eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
497 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
ز قیل و قال جهان خسته‌ام تو میدانی دلم هوای شبِ جمعه ی حرم دارد ... 😭 🌷 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨🌼✨ پنج‌شنبه ڪه می‌شود . . . ثانیـه‌هایمـان سخت بوی دلتنگی می‌دهد عده‌ای آن طرف . . . چشم به راه هدیه‌ای تا آرام بگیرند... با فاتحه وصلواتی هوایشان را داشته باشیم ... شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
🌷 نماز والدین (شبهای جمعه) دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود: 🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 👌هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند. وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند ◀ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند. 👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. 🔴 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.      به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ثواب صِله رَحِم، زودتر از ثواب هر كار خير ديگرى مى رسد إنَّ أعجَلَ الخَيرِ ثَوابا صِلةُ الرَّحِمِ الكافی جلد 2 صفحه 152 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چجوری نماز باتوجه‌ بخونم؟ استاد پناهیان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
نمونه های تذکر 👇👇👇 خانمی که آرایش قابل توجه داره! عزیزم، شاید آرایشت برای خودت عادی باشه، اما جلوی نامحرم مناسب نیست! گلم، هر جایی آرایش کردن رو خدا اجازه نداده! حیفه اجازه بدی هر نامحرمی از صورتت لذت ببره! خدا رو شکر که محجبه این، ولی چرا آرایش؟!(مختصِ محجبه) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔸میزبان گرچه خداست؛ لحظهٔ افطار بگیر؛ 💫حاجت از مشک و علَم! از خودِسقّای حسین 🔸میدهد جان به تنِ مرده به یک پلک زدن 💫طفل شش ماه٬ همان حضرتِ عیسای حسین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. صدف بود. نشسته بود مثلا برای من حرف و نقشه آماده کرده بود که چه حرفهایی به راستین بگویم. بعد از تمام شدن تلفن به سالن آمدم تا نظر امیر محسن را هم بدانم. ولی وقت نشد مهمانها آمدند. با صدای زنگ آیفن مادر از اتاق بیرون آمد و به حالت قهر به طرف آیفن رفت. مادر می‌خواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا جواب مثبت بدهم. کاش از ماجرا خبر داشت. بعد از این که چند دقیقه کنار مهمانها نشستم. به همراه راستین برای سرهم کردن دروغی تلخ به اتاق رفتیم. هر دو غرق فکر روبروی هم نشسته بودیم. گاهی نگاهش می‌کردم ولی او سرش پایین غرق فکر بود. "خدایا آخه چی میشد اگه اینجوری نمیشد؟ اصلا اگه می‌خواست این ازدواج سر نگیره چرا شروع شد؟ حداقل به جای این یه آدم بی‌ریخت درب و داغون می‌فرستادی دلم نمی‌سوخت. نمیشد نه؟ آره میدونم نمیشد اون موقع قشنگ عذاب نمی‌کشیدم." سرش را بلند کرد و چشمانم را غافلگیر کرد. بالاخره سکوت را شکست. –میگم می‌خواهید به مادرم بگم چند دقیقه به بهانه‌ی راضی کردن شما بیاد تو اتاق؟ توجیهش می‌کنم که شما روتون نمیشه دلیل مخالفتون رو به من بگید. بعد وقتی با هم حرف زدید همون مسئله که شما کس دیگه‌ایی رو دوست دارید رو بهش بگید. –شما فقط به فکر خودتونید‌ها به این فکر نمی‌کنید کارتون راه افتاد اونوقت من جواب خانواده خودم رو چی بدم؟ –خب به مادرم بگید که می‌خواهید به خانوادتون بگید دلیل جواب منفیتون معتاد بودن منه، اینجوری نه سیخ می‌سوزه نه کباب. من مطمئنم مادرم اونقدر شما رو دوست داره حتما قبول میکنه. "کاش یه جو از اون احساسات مادرت به تو هم سرایت کرده بود. سنگدلِ متکبر" یاد نقشه‌ی صدف افتادم. گفته بود هر حرفی زد بگویم به شرطی قبول می‌کنم که او هم دلیل این کارهایش را بگوید. سرفه‌ایی کردم و گفتم: –من با مادرتون چیکار دارم خودتون همین دروغ‌هارو براش از زبون من سر هم کنید دیگه. او هم اخم کرد. –مادرم تا از زبون خودتون نشنوه کوتا نمیاد. –چرا؟ یعنی سابقتون اینقدر پیشش خرابه؟ –ربطی نداره، یه مسئله‌ایی هست که... –اتفاقا می‌خواستم بگم تا شما نگید قضیه چیه منم به مادرتون حرفی نمیزنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –این یه مسئله‌ی شخصیه نمیشه... –عه، جالبه، اونوقت این حرفهایی که من میخوام به مادرتون بزنم شخصی نیست؟ پوزخندی زد. –اون حرفها که حقیقت نداره، نکنه خودتونم باورتون شده؟ در ضمن در عوضش من بهتون کار... –کار بابت اینه که این همه مدت وقت من و خانوادم رو گرفتین و سر کارمون گذاشتین. دیگه قرار نبود دروغ ببافم. نفسش را محکم بیرون داد و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و دوباره نشست. –قول می‌دید که بین خودمون باشه؟ –قول میدم که به گوش مادرتون از طرف من نرسه. –این چه جور قول دادنه؟ –مدلش مختص منه. سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد. بدون ملاحظه، از عشقش به دختری گفت که قبلا در شرکت حسابدار بوده و تصمیم داشت با او ازدواج کند، از خیانتش گفت و این که چهار ماه از هم دور بودند و خیلی برایش سخت گذشته است. –راستش دقیقا همون روز که می‌خواستیم بیاییم خواستگاری شما، پری‌ناز بهم زنگ زد. گریه کرد، گفت که بدون من نمی‌تونه زندگی کنه، گفت می‌خواد برگرده شرکت، عذر خواهی کرد و گفت همش لج‌بازی بوده، برای این که توجه من رو جلب کنه. اولش تحویلش نگرفتم ولی بعد با پیامهایی که داد یه جورایی فهمیدم اون طور که من در موردش فکر می‌کردم نبوده. حالا می‌خوام اول قضیه‌ی شما منتفی بشه بعد کم‌کم مادرم رو برای رودر رو شدن با پری‌ناز آماده کنم. آخه مادرمم دل خوشی از پری‌ناز نداره. حس حسادت عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. از این که اینقدر راحت در مورد عشقش حرف زد دلم شکست. کاش مشکلش هر چیزی بود جز این موضوع. بلند شدم. نگاهی به پنجره انداختم. "خدایا واقعا این موشکها رو از کجا میاری؟ یه جوری آدم رو میزنی که دیگه باید با کارتک جمع بشم." خیلی جدی گفتم: –واقعا نوبره که تو این مراسم باید این حرفها رو بشنوم. بهتره دیگه بریم پیش بقیه. هراسان نگاهم کرد. –خودتون گفتید که بگم. مگه همین الان شرط نذاشتین. به طرف در راه افتادم. –شما همون حرفهایی که خودتون گفتین رو از طرف من به مادرتون بگید قبول میکنن. "به من چه، تو میخوای بری پیش عشقت من دروغ بگم؟" از اتاق بیرون آمدم و جلوتر از او روی مبل تک نفره نشستم. مادرش وقتی اخم مرا دید سوالی نگاهم کرد و با لبخند زورکی گفت؛ –خب عزیزم حرفاتون به کجا کشید؟ طلبکار گفتم: –برای آقا راستین توضیح دادم بهتون میگن. بیچاره مادر راستین دیگر حرفی نزد و به چند دقیقه نرسید که رفتند. برای رهایی از غرغرهای مادر به اتاقم پناه بردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
در حال آماده شدن بودم که امیر محسن وارد اتاق شد. –میری خونه‌ی امینه؟ –آره، برم یه کمم قدم بزنم حالم بهتر بشه، داغونم. بعد کلافه روی تخت کنارش نشستم. – امیر محسن، تو بگو. واقعا من چه گناهی کردم که برای داشتن یه زندگی مستقل که حق هر آدمی هست باید اینقدر کوچیک بشم؟ این همه دعا، این همه نذر و نیاز. اصلا انگار نه انگار. به هر کی میرسم میگم برام دعا کنه، حالا اصلا من گناهکار، من آدم بد. اونا چی؟ یعنی از دعای این همه آدم خدا حتی صدای یه نفرشون رو هم نمیشنوه؟ این همه سال از زندگیم از دست رفت. –اینا لطف خداست. یعنی چی عمرت از دست رفته؟ آدمی تحت مدیرت خدا باشه، نمیشه که چیزی رو از دست بده. تازه کلی چیز به دست آوردی. حالا اگر دعات برآورده نشده همش نور شده واست ذخیره شده که وقتی بری اون دنیا کلی به دردت می‌خوره. تو همش در حال به دست آوردن هستی. خیلیها مثل تو بودن و هستن و خواهند بود. قرار نیست تو هر چی از خدا خواستی که بزاره کف دستت، اونم چون مثلا به همه داده باید به تو هم بده، تو فقط دعات رو بکن دیگه دادن ندادنش رو بزار به عهده‌ی خودش. با این حرفش یک لحظه یاد چشم‌هایش افتادم. من تا به حال ندیده بودم که امیر محسن حتی یک بار به خاطر شرایطش از خدا گله کند یا از خودش ضعف نشان بدهد. امیر محسن دستش را روی تخت سُر داد و دستم را پیدا کرد. شروع به نوازشش کرد و گفت: –اصلا تا حالا فکر کردی برای چی آفریده شدی؟ اخم کردم. –برای این که بدبختی بکشیم بعد اون دنیا آیا بریم بهشت یا نریم. امیر محسن لبخند زد. –نه اتفاقا، ما آفریده شدیم که از زندگیمون لذت ببریم. حالا نمی‌دونم تو چرا نمی‌خوای از زندگیت استفاده کنی و چسبیدی به چیزی که شاید خدا فعلا یا هیچ‌وقت بهت نده. اُسوه یقه‌ی هیچ کس رو نگیر حتی خدا. یادته اون موقع که تازه دانشگاه رفته بودی بهت گفتم دختر باید زود ازدواج کنه، گفتی نه فعلا میخوام جوونی کنم. خدا جوونی کردن رو دوست نداره. خدا میگه درست لذت ببر، میخواد راه درست لذت بردن رو بهمون نشون بده، ولی خب گاهی ماها گیراییمون خیلی پایینه، کند ذهنیم، واسه همین خدا بارها ازمون امتحان میگیره تا بالاخره قبول شیم. –نه بابا جوونی چیه، اون موقع‌ها فکر رامین نمیذاشت به ازدواج با کس دیگه فکر کنم اونم که جا زد. – یعنی حق انتخاب نداشتی؟ تو می‌تونستی بهش بگی اگه تو نمی‌تونی خانوادت رو راضی کنی، منم نمی‌تونم فرصتهام رو از دست بدم. میدونم حرفم تلخه، ولی الانم مقصر دونستن اون اشتباهه. حق به جانب گفتم: – به فرض که من فرصتهام رو از دست دادم و اصلا جوونی کردم. پس اون دوستم چی که میگه تا حالا یه خواستگارم نداشته. ازدواج کردن حق هر کسیه، خدا این حق رو از ما دریغ کرده. –کدوم دوستت؟ صدف خانم؟ –نه، صدف خواستگار زیاد داره. فرشته رو میگم. یکی از دوستهای هم دانشگاهیم بود. –حتی اگه خواستگاری هم نباشه، در حال حاضر چه تو چه اون دارید بدبخت بودن رو انتخاب می‌کنید. وقتی شادی هست، امید و شکر خدا هست چرا ناامیدی و بدبختی رو انتخاب می‌کنید؟ اگه خدا حق ازدواج رو از شما گرفته پس اون کسی که با نقص عضو به دنیا میاد چی بگه؟ یا اون جانبازی که از شانزده سالگی روی تخت افتاده و چشمش فقط سقف رو می‌بینه چی بگه؟ پس یعنی خدا حق راه رفتن دیدن، شنیدن و غیره رو از اونا گرفته و بهشون ظلم کرده؟ دعاشون رو نمی‌شنوه؟ بهشون اهمیت نمیده؟ –وای! واقعا اونا چه‌طور زندگی میکنن؟ –کسی که بخشهای فوق عقلانیش رو فعال کنه فقدانهای زندگیش براش آرامش میاره. تازه شادتر زندگیش رو ادامه میده. این یه سیستمه، وارد سیستم که بشی اتوماتیک وار با هر فقدانی اصلا آرامشت بهم نمی‌خوره. بعد بلند شد و خودش را به کنار پنجره رساند و به آسمان زل زد. به تاج تخت تکیه دادم. "امیر محسن معمولا زیاد از پشت پنجره آسمان را نگاه می‌کند، جوری که انگار چیزی می‌بیند. " –یه وقتایی خدا یه چیزایی رو بهمون نمیده به هزار و یک دلیل. این که چرا نمیده اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه چیزایی از ما پیش خودش نگه داشته، این خیلی با ارزشه اُسوه، این باعث افتخار هر بنده‌ایی باید باشه. چون ما رو لایق دونسته و یه چیزی از ما گرفته، با این جز و فزع ممکنه بهش بر بخوره و دیگه نخواد و پرت کن رومون و بگه بگیرش تو لایق نبودی. نگران چیزایی که ازمون گرفته نباش بهترش رو پسمون میده. خدا اونقدر با محبته که برای تحمل سختی تمام انتخابهای اشتباهمون بهمون اجر میده. آهی کشیدم و گفتم: –چرا محبتهای خدا اینجوریه؟ فقط در حال دق دادن ملته. –خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه. لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد: –محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بنده‌هاش محبت می‌کنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
با دستهایم سرم را گرفتم: –گاهی واقعا احساس افسردگی میکنم. امیر محسن لبخند زد. – افسردگی بیماری شیطانیه اصلا اسمش رو هم نیار. –وا مگه میشه آدم هیچ وقت ناراحت نباشه. –ناراحتی با افسردگی فرق می‌کنه. بعضی ناراحتیا شیطانی هستن نه همشون. –حالا من از کجا تشخیص بدم. –ببین حزن و اندوهی که انرژی انسان رو می‌گیره و ناامیدش میکنه و انسان رو بی‌خاصیت میکنه وَ تبدیلش می‌کنه به یه آدم غرغروی پرتوقع، اون شیطانیه و آخرش هم میشه همون افسردگی، مثلا چشم و هم چشمی، حسادت و... ولی غم و ناراحتی که انسان رو تلاشگر میکنه. باعث حرکت انسان میشه و حتی یه عاملی میشه که انسان جریان ساز میشه، اون میشه غم و اندوه الهی. مثلا ناراحتی از این که جایی سیل و زلزله امده سعی می‌کنی کمک کنی. ناراحتی از این که مثلا تو درس پیشرفت نکردی تلاشت رو بیشتر می‌کنی. یا از درد کشیدن هم نوع خودت ناراحتی کمکش می‌کنی. این ناراحتیها وقتی تلاش برای رفعش انجام میدی به شادی تبدیل میشه. شادی از جنس واقعیت. –آخه گاهی دست من نیست این احساس تنهاییه باعث میشه ناراحت باشم. –فکر کن افسردگی هم گرفتی، اونقدر که کارت به مصرف دارو هم رسید خب بعدش چی؟ مشکلت حل میشه؟ بعد به طرفم آمد. – بعدشم منشا افسردگی تنهایی نیست. چون انسانها تنها نیستن. –پس چیه؟ –ندیدن خدا... –وا امیر محسن. من که ... –آره میدونم که واجباتت رو انجام میدی. ولی این همه چیز نیست. فکر نکن چون واجباتت رو انجام میدی دیگه همه چی حله باید بهترین زندگی رو داشته باشی. فکر می‌کنی کسی که شونزده بار پای پیاده رفته مکه و از شدت عبادت زانوهاش و پیشانیش پینه بسته میتونسته امام حسین (ع) رو بکشه. شمر یه مناجاتهایی با خدا داره که اگه بخونی نمیتونی گریه نکنی. با دهان باز گفتم: –آخه چطوری میشه که همچین آدمی دست به این کار میزنه؟ –به خاطر دنیا، همین دنیایی که صبح تا شب همه‌ی ما حرصش رو می‌خوریم. می‌دونستی شمر آدم فوق‌العاده شکمویی بوده و پول براش خیلی مهم بوده. چون می‌دونست با پوله که میشه شکم‌چرانی کرد. ولی نمی‌دونست دو دوست در یک دل نمی‌گنجد. به کنترل نفس و ایثار و گذشت هم احتمالا اعتقادی نداشته. نمازهاش رشدش نداده فقط نوک زدن به زمین بوده. یا همون شیطان این همه سال عبادت کرد آخرش نتونست از یه امتحان خدا قبول بشه. البته اگه شیطان می‌دونست که گِلی که خدا گفته بهش سجده کن انسانی با این اُبهت میشه احتمالا بهش سجده می‌کرد. ولی خدا هم سوالارو می‌پیچونه، دیگه نگفته بود این انسان ملکوتش از تو بالاتره فکر نکنی تو بالاتری ها که غرور بگیرتت. –یعنی انسان اینقدر مقام بالایی داره؟ –خیلی زیاد. نمونه‌ی کاملش حضرت علی (ع) هست. اگر حضرت علی رو در مقابل شیطان قرار میداد احتمال زیاد شیطان بهش سجده می‌کرد. ولی خدا یه گِل رو گذاشت و به شیطان دستور داد که سجده کنه و بعدش اون اتفاقات افتاد. خدا اینجوریه، نوچی کردم. –خدا هم سوالارو کنکوری می‌کنه‌ها. خندید. – پس براش گردن کلفتی نکن. بعضی سوالهایی که از سرنوشتمون تو زندگی برامون پیش میاد. جوابش سالها پرس و جوست. سالها تلاش. سالها رفت و آمد تو حریم خودت و خدا، تازه بعد از این همه شاید جوابش رو پیدا کنی بستگی به عقل هر کسی داره. شیطان هم پرسید چرا سجده کنم من از آدم برترم. ولی تو نگو. فقط بگو چشم. این چشم رو از الان بگو تو ذهنت ملکه بشه که فردا پس فردا ازدواجم کردی زیاد برات کارایی داره و حسابی کار راه اندازه. وگرنه، باور کن تو شوهرم کنی بچه‌دارم بشی مشکلت حل نمیشه. تازه اون موقع احتمال افسردگی گرفتنت خیلی زیادتره، با هر تشر و دعوای شوهرت فکر می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی. چون توجهت به نقص‌هاست. به هر چیزی زیاد توجه کنی منشا زندگیت همون میشه. حواست باشه توجهت مدام دنبال چیه. تو دنبال افسردگی باشی در هر شرایطی بهش مبتلا میشی. آدما دنبال هر چیزی باشن بهش میرسن. –حرفت رو قبول دارم. ولی چطوری بهش توجه نکنم؟ نمیشه خیلی سخته. دوباره کنارم نشست. –ماجرای گوهر شاد رو می‌دونی؟ –آره یه چیزایی شنیدم. یه پسره عاشق گوهرشاد میشه. –درسته، چهل روز گذشت و اون پسر کلا عشقش رو فراموش کرد. فکر می‌کنی چطوری تونست؟ –لابد چون تو اون چهل روز تمام توجهش رو گذاشته بود روی همون عبادتش. –چون هدف انسان اصلا این جور چیزا نیست. اون عبادت وسیله‌ایی شد که اون جوون دوباره تو مسیر هدف بیوفته. ازدواج چیز خوبیه، یه وسیله هست برای رسیدن به هدف اصلی. ولی حالا اگر محیا نشد قرار نیست کسی از هدف اصلیش به بیراهه بره. ما باید در هر شرایطی که هستیم به راهمون ادامه بدیم. –ولی خیلی سخته. –معلومه که بدون ابزار سخت تره و زحمت بیشتری داره. خدا هم به اندازه همون سختی که آدمها تحمل می‌کنن بهشون رزق میده. تو نگران سختیهایی که میکشی نباش، همش صدها برابر جبران میشه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa