطر جاه و مقام علی ع رو برگردونیم نکنه تو تاریخ آینده بنویسند که ما در نزدیکترین شرایط به ظهور به یکباره با یک انتخاب اشتباه ، سالهای سال ظهور رو عقب انداختیم بگذارید رک بگم بنده به شخصه نسل دهه نود و دهه کنونی رو نسل ظهور میدونم ان شاالله یعنی دهه هشتاد به فرموده حضرت آقا ، ان شاالله ما رو به قله خواهند رسوند و دهه نودی ها و دهه کنونی ها میرن عشق و صفا نکنه فردا روزی بچه هامون لعنتمون کنند برای یک انتخاب اشتباه امتحان بسیار سختی در مقابل نامزدهاست و اگر درست عمل نکنند امتحان سختی برای مردم اتفاق میفته هر چند بنده به حرف پیر و مرادمون اعتقاد دارم که فرمودن : ان شاالله این انتخابات خیلی سهل و آسون برگزار میشه و بهترین نتیجه برای مردم کشورمون رقم خواهد خورد به نزدیک قله رسیدیم تا فتح قله یک دیگر والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته حاج مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه Eitaa.com/efshagari57
💔 حال و روزش با نوای عشق بهتر می‌شود هر که چشمش در میان روضه ها تر می‌شود این دل سنگم که جای خود، شنیدم از کسی ریگـهای دشت با نام تو گوهر می‌شود نوکری پستم ولیکن دلخوشم از اینکه من روزگارم با غلامی شما سر می‌شود از شما دورم ولی شبهای جمعه این دلم می‌پرد تا صحن تو، مثل کبوتر می‌شود با نوای و ذکر شور دل اسیر نامـهـای دو برادر می‌شود کاروان را باز گردان ای عزیز در همین جا قلب زینب زار و مضطر می‌شود بازگـرد آقـا کـه با دست پلید حرمله غنچه‌ی شش‌ماهه‌ی باغ تو پرپر می‌شود🥲 کـربلا و ، حرمِ حضرتِ عشـق در  کجا  بوده چنین بخت میسّـــــر باشد در حرم  روضه ی مقتل چقدر می چسبد چه شود مرثیه خوان حضرتِ مادر باشد 🥀به یاد شهیدمدافع‌حرم ظریف یعقوبی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞لحظه دردناک پدر و پسری 😭 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
وقتی سیلی خوردی بگو: ..😔 وقتی دستتو بستن بگو: ..😔 وقتی بی‌یاورشدی بگو: ..😔 وقتی تشنه شدی بگو: .😔 وقتی شرمنده شدی بگو: 😔 اما اگه تشنه شدی شرمنده شدی بی‌یاور شدی دستتو بستن سیلی هم خوردی آروم بگو امان از دل زینب💔😭
💚 مرا ، شما حساب کنید غبارِ کاشیِ ایوانْ طلا حساب کنید میان این همه آوازهای روح‌نواز مرا «کلاغ»، ولی خوش صدا حساب کنید اگرچه بال و پرم را سیاه کرده گناه مرا کبوترِ صحن و سرا حساب کنید به جای ذکر، فقط لغو روی لب دارم کرم کنید و همین را دعا حساب کنید میان کاسه‌ی من دِرهمی بیندازید میان صحن، مرا هم گدا حساب کنید به نسخه‌های طبیبان نیاز نیست، اگر شما غبارِ حـرم را دوا حساب کنید سلامهای مرا روبروی گنبدتان سلام، بر حرمِ کـربلا حساب کنید به خوش حسابی‌ِتان بعدِ مرگ، دل بستم که قرضهای بدهکار را حساب کنید گاهی به و زمانی به یکدم به و دمی با خوشیم 🥀 به یاد شهیدمدافع‌حرم علی میرزایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💔 سالها زوّاریت را آرزو کردم حسین هرکجا رفتم تو را من جستجو کردم حسین تا خراسان تا به قم تا حضرتِ عبدالعظیم پای هرمرقد تورا چون لاله بو کردم حسین سالها هر زائری می آمد از کرب و بلا تا که بوی تو بگیرم بوی او کردم حسین هر کجا نام تو بود، آنجا بهشتم بود و هست من بهشتت را دو عالم آرزو کردم حسین همچنان در کربلا جاریست خون سرخِ تو مقتلت را من ز اشکم شستشو کردم حسین جسمِ خونینِ تو را دیدم میانِ قتلگه لعنتِ بسیار بر جانِ عدو کردم حسین وارد صحن تو گشتم در شبستانِ ولا ای همه آمالِ من، من بر تو رو کردم حسین آنقدر شوقِ هوای صحن تو دارم به سر با تو در تنهاییِ خود گفتگو کردم حسین سالها با از شورِ عشقت دم زدم تا سرِ خوانِ تو کسبِ آبرو کردم حسین قرهً العین نبی، ای روح و جانِ فاطمه من دگر با روَضه ات عمریست خو کردم حسین شاهِ بطحا از کرم این رو سیه را کن قبول این زبان را وقف تو در گفتگو کردم حسین جان اصغر روزیم کن تربت شش گوشه ات در قراق تو ز خونِ دل وضو کردم حسین 💔 به سن و سال جوانی که نیست ناکامی هر آنکه مُـرد و حـرم را ندید ناکام است💔 🥀 به یاد شهیدمدافع‌حرم علیرضا قلی‌پور ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa