eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
493 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید ✨به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم ✨خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🍃 الهی به امید تو..🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دعای روز شانزدهم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز شانزدهم برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم : 🌺 روز شانزدهم، خداوند این پاداش را به شما مى دهد که وقتى از قبر بیرون آمدید، شصت حلّه به شما عطا مى کند که بپوشید و ناقه اى مى فرستد که بر آن سوار شوید و ابرى را روانه مى کند که در برابر گرماى آن روز بر سر شما سایه افکند. 📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
1_985835975.mp3
10.37M
🔴 قسمت شانزدهم وظایف منتظران 🔵 حفظ اعتقاد و ایمان و سلامتی 🎙️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
طرح ختم قرآن در 💠 امام رضا(ع) : هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خداوند را بخواند مثل کسی است که در غیر آن ختم قرآن کرده باشد(بحارالانوار ج ۹۶ ص ۳۴۱) هرکسی ڪھ تمایݪ داره دࢪ دور دوم ختم قࢪان ڪࢪیم ݜࢪڪٺ ڪنھ بسم الله جزء اے ࢪو ڪه تمایل دارین تݪاۅت کنید رو در ݐے ۅے بنده بھ من اطݪا؏ بدین @E_D_60 مہلٺ تݪاۅٺ هم تا آخر ماھ مباࢪڪ هسٺݜ ڪ اݧ ݜالله دࢪ این ماھ ²باࢪ قࢪان ࢪو خٺم ڪرده‌ باشیــم: جزء 1 ⇨✔️ جزء 2 ⇨✔️ جزء 3 ⇨✔️ جزء 4 ⇨✔️ جزء 5 ⇨✔️ جزء 6 ⇨✔️ جزء 7 ⇨✔️ جزء 8 ⇨✔️ جزء 9 ⇨✔️ جزء 10 ⇨✔️ جزء 11 ⇨✔️ جزء 12 ⇨✔️ جزء 13 ⇨✔️ جزء 14 ⇨✔️ جزء 15 ⇨✔️ جزء 16 ⇨✔️ جزء 17 ⇨✔️ جزء 18 ⇨✔️ جزء 19 ⇨✔️ جزء 20 ⇨✔️ جزء 21 ⇨✔️ جزء 22 ⇨✔️ جزء 23 ⇨✔️ جزء 24 ⇨✔️ جزء 25 ⇨✔️ جزء 26 ⇨✔️ جزء 27 ⇨ جزء 28 ⇨✔️ جزء 29 ⇨✔️ جزء 30 ⇨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 فنجان چایی‌اش را برداشت و دوباره‌ جرعه‌ایی از آن نوشید و بعد اشاره‌ایی به فنجان چایی من کرد و گفت: –بفرمایید. همانطور که فنجانم را برمی‌داشتم با خودم فکر کردم اگر چند روزی اینجا کار کنم، تمام زیرو بم این راستین خان را می‌توانم در بیاورم. مدام این سوال توی ذهنم وول می‌خورد که او که پدر من را می‌شناسد پس چرا جوابش منفی است؟ اصلا چرا امیر محسن نگذاشته پدر دوربین نصب کند."آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه، اون کبابی چیه که بخوان دوربین بزارن. با این فکر لبخند به لبم آمد. لابد دوباره پدر جو گیر شده و بدون مشورت با امیرمحسن اقدام کرده. –به چی میخندید؟ به خودم آمدم و پرسیدم: –نفهمیدید چرا برادرم نخواسته بود که دوربین نصب بشه؟ اصلا اونجا که یکی دوتا کارگر بیشتر نداره دوربین برای چی می‌خواستن. فنجانش را روی میز گذاشت. –اول فکر کردم شاید جای دیگه با قیمت بهتری گیر آوردن. ولی وقتی یک روز برای غذا خوردن به اونجا رفتم دیدم کلا دوربین نبستن. دلیلش رو پرسیدم. پدرتون گفت برادرتون اعتقاد داره اگر کارگری خطایی کرد فقط تذکر بدهیم که حق‌الناس کرده، همین بهترین کار است. انگار برادرتون گفته مچگیری کار مومن نیست. از این حرفهاجا خوردم و چایی به گلویم پرید و چندین بار سرفه کردم. –چی شد خانم مزینی؟ دستم را به علامت حالم خوبه بالا بردم. "چطور امیر محسن به من حرفی نزده؟" البته امیر‌محسن اینطور افکاری دارد ولی از این که من باید از یک غریبه این حرفها را بشنوم در دلم برای امیر‌محسن خط و نشان کشیدم. –از این که شما خبر ندارید تعجب می‌کنم. خنده‌ی مصنوعی کردم. –آخه پدر و برادرم زیاد مسائل کاری رو تو خونه بروز نمیدن. –اهوم. کار خوبیه. –اگه دیگه کاری ندارید من برم؟ –خب پس از کی مشغول میشید؟ –نمیدونم. اجازه بدید فکر کنم بهتون خبر میدم. –دیگه چه فکری؟ شما چیزی از دست نمیدید که بخواهید فکر کنید. یه شغل خوب گیرتون میاد و هر وقتم خوشتون نیومد می‌تونید برید. "ای خدا، کی فکر می‌کرد یه خواستگاری آخرش به اینجا برسه." با مِن ومِن گفتم: –راستش این اعتمادتون برام یه کم عجیبه. –شاید برای این زود بهتون اعتماد کردم چون پدر و برادرتون رو خوب شناختم. "وا؟ خب اگه تو مطمئنی ما خانواده خوبی هستیم چرا خواستگاری رو ملغی می‌کنی؟" روبرویم ایستاد. –من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اگه این مشکل به وجود نمیومد اصلا اذیت نمیشدید. دلم برایش سوخت. پرسیدم: –مشکلتون کاریه؟ همین چیزهایی که گفتین؟ –نه، شخصیه. جوری این جمله رو گفت که دیگر نتوانستم چیزی بپرسم. –ان‌شاالله هر چی هست زودتر برطرف بشه. بعد به طرف در راه افتادم. –با اجازتون من میرم. –من می‌رسونمتون. –ممنون، خودم برم راحت‌ترم. –ممکنه به قرارتون نرسید. قرارم را از یاد برده بودم. –قرارم؟ آهان، می‌رسم راهی نیست. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 لبخند زد. –پس شب می‌بینمتون. از حرفش غصه دار شدم. سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. "آخه چه دیدنی اینجور دیدنها نباشه خیلی بهتره. خواستگاری که برای فرو ریختن تمام آرزوهای یه دختره." وارد باشگاه که شدم صدای بلند موسیقی سر‌سام آور بود. سراغ ستاره را گرفتم. خانمی مرا راهنمایی کرد. از داخل راه رو باریکی گذشتیم تا وارد اتاق بزرگی شدیم. اینجا پر از سکوت بود و عطر خاصی فضا را پر کرده بود. خانم همراهم دری را باز کرد و سرش را داخل اتاق کرد و پرسید: –ستاره خانم بیمار داری؟ صدای ستاره شنیده شد که گفت: –الان تموم میشه. اُسوه جون امده؟ خانم سرش را به طرفم چرخاند. –اسمتون اُسوه هست؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –بله، بیاد داخل؟ –آره بگو بیاد. خانم رو به من کرد و با لبخند دندان نمایی گفت: –می‌تونید برید داخل. من مات چیزهایی بودم که از خودش آویزان کرده بود. حتی به دندانش هم رحم نکرده بود. تقریبا از همه‌ جایش چیزی آویزان کرده بود. دلم برای گوشهایش سوخت، یاد ویترین‌های طلا فروشی افتادم. انواع و اقسام گوشواره‌ها از گوشش آویزان بود. حلقه‌ایی، آبشاری، میخی و... حتی به دماغش را هم جا نینداخته بود. احساس درد در بینی‌ام کردم و ناخداگاه دستی به بینی‌ام کشیدم. ستاره دستکش یک‌بار مصرفش را از دستش خارج کرد و به سطل زباله انداخت و با لبخند به طرفم آمد و خوش‌آمد گویی کرد. تا به حال بی‌حجاب ندیده بودمش. خیلی زیباتر بود. بلوز و شلوار قشنگی تنش بود و روپوش سفیدی رویش پوشیده بود که دگمه‌هایش باز بودند. موهایش را گیس بافت بافته بود. اشاره کرد روی صندلی بنشینم. –دقیقا کجای گردنت درد میکنه؟ من که کلا یادم رفته بود که قبلا گفته بودم برای درد گردنم می‌خواهم ماساژ انجام دهم. پرسیدم: –گردنم؟ مبهوت نگاهم کرد. –خودت دیروز گفتی. –با مِن ومِن گفتم: –حتما باید جاییمون درد داشته باشه تا ماساژ انجام بدیم؟ خندید. –نه، پرسیدم چون قبل از ماساژ باید خانم دکتر معاینه کنه، بعد ببینیم چیکار میشه کرد. اصلا شاید با ماساژ دردت بیشتر بشه. همینجوری که نمیشه. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –دکتر؟ اینجا مگه باشگاه نیست؟ –چرا، مگه باشگاهها دکتر ندارن؟ اینجا یه مجتمع هستش که همه‌ چی داره. –چه جالب. خانمی که پشت پرده روی تخت بود لباس پوشیده بیرون آمد و خداحافظی کرد. روی دیوار تابلوی بزرگی توجهم را جلب کرد. یک حدیث از امام رضا (ع) در مورد ماساژ نوشته شده بود. نگاهم را از تابلو به ستاره دوختم. وقتی دیدم منتظر نگاهم می‌کند کمی دستپاچه شدم. –راستش ستاره جون من می‌خواستم یه موضوعی رو بهت بگم، اصلا نمی‌دونم چرا سر از اینجا در‌آوردم. کنارم روی صندلی نشست. –چه موضوعی؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. کمی صدایم لرزش پیدا کرد. –بابت اون روز که شما من رو با اون پسره دیدید. ترسیدم فکر بد کنید، اون پسره خواستگارمه فقط یه مشکلی... حرفم را برید. –اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. نیازی به توضیح نیست. اینقدر استرس برای چیه؟ خیالت از بابت من راحت باشه، بعد دستم را گرفت و به طرف تخت برد. –کفشهات رو دربیار تا یه ماساژ کف پا برات انجام بدم، تمام استرست از بین بره. ابروهایم را بالا دادم و فقط نگاهش کردم. روی تخت نشاندم و گفت: –چرا فکر کردی من هر چی می‌بینم میرم به این و اون میگم؟ این چند روز با این فکرها چقدر به خودت استرس وارد کردی. به فکر خودت نیستی به این پوست بدبختت فکر کن. زدی خرابش کردی که...بعد خندید و همانطور که اسپری روغن را برمی‌داشت به کفشم اشاره کرد. –زود باش دیگه، میخوام حق همسایه گری رو در حقت تموم کنم. با خجالت گفتم: –ببخشید مزاحم شدم، نه دیگه زحمت نکشید من... اخم تصنعی کرد. –اتفاقا الان وقتم خالیه بیمار ندارم. آخر وقته، مزاحم نیستی. –بیمار؟ –آره دیگه، ما به مراجعه کننده‌ها می‌گیم بیمار، البته درست نیستا... بالاخره کفشها و جورابهایم را درآوردم و دراز کشیدم. ستاره زیر لب دعایی خواند و شروع به ماساژ دادن کف پایم کرد. شنیده بودم ماساژ معجزه می‌کند ولی نه در این حد. –تا حالا ماساژ انجام ندادی؟ –نه، واقعا عالیه. –حالا یه بار برای کل بدنت بیا تا اثرش رو ببینی. –واقعا درست میگید خیلی آرام بخشه. –اصلا ماساژ معجزس، اون تابلو رو ببین چی نوشته، همین امام رضا(ع) فرمودند: "اگر مرده ای در اثر ماساژ دادن زنده شده ، من انکار نمی کنم." اصلا می‌دونستی خوندن این حدیث باعث شد من برم ماساژ یاد بگیرم؟ –واقعا؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده. –کار تو هم سخته‌ها. بالاخره قدرت بدنی میخواد. –آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم. اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی. –من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم. –نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیق‌تر شد. جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید می‌گشت. نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم: –چقدر خرید کردید؟ اخمی کرد. –الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست. –هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید. مادر در را باز کرد. –اگه من می‌خواستم مثل تو بی‌خیال باشم که زندگیم رو هوا بود. –من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا می‌گفتید من سر راهم میوه می‌گرفتم. –تو خوبش رو نمی‌گیری. تو تنها کاری که می‌کنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد. جدیدا هم شب می‌خوابی صبح نظرت عوض میشه. "فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. " مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت. –اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من می‌دونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ... –مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج می‌کنم از دستم راحت می‌شید. حالا این نشد یکی دیگه... مادر با حرص روی مبل نشست. –یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمی‌خوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سر‌کار گذاشتی؟ کاش می‌شنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش می‌کرد. روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. –خب شما هم از من تعریف می‌کردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند. –از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچه‌ام داشتی. مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبی‌تر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم. امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت: –چه خبر شده؟ وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو می‌شود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کرده‌ام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا می‌اندازد. بلند شدم و گفتم: –هیچی‌، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده. با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت. امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوه‌هایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت: –اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد. –بهش حق بده دیگه، کنارش ایستادم و آرام گفتم: –امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمی‌تونم که به زور خودم رو... –خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی. –خب میگی چیکار کنم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –من که میگم همه چی رو بگو، خلاص. زمزمه‌وار گفتم: آخه پس کارم چی، شرکت، می‌پره که... برای شستن میوه‌ها سبدی از کابینت بیرون آوردم. –امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونه‌ی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همه‌چی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره. –دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟ –چاره‌ایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه. امیر‌محسن دستش را روی‌نایلونها کشید و گفت: –سیب نخریده؟ –چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور. بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم. –اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟ سیب را لمس کرد و بویید و گفت: –زرده. –از کجا فهمیدی؟ –از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
~ ممنون بابت نظر لطفتون😊 ~ دوست گرامی، همونطور که میدونید درحال حاضر روزی ۶ پارت داستان داریم و چون پارتها طولانی هستن، بنظرم بیشتر از این نشه بهتره، امیدوارم شما هم با صبوری همراهمون بمونید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز قیل و قال جهان خسته‌ام تو میدانی دلم هوای شبِ جمعه ی حرم دارد ... 😭 🌷 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨🌼✨ پنج‌شنبه ڪه می‌شود . . . ثانیـه‌هایمـان سخت بوی دلتنگی می‌دهد عده‌ای آن طرف . . . چشم به راه هدیه‌ای تا آرام بگیرند... با فاتحه وصلواتی هوایشان را داشته باشیم ... شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
🌷 نماز والدین (شبهای جمعه) دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود: 🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 👌هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند. وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند ◀ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند. 👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. 🔴 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.      به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ثواب صِله رَحِم، زودتر از ثواب هر كار خير ديگرى مى رسد إنَّ أعجَلَ الخَيرِ ثَوابا صِلةُ الرَّحِمِ الكافی جلد 2 صفحه 152 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چجوری نماز باتوجه‌ بخونم؟ استاد پناهیان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
نمونه های تذکر 👇👇👇 خانمی که آرایش قابل توجه داره! عزیزم، شاید آرایشت برای خودت عادی باشه، اما جلوی نامحرم مناسب نیست! گلم، هر جایی آرایش کردن رو خدا اجازه نداده! حیفه اجازه بدی هر نامحرمی از صورتت لذت ببره! خدا رو شکر که محجبه این، ولی چرا آرایش؟!(مختصِ محجبه) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔸میزبان گرچه خداست؛ لحظهٔ افطار بگیر؛ 💫حاجت از مشک و علَم! از خودِسقّای حسین 🔸میدهد جان به تنِ مرده به یک پلک زدن 💫طفل شش ماه٬ همان حضرتِ عیسای حسین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. صدف بود. نشسته بود مثلا برای من حرف و نقشه آماده کرده بود که چه حرفهایی به راستین بگویم. بعد از تمام شدن تلفن به سالن آمدم تا نظر امیر محسن را هم بدانم. ولی وقت نشد مهمانها آمدند. با صدای زنگ آیفن مادر از اتاق بیرون آمد و به حالت قهر به طرف آیفن رفت. مادر می‌خواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا جواب مثبت بدهم. کاش از ماجرا خبر داشت. بعد از این که چند دقیقه کنار مهمانها نشستم. به همراه راستین برای سرهم کردن دروغی تلخ به اتاق رفتیم. هر دو غرق فکر روبروی هم نشسته بودیم. گاهی نگاهش می‌کردم ولی او سرش پایین غرق فکر بود. "خدایا آخه چی میشد اگه اینجوری نمیشد؟ اصلا اگه می‌خواست این ازدواج سر نگیره چرا شروع شد؟ حداقل به جای این یه آدم بی‌ریخت درب و داغون می‌فرستادی دلم نمی‌سوخت. نمیشد نه؟ آره میدونم نمیشد اون موقع قشنگ عذاب نمی‌کشیدم." سرش را بلند کرد و چشمانم را غافلگیر کرد. بالاخره سکوت را شکست. –میگم می‌خواهید به مادرم بگم چند دقیقه به بهانه‌ی راضی کردن شما بیاد تو اتاق؟ توجیهش می‌کنم که شما روتون نمیشه دلیل مخالفتون رو به من بگید. بعد وقتی با هم حرف زدید همون مسئله که شما کس دیگه‌ایی رو دوست دارید رو بهش بگید. –شما فقط به فکر خودتونید‌ها به این فکر نمی‌کنید کارتون راه افتاد اونوقت من جواب خانواده خودم رو چی بدم؟ –خب به مادرم بگید که می‌خواهید به خانوادتون بگید دلیل جواب منفیتون معتاد بودن منه، اینجوری نه سیخ می‌سوزه نه کباب. من مطمئنم مادرم اونقدر شما رو دوست داره حتما قبول میکنه. "کاش یه جو از اون احساسات مادرت به تو هم سرایت کرده بود. سنگدلِ متکبر" یاد نقشه‌ی صدف افتادم. گفته بود هر حرفی زد بگویم به شرطی قبول می‌کنم که او هم دلیل این کارهایش را بگوید. سرفه‌ایی کردم و گفتم: –من با مادرتون چیکار دارم خودتون همین دروغ‌هارو براش از زبون من سر هم کنید دیگه. او هم اخم کرد. –مادرم تا از زبون خودتون نشنوه کوتا نمیاد. –چرا؟ یعنی سابقتون اینقدر پیشش خرابه؟ –ربطی نداره، یه مسئله‌ایی هست که... –اتفاقا می‌خواستم بگم تا شما نگید قضیه چیه منم به مادرتون حرفی نمیزنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –این یه مسئله‌ی شخصیه نمیشه... –عه، جالبه، اونوقت این حرفهایی که من میخوام به مادرتون بزنم شخصی نیست؟ پوزخندی زد. –اون حرفها که حقیقت نداره، نکنه خودتونم باورتون شده؟ در ضمن در عوضش من بهتون کار... –کار بابت اینه که این همه مدت وقت من و خانوادم رو گرفتین و سر کارمون گذاشتین. دیگه قرار نبود دروغ ببافم. نفسش را محکم بیرون داد و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و دوباره نشست. –قول می‌دید که بین خودمون باشه؟ –قول میدم که به گوش مادرتون از طرف من نرسه. –این چه جور قول دادنه؟ –مدلش مختص منه. سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد. بدون ملاحظه، از عشقش به دختری گفت که قبلا در شرکت حسابدار بوده و تصمیم داشت با او ازدواج کند، از خیانتش گفت و این که چهار ماه از هم دور بودند و خیلی برایش سخت گذشته است. –راستش دقیقا همون روز که می‌خواستیم بیاییم خواستگاری شما، پری‌ناز بهم زنگ زد. گریه کرد، گفت که بدون من نمی‌تونه زندگی کنه، گفت می‌خواد برگرده شرکت، عذر خواهی کرد و گفت همش لج‌بازی بوده، برای این که توجه من رو جلب کنه. اولش تحویلش نگرفتم ولی بعد با پیامهایی که داد یه جورایی فهمیدم اون طور که من در موردش فکر می‌کردم نبوده. حالا می‌خوام اول قضیه‌ی شما منتفی بشه بعد کم‌کم مادرم رو برای رودر رو شدن با پری‌ناز آماده کنم. آخه مادرمم دل خوشی از پری‌ناز نداره. حس حسادت عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. از این که اینقدر راحت در مورد عشقش حرف زد دلم شکست. کاش مشکلش هر چیزی بود جز این موضوع. بلند شدم. نگاهی به پنجره انداختم. "خدایا واقعا این موشکها رو از کجا میاری؟ یه جوری آدم رو میزنی که دیگه باید با کارتک جمع بشم." خیلی جدی گفتم: –واقعا نوبره که تو این مراسم باید این حرفها رو بشنوم. بهتره دیگه بریم پیش بقیه. هراسان نگاهم کرد. –خودتون گفتید که بگم. مگه همین الان شرط نذاشتین. به طرف در راه افتادم. –شما همون حرفهایی که خودتون گفتین رو از طرف من به مادرتون بگید قبول میکنن. "به من چه، تو میخوای بری پیش عشقت من دروغ بگم؟" از اتاق بیرون آمدم و جلوتر از او روی مبل تک نفره نشستم. مادرش وقتی اخم مرا دید سوالی نگاهم کرد و با لبخند زورکی گفت؛ –خب عزیزم حرفاتون به کجا کشید؟ طلبکار گفتم: –برای آقا راستین توضیح دادم بهتون میگن. بیچاره مادر راستین دیگر حرفی نزد و به چند دقیقه نرسید که رفتند. برای رهایی از غرغرهای مادر به اتاقم پناه بردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
در حال آماده شدن بودم که امیر محسن وارد اتاق شد. –میری خونه‌ی امینه؟ –آره، برم یه کمم قدم بزنم حالم بهتر بشه، داغونم. بعد کلافه روی تخت کنارش نشستم. – امیر محسن، تو بگو. واقعا من چه گناهی کردم که برای داشتن یه زندگی مستقل که حق هر آدمی هست باید اینقدر کوچیک بشم؟ این همه دعا، این همه نذر و نیاز. اصلا انگار نه انگار. به هر کی میرسم میگم برام دعا کنه، حالا اصلا من گناهکار، من آدم بد. اونا چی؟ یعنی از دعای این همه آدم خدا حتی صدای یه نفرشون رو هم نمیشنوه؟ این همه سال از زندگیم از دست رفت. –اینا لطف خداست. یعنی چی عمرت از دست رفته؟ آدمی تحت مدیرت خدا باشه، نمیشه که چیزی رو از دست بده. تازه کلی چیز به دست آوردی. حالا اگر دعات برآورده نشده همش نور شده واست ذخیره شده که وقتی بری اون دنیا کلی به دردت می‌خوره. تو همش در حال به دست آوردن هستی. خیلیها مثل تو بودن و هستن و خواهند بود. قرار نیست تو هر چی از خدا خواستی که بزاره کف دستت، اونم چون مثلا به همه داده باید به تو هم بده، تو فقط دعات رو بکن دیگه دادن ندادنش رو بزار به عهده‌ی خودش. با این حرفش یک لحظه یاد چشم‌هایش افتادم. من تا به حال ندیده بودم که امیر محسن حتی یک بار به خاطر شرایطش از خدا گله کند یا از خودش ضعف نشان بدهد. امیر محسن دستش را روی تخت سُر داد و دستم را پیدا کرد. شروع به نوازشش کرد و گفت: –اصلا تا حالا فکر کردی برای چی آفریده شدی؟ اخم کردم. –برای این که بدبختی بکشیم بعد اون دنیا آیا بریم بهشت یا نریم. امیر محسن لبخند زد. –نه اتفاقا، ما آفریده شدیم که از زندگیمون لذت ببریم. حالا نمی‌دونم تو چرا نمی‌خوای از زندگیت استفاده کنی و چسبیدی به چیزی که شاید خدا فعلا یا هیچ‌وقت بهت نده. اُسوه یقه‌ی هیچ کس رو نگیر حتی خدا. یادته اون موقع که تازه دانشگاه رفته بودی بهت گفتم دختر باید زود ازدواج کنه، گفتی نه فعلا میخوام جوونی کنم. خدا جوونی کردن رو دوست نداره. خدا میگه درست لذت ببر، میخواد راه درست لذت بردن رو بهمون نشون بده، ولی خب گاهی ماها گیراییمون خیلی پایینه، کند ذهنیم، واسه همین خدا بارها ازمون امتحان میگیره تا بالاخره قبول شیم. –نه بابا جوونی چیه، اون موقع‌ها فکر رامین نمیذاشت به ازدواج با کس دیگه فکر کنم اونم که جا زد. – یعنی حق انتخاب نداشتی؟ تو می‌تونستی بهش بگی اگه تو نمی‌تونی خانوادت رو راضی کنی، منم نمی‌تونم فرصتهام رو از دست بدم. میدونم حرفم تلخه، ولی الانم مقصر دونستن اون اشتباهه. حق به جانب گفتم: – به فرض که من فرصتهام رو از دست دادم و اصلا جوونی کردم. پس اون دوستم چی که میگه تا حالا یه خواستگارم نداشته. ازدواج کردن حق هر کسیه، خدا این حق رو از ما دریغ کرده. –کدوم دوستت؟ صدف خانم؟ –نه، صدف خواستگار زیاد داره. فرشته رو میگم. یکی از دوستهای هم دانشگاهیم بود. –حتی اگه خواستگاری هم نباشه، در حال حاضر چه تو چه اون دارید بدبخت بودن رو انتخاب می‌کنید. وقتی شادی هست، امید و شکر خدا هست چرا ناامیدی و بدبختی رو انتخاب می‌کنید؟ اگه خدا حق ازدواج رو از شما گرفته پس اون کسی که با نقص عضو به دنیا میاد چی بگه؟ یا اون جانبازی که از شانزده سالگی روی تخت افتاده و چشمش فقط سقف رو می‌بینه چی بگه؟ پس یعنی خدا حق راه رفتن دیدن، شنیدن و غیره رو از اونا گرفته و بهشون ظلم کرده؟ دعاشون رو نمی‌شنوه؟ بهشون اهمیت نمیده؟ –وای! واقعا اونا چه‌طور زندگی میکنن؟ –کسی که بخشهای فوق عقلانیش رو فعال کنه فقدانهای زندگیش براش آرامش میاره. تازه شادتر زندگیش رو ادامه میده. این یه سیستمه، وارد سیستم که بشی اتوماتیک وار با هر فقدانی اصلا آرامشت بهم نمی‌خوره. بعد بلند شد و خودش را به کنار پنجره رساند و به آسمان زل زد. به تاج تخت تکیه دادم. "امیر محسن معمولا زیاد از پشت پنجره آسمان را نگاه می‌کند، جوری که انگار چیزی می‌بیند. " –یه وقتایی خدا یه چیزایی رو بهمون نمیده به هزار و یک دلیل. این که چرا نمیده اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه چیزایی از ما پیش خودش نگه داشته، این خیلی با ارزشه اُسوه، این باعث افتخار هر بنده‌ایی باید باشه. چون ما رو لایق دونسته و یه چیزی از ما گرفته، با این جز و فزع ممکنه بهش بر بخوره و دیگه نخواد و پرت کن رومون و بگه بگیرش تو لایق نبودی. نگران چیزایی که ازمون گرفته نباش بهترش رو پسمون میده. خدا اونقدر با محبته که برای تحمل سختی تمام انتخابهای اشتباهمون بهمون اجر میده. آهی کشیدم و گفتم: –چرا محبتهای خدا اینجوریه؟ فقط در حال دق دادن ملته. –خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه. لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد: –محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بنده‌هاش محبت می‌کنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
با دستهایم سرم را گرفتم: –گاهی واقعا احساس افسردگی میکنم. امیر محسن لبخند زد. – افسردگی بیماری شیطانیه اصلا اسمش رو هم نیار. –وا مگه میشه آدم هیچ وقت ناراحت نباشه. –ناراحتی با افسردگی فرق می‌کنه. بعضی ناراحتیا شیطانی هستن نه همشون. –حالا من از کجا تشخیص بدم. –ببین حزن و اندوهی که انرژی انسان رو می‌گیره و ناامیدش میکنه و انسان رو بی‌خاصیت میکنه وَ تبدیلش می‌کنه به یه آدم غرغروی پرتوقع، اون شیطانیه و آخرش هم میشه همون افسردگی، مثلا چشم و هم چشمی، حسادت و... ولی غم و ناراحتی که انسان رو تلاشگر میکنه. باعث حرکت انسان میشه و حتی یه عاملی میشه که انسان جریان ساز میشه، اون میشه غم و اندوه الهی. مثلا ناراحتی از این که جایی سیل و زلزله امده سعی می‌کنی کمک کنی. ناراحتی از این که مثلا تو درس پیشرفت نکردی تلاشت رو بیشتر می‌کنی. یا از درد کشیدن هم نوع خودت ناراحتی کمکش می‌کنی. این ناراحتیها وقتی تلاش برای رفعش انجام میدی به شادی تبدیل میشه. شادی از جنس واقعیت. –آخه گاهی دست من نیست این احساس تنهاییه باعث میشه ناراحت باشم. –فکر کن افسردگی هم گرفتی، اونقدر که کارت به مصرف دارو هم رسید خب بعدش چی؟ مشکلت حل میشه؟ بعد به طرفم آمد. – بعدشم منشا افسردگی تنهایی نیست. چون انسانها تنها نیستن. –پس چیه؟ –ندیدن خدا... –وا امیر محسن. من که ... –آره میدونم که واجباتت رو انجام میدی. ولی این همه چیز نیست. فکر نکن چون واجباتت رو انجام میدی دیگه همه چی حله باید بهترین زندگی رو داشته باشی. فکر می‌کنی کسی که شونزده بار پای پیاده رفته مکه و از شدت عبادت زانوهاش و پیشانیش پینه بسته میتونسته امام حسین (ع) رو بکشه. شمر یه مناجاتهایی با خدا داره که اگه بخونی نمیتونی گریه نکنی. با دهان باز گفتم: –آخه چطوری میشه که همچین آدمی دست به این کار میزنه؟ –به خاطر دنیا، همین دنیایی که صبح تا شب همه‌ی ما حرصش رو می‌خوریم. می‌دونستی شمر آدم فوق‌العاده شکمویی بوده و پول براش خیلی مهم بوده. چون می‌دونست با پوله که میشه شکم‌چرانی کرد. ولی نمی‌دونست دو دوست در یک دل نمی‌گنجد. به کنترل نفس و ایثار و گذشت هم احتمالا اعتقادی نداشته. نمازهاش رشدش نداده فقط نوک زدن به زمین بوده. یا همون شیطان این همه سال عبادت کرد آخرش نتونست از یه امتحان خدا قبول بشه. البته اگه شیطان می‌دونست که گِلی که خدا گفته بهش سجده کن انسانی با این اُبهت میشه احتمالا بهش سجده می‌کرد. ولی خدا هم سوالارو می‌پیچونه، دیگه نگفته بود این انسان ملکوتش از تو بالاتره فکر نکنی تو بالاتری ها که غرور بگیرتت. –یعنی انسان اینقدر مقام بالایی داره؟ –خیلی زیاد. نمونه‌ی کاملش حضرت علی (ع) هست. اگر حضرت علی رو در مقابل شیطان قرار میداد احتمال زیاد شیطان بهش سجده می‌کرد. ولی خدا یه گِل رو گذاشت و به شیطان دستور داد که سجده کنه و بعدش اون اتفاقات افتاد. خدا اینجوریه، نوچی کردم. –خدا هم سوالارو کنکوری می‌کنه‌ها. خندید. – پس براش گردن کلفتی نکن. بعضی سوالهایی که از سرنوشتمون تو زندگی برامون پیش میاد. جوابش سالها پرس و جوست. سالها تلاش. سالها رفت و آمد تو حریم خودت و خدا، تازه بعد از این همه شاید جوابش رو پیدا کنی بستگی به عقل هر کسی داره. شیطان هم پرسید چرا سجده کنم من از آدم برترم. ولی تو نگو. فقط بگو چشم. این چشم رو از الان بگو تو ذهنت ملکه بشه که فردا پس فردا ازدواجم کردی زیاد برات کارایی داره و حسابی کار راه اندازه. وگرنه، باور کن تو شوهرم کنی بچه‌دارم بشی مشکلت حل نمیشه. تازه اون موقع احتمال افسردگی گرفتنت خیلی زیادتره، با هر تشر و دعوای شوهرت فکر می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی. چون توجهت به نقص‌هاست. به هر چیزی زیاد توجه کنی منشا زندگیت همون میشه. حواست باشه توجهت مدام دنبال چیه. تو دنبال افسردگی باشی در هر شرایطی بهش مبتلا میشی. آدما دنبال هر چیزی باشن بهش میرسن. –حرفت رو قبول دارم. ولی چطوری بهش توجه نکنم؟ نمیشه خیلی سخته. دوباره کنارم نشست. –ماجرای گوهر شاد رو می‌دونی؟ –آره یه چیزایی شنیدم. یه پسره عاشق گوهرشاد میشه. –درسته، چهل روز گذشت و اون پسر کلا عشقش رو فراموش کرد. فکر می‌کنی چطوری تونست؟ –لابد چون تو اون چهل روز تمام توجهش رو گذاشته بود روی همون عبادتش. –چون هدف انسان اصلا این جور چیزا نیست. اون عبادت وسیله‌ایی شد که اون جوون دوباره تو مسیر هدف بیوفته. ازدواج چیز خوبیه، یه وسیله هست برای رسیدن به هدف اصلی. ولی حالا اگر محیا نشد قرار نیست کسی از هدف اصلیش به بیراهه بره. ما باید در هر شرایطی که هستیم به راهمون ادامه بدیم. –ولی خیلی سخته. –معلومه که بدون ابزار سخت تره و زحمت بیشتری داره. خدا هم به اندازه همون سختی که آدمها تحمل می‌کنن بهشون رزق میده. تو نگران سختیهایی که میکشی نباش، همش صدها برابر جبران میشه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa