❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
💜اسم رمان؟ #باد_برمیخیزد
💚نویسنده؟ میم مشکات
💙چند قسمت؛ ۱۲۴ قسمت
تقدیم به علاقمندان بخش #به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱ و ۲
_اههه باز هم ماشین خاموش شد.
معصومه کلافه استارت زد.پژویی سبز رنگ که از رینگهای اسپورتش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد.پسرک بیست و چند ساله،سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:
_دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون؟
و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهدراننده پژو،درمیان خنده سرنشینانش، پایش را روی پدال گاز فشرد و باسرعت دور شد.ترافیک خیابان زند، آنهم در این موقع روز، صدای رانندگان باتجربه را هم درمیآورد چه برسد به معصومه که تازه دوماهی بیشتر نبود که( به قول قدیمی ها) تصدیقش را گرفته بود.
همیشه سر اینکه چطوری هم کلاج را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد.در هرحال علاوه بر دغدغههای دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.خواهرش که کنارش نشسته بود به آرامی پرسید:
_خب چرا از این مسیر اومدی؟
معصومه که بالاخره ماشین را روشن کرده بود، آن را توی دنده گذاشت و درحالیکه از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بیتوجه به سوال خواهرش غر زد:
_خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه میکشن..
بالاخره وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد.در حالیکه به نظر میآمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید:
_راستی تو چیزی پرسیدی؟
+پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی؟میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه
معصومه شیشه را پایین داد و گفت:
-میخواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله. البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک.
خواهر بزرگتر به این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را به رخش بکشد و ناراحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز به پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد.معصومه که حالا کمی خوشخلقتر شده بود گفت:
-امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف
کمی که جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده.نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند.
- عهه نگاه کن!این همون ماشینه ست
همان پژو بود. هر دو خندهشان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمئن شود.پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد.
پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر میآمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. قیافه معصومه جدی شد.بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان، خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد در #شأن_او نیست که همکلام پسرکی متلک گو شود که هیچ ثمرهای نداشت.
برای همین بلافاصله روی برگرداند و درحالیکه وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است؟ چرا جوابش را نداده بود؟ اگر چیزی میگفت باعث میشد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، #لبخند_وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بیبهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود. اگر جوابش را میداد پس چه فرقی با او داشت؟ یکی آن گفته بود و یکی این!
تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد میزد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا اینها در شأن او بود؟ اصلا این موضوع آنقدر #اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند؟
در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتابهایش را بردارد.
سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه میشد خیره شد.خواهر هم همانطور که تقلا میکرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت:
- هیچی!داره فکر میکنه!!
یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید روی موضوعی تمرکز کند.
- معصومه؟ ۲۰ دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!!
خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحالترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت.
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳ و ۴
وقتی از دستشویی بیرون آمد گفت:
-راستی مامان، رفتم نتیجه آزمایشتون رو بگیرم ولی یادم اومد امروز بسته ست.
وارد اشپزخانه شده بود و پشت میز کنار مادرش نشسته بود که داشت سالاد درست میکرد.
مادر گفت:-من که دیشب بهت گفتم امروز بسته ست! تو نمیخوای دست از این گیج بازی هات برداری؟بیچاره شوهرت!!
معصومه خندید و گفت:
- دلش هم بخواد!دختر به این خوبی!
- اما من فکر نمیکنم اینکه هر روز غذای سوخته بخوری و مجبور باشی با کت و شلوار سبز چهار خونه، پیرهن ابی فیروزه ای راه راه بپوشی چیز جالبی باشه که دلش بخواد!من میترسم تو یادت بره بچه ت رو کجا گذاشتی!!
معصومه خندید. ماجرای کت و شلوار و پیراهن فیروزه ای، برمیگشت به یکسال پیش.قرار بود پدر به عنوان معتمد صنف قالیفروشها در جلسه شهرداری شرکت کند. مادر که سر درد داشت به معصومه سپرد که پیراهن سفید پدر را که تازه شسته بود اتو کند و رفته بود تا کمی استراحت کند.اما وقتی ک پدر به خانه آمد تا لباسش را عوض کند در کمال ناباوری دید که به جای پیراهن سفیدش، پیراهن راه راه فیروزهای کنار کت و شلوارش انتظارش را میکشد و وقتی در جستجوی پیراهن سفیدش برآمد آن را قاطی لباس های تازه شسته دید و کاشف به عمل آمد که معصومه پیراهن آبی را اتو کرده و پیراهن سفید را به خیال کثیف بودن در ماشین انداخته بود!! پدر مجبور شد با چنین تیپ مضحکی راهی جلسه ای به آن مهمی بشود! باز اگر قرار بود تنها یک عضو عادی آن جلسه باشد شاید میشد با مساله کنار آمد اما قرار بود به عنوان سخنران صنف صحبت کند.سخنرانی که اخبارش از شبکه استانی پخش میشد!! حالا اگر پدر شما از آن قسم مردهایی باشد که چنان به تیپ و ظاهرش اهمیت میدهد که حتی دکمه سراستین لباسش را از کمرون زیگزال (برند ایرانی در انگلیس) تهیه میکند و عطرش را هر سه ماه یک بار از شرکت فرانسه سفارش میدهد میتوانید عمق فاجعه را برای پدر بیچاره حدس بزنید..اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت!
مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت:
-حالا چرا اینقد سگرمههات تو هم بود؟باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی؟
قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد. خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت:
-نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه
بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد:
- هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته؟ همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه!
خواهر خندید و رو به مادر گفت:
-شیما کی میاد؟ من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!!
- تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد
- پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم
و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد.اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند، خدا میداند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود.
دوست داشت با یکی حرف بزند، خواهرش؟ هرچند خواهر خوبی بود اما رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس میماند مادر...درست بود! خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود:
-بچه مگه تو فردا کلاس نداری؟
- نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم
-تو هم که از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی؟ اینا ببرن یا اونا، چی گیر تو میاد؟
- اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه
-عحب استدلال فوق العاده ای.! نمیدونی مامان کجاست؟
-فکر کنم تو اتاق خودشون
معصومه از پلهها بالا رفت، در زد:
-مامان؟
-بیا تو
مادر سر سجاده بود. معصومه متعجب پرسید:
-نماز میخونین؟الان؟
و مادر با خوشرویی حواب داد:
- دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه، نماز صبحم قضا شد
معصومه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-حالا اگه ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت به خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده
مادر خندید:
-حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی؟
معصومه که نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند گفت:
- راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنه.نه اینکه ورزش چیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما.....
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵ و ۶
_....احساسات سن شیما رو که میدونین چقد حساسه. جو اینجور چیزها هم که..میدونین منظورم چیه؟
مادر تسبیحش را برداشت و گفت:
-اره عزیزم، خودمم دیگه دارم نگران میشم.باید باهاش حرف بزنم..همین؟
-نه اومدم که یکم باهم حرف بزنیم
-راجع به همون که ظهر توی کلهت بود
-شما از کجا فهمیدین؟؟
-خب دیگه از کجاش رو وقتی خودت مادر شدی میفهمی.
معصومه به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود.مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید:
-دوباره رفتی؟
معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشکش خشک شود.
-من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری میتونی از این رو به اون رو بشی؟
معصومه گفت:
-به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباید تو خلقت خدا چرا بیاره
و ریز خندید...مادر که این حاضر جوابی او را یاد شیطنت های جوانی خودش میانداخت گفت:
-خدا همه مریضها رو شفا بده
معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت:
-با اجازه..البته ببخشید بیادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری
مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت. معصومه پرسید:
-مامان؟ اگه آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد؟
-بستگی داره
- به چی؟
مادر گوشه چادرش را جمع کرد و گفت:
-به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب میشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش
-یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی؟
مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت:
-نه! به این سادگی نیست..باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهمتری رو زیر پا بذاری..
معصومه که بیشتر داشت گیج میشد ترجیح داد اصل ماجرا را تعریف کند.مادر که از تصمیم عاقلانه دخترش خوشحال شده بود لبخندی زد و گفت:
-خودت بهترین تحلیل رو از وضعیت کردی. اون آدم اگر میخواست ادب بشه همین که تو رو دیده براش کافیه و متوجه میشه که این براش یه هشدار بوده.از طرفی، تو مسئولیتی در قبال تربیت کردن اون آقا نداشتی و در شأن یک خانم متشخص نیست که با یه پسر دهن به دهن بشه. پس اون چیزی که می خواسته تو جوابش رو بدی عقلت نبوده
- اما حرفم عین ی لقمه گیر کرده تو گلوم! اصلا موضوعو پر اهمیتی نیستا ولی ذهنم رو درگیر کرده. شاید چون بیشتر برام این مهمه ک بدونم چه رفتاری درسته... اما اگر کارم درست بود پس چرا خوشحال نیستم؟
-چون هنوز مطمئن نیستی که کار درست رو کردی. چون هنوز خودت هم به دلت حق میدی که سرو صدا راه بندازه. اگر مطمئن باشی که کارت درسته اونم مجبور میشه ساکت بشه
معصومه حرفی نزد.از اتاق خارج شد.پشت میز نشسته بود و درس میخواند که در اتاق به ضرب باز شد و راحله وارد اتاق شد.
- پسره پر رو!فکر کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه
معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید پرسید:
-چی شده؟ پسره کیه؟
راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، ادامه داد:
- نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کلهشقترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم
معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بیفایدهست. راحله جورابهایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون..معصومه با شناختی که از راحله داشت میدانست راحله با پسرهای کلاسشان هم تا در معذوریت قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمیکند.
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷ و ۸
تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که #حسادت بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور #خاصی عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر.
آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه #برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای #پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر میاورد و کنار خودش میگذاشت برای #مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده؟
هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
- #احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد.
همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبیاش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیوننداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود.
بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی.
-دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟
-تقریبا!
-با کی؟
راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت:
-مهم نیست!
چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت:
-راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟
راحله لبخندی زد و جواب داد:
-ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه!
- محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه!
- نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن
-خب آخه بعضی پسرا خیلی موذین!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد!
راحله کتابش را بست و گفت:
- پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی.
معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!!
فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید:
-حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟
و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند:
-چه خبره دخترا؟ چی شده؟
راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت:
-این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی!
مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظهای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید:
- شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟
راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا...
اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد:
-آره معصومه؟
معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده!
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹ و ۱۰
از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد،نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پلهها بالا رفت،در را باز کرد:
-ببخشید استاد....
اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد؟ امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود؟ راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. او راحله شکیبا بود. از آن لبخند تمسخرآمیز گوشه لب استاد میشد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند.تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت:
- ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم!
این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد:
-ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!!
راحله بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! با خودش گفت:
- حقش بود!
و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد.کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. کتاب: حرکت- علی صفایی حائری..علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.
یکی دو صفحهای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناریاش نشست. چادرش را محکم تر به خودش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید پسر دور نماند.
پنجره کلاس های به حیاط باز میشد.پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته میفرستاد،به حیاط خیره شد و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود نگاه کرد. با دیدن این حرکت پوزخندی زد. پسری که پای تخته بود گفت:
- استاد؟ درسته؟
اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد وچون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد:
- استاد؟ استاد پارسا؟
بالاخره استاد به خودش آمد:
-بله؟
و کلاس خندید.راحله بیخبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس پریشانی و اشفتگی کرد. کتابش را بست تا شاید بتواند دلیل آشفتگیاش را پیدا کند. هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش میآمد.سعی کرد کارهایش را از صبح مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه شده.
تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود.
خواستن بقیه پولش اشتباه بود؟مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید؟نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود؟
همینطور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشان افتاد، کلاس تمام شده بود و بچه ها از کلاس بیرون می آمدند. نگاهش را به درب خروجی دوخت تا سپیده را پیدا کند.ناگهان چیزی یه ذهنش خطور کرد. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت:
-استاد! من استاد رو دست انداختم.کسی که ب من درس میداد..
و بعد با خودش فکر کرد چقدر رفتارش احمقانه بوده. مانند دخترکی لجباز، به خاطر غرور احمقانه اش و سر یک انتقام جویی مضحک، حق استادی را زیر پا گذاشته بود.
-چرا رنگت اینجور شده؟
سپیده بود.
-ها؟
- سپیده کنارش نشست:
-میگم چرا رنگت اینجور شده؟جن دیدی؟چیه؟ نکنه خبریه؟
راحله گیج نگاهی به سپیده کرد:
- چی؟ چه خبری؟
-میگم نکنه همه هارت و پورتت الکیه؟جلو ما فیلم بازی میکنی!!
- چه فیلمی؟
- همینکه با پارسا مشکل داری دیگه.داری براش کلاس میذاری
راحله که تازه متوجه منظورش شده بود خنده ای کرد:
-مسخره!..چرا این سر کلاس بود؟
- گفت استاد صمیمی براش مشکلی پیش اومده برای همیت این به جاش اومده.
-سپیده؟
-هوم؟
- به نظرت من خیلی کارم زشت بود؟
-عذاب وجدان گرفتی؟
-اذیت نکن،خیلی زشت بود؟
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۱ و ۱۲
-راستشو بخوای آره..البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب...
سپیده حرفش را ادامه نداد.راحله وا رفت. حالا چکار کند؟ یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود:
-دخترم،یادت باشه یکی از بزرگترین حقها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بداخلاق یا حتی بیادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بیاحترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچهها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم!
با یادآوری این حرفها،حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار میآورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرتخواهی! فکرش را به سپیده گفت و او گفت:
-معذرت خواهی؟از پارسا؟راحله مطمئنی؟؟ اونوقت خیلی خوش به حالش میشهها!
راحله با استیصال گفت:
-خب چکار کنم؟؟از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم...به نظرت چکار کنم؟
- نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه؟
- خب اگه یه کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه!
-حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم!...سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی؟
- نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! خونه شلوغ بود!
- پس حالا جواب صفایی رو چی میدی؟
میدونی که چقدر حساسه!
-اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده.
خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت. برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود.دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالاخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید:
-کلاس عصر رو میای؟
-اره،چرا نیام؟
- گفتم شاید میخوای بری معذرتخواهی!
راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشقش را پایین آورد و رفت توی فکر.
-ولش کن،مهم نیست
راحله نگاهش کرد.بالاخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد. از خیابان گذشتند.اتوبوس آمد.در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، راحله ساکت بود. سر کلاس که رسیدند، استاد سر وقت آمد.
بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند.
وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمعوجور کند.پیادهروی کمکش میکرد تا راهحلی برای خرابکاریاش پیدا کند. زیر پلهوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد..
احساس میکرد اگر تن به این معذرتخواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی؟احساس کرد این باربرخلاف همیشه پدرش بهتر میتواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد...
راحله نگاهی زیرچشمی به پدرشانداخت. پدر هیچوقت اهل سرزنش کردن نبود و گفت:
-خودت چی فکر میکنی؟
-نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین
-پس هرچی بگم قبوله؟
راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر خیلی کوتاه گفت:
-باید بری معذرت بخوای
راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت.با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت.
- حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبیها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم؟
_قبل از اینکه اینکارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی.یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه #فکر میکنه ک بعدش نخواد معذرتخواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب #ریش و #چادر و نماز نیست. مهمترین نمود یه بچه مذهبی توی #اخلاقشه
راحله از شرم سرخ شد.حق با پدرش بود.او بیتوجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد:
-با این وجود این معذرتخواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه!
راحله زیرلب گفت:
-امیدوارم
آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد.روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد.وقتی نسخهای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت:
-واقعا؟؟مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه
-چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم.بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم..مجبورم برم معذرتخواهی
-مجبوری؟ یعنی بابات مجبورت کرد؟
-نه! اما من...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۳ و ۱۴
-نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم!
-فکر کن!تو معذرت خواهی میکنی، بعد پارسا با اون لهجه غلیظ تهرونیش میگه:بهتون گفته بودم که خانم شکیبا! مذهبیها همیشه اشتباه میکنن و فقط ادعا دارن
راحله که از لهجه سپیده خندهاش گرفته بود گفت:
-آره، فکر کنم حسابی سرکوفت بزنه
بعداز ساعت یازده،وقتی دکتر پارسا از یکی از کلاسها بیرون آمد و به طرف اتاق دانشجوهای دکترا در بخش ریاضی رفت، سپیده و راحله وقتی پارسا را دیدند نگاهی به هم انداختند. راحله قدم های پارسا را دنبال میکرد. قلبش در حلقش میزد. چرا اینقدر واهمه داشت؟ ترس از روبرو شدن با حقیقت اشتباهش بود یا ترس از پیروزی دشمنش?پشت در، چادرش را مرتب کرد،رو گرفت و در زد:
-بفرمایین
در را باز کرد،سپیده را پشت در جا گذاشت و وارد شد. در را تا اخر نبست و همانجا پشت در منتظر ایستاد تا پارسا سر بلند کند. پارسا هم چنان غرق در مطالعه از اینترنت بود که راحله مجبور شد برای اعلام حضور چیزی بگوید:
-ببخشید
این کلمه باعث شد پارسا با دیدن خانم شکیبا دراتاقش شوکه شود.روی صندلیاش راست شد و بعد ابروهای مردانه اش را در هم گره کرد و با لحنی سرد و خشن گفت:
-میشنوم
راحله که هیچوقت خودش را اینقد ضعیف نیافته بود سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد حرف بزند:
_اومدم راجع به دیروز یه چیزی بگم
ناگهان سیاوش براق شد و گفت:
_نکنه باز هم نمیدونستید من اینجام که اومدید؟برید بیرون...
این کلمه مثل پتکی بر سرش کوبیده شد. تمام غرورش له شده. نزدیک بود به گریه بیفتد. اما با خودش فکر کرد، او هم غرور استاد را همین طور له کرده بود. بی توجه به دستور تحکم آمیز استاد عصبانی، درحالیکه با حیایی دخترانه نگاهش را از استاد به زمین میدوخت خیلی آرام گفت:
- میدونم حرکت دیروزم خیلی زشت بود. برای همین اومدم معذرتخواهی. من نباید حق استادی رو نادیده میگرفتم و بی ادبی میکردم. معذرت میخوام
گفتن این کلمات برای راحله سخت مینمود اما از اینکه توانسته بود شجاعانه اشتباهش را بپذیرد آرامش پیدا کرد.به گل روی میز خیره شد و پرسید:
-میتونید من رو ببخشید؟
و نگاهی گذرا به استاد پارسا انداخت.
سیاوش پارسا همه خشم و عصبانیتش را فراموش کرد. این حرکت برایش عجیب و شاید قابل تقدیر بود.نشاندهنده آزاد اندیشی و تربیت صحیح او بود، چیزی که سیاوش فکر نمیکرد در بین مدعیان مذهب زیاد پیدا شود. که سیاوش در جواب راحله گفت:
-حرکت شجاعانه ای بود..اما شما سر کلاس اون کار رو انجام دادید.جلوی اون همه دانشجو، فکر نمیکنین اگر بخواین معذرتخواهی کنین باید همونجا این کارو بکنین؟
این یکی دیگر واقعا از توانش خارج بود.راحله سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با صدایی ضعیف پرسید:
-جلوی همه؟
سیاوش که متوجه سختی کار برای خانم شکیبا شده بود.لبخندی پیروزمندانه زد اما سعی کرد رفتارش عادی باشد برای همین با بی تفاوتی گفت:
-بله! بالاخره هرچی باشه، همه شاهد این حرکت شما بودن!
اینک سیاوش، سرمست غرور بود و حس غضب و انتقام جویی خودش را پرورش داده بود برای همین آخرین زهرش را هم ریخت:
-اگر این کار رو بکنید معلومه واقعا برای حق استادی ارزش قائلید و من حاضر میشم ببخشمتون اما در غیر اینصورت معلوم میشه که فقط قصد ظاهرسازی داشتید و همونطور که همیشه گفتم، مثل همه مذهبیها فقط ادعا دارید!!
این جمله اخر دیگر برای راحله قابل تحمل نبود. اینکه پارسا از این موقعیت به نفع عقاید اشتباه خودش بهره ببرد کاری کاملا غیر منصفانه بود.
راحله دستخوش خشمی افسار گسیخته شده بود. اینکه معذرت خواهی اش را نپذیرفته باشند آزار دهنده بود اما از آن آزار دهنده تر غرور پارسا برای تحقیر او در چنین موقعیتی بود.
راحله هم، ب جای عقل،افسار زبانش را به دست نفس و احساس خروشانش داده بود، بی مقدمه و بدون هیچ تاملی پاسخ داد:
-من هیچ ادعایی ندارم...مطمئن باشید این کارو میکنم تا بهتون ثابت کنم اشتباه میکنید.
این را گفت، با خشم در را باز کرد و از اتاق بیرون زد..آن در نیمه باز، راه مناسبی برای شنیدن آنچه اتفاق میافتاد بود. وقتی راحله از اتاق بیرون آمد بدون هیچ حرفی از ساختمان بخش بیرون زد. سپیده هم به دنبالش...
-حالا میخوای چکار کنی؟
راحله که از حرکاتش معلوم بود هنوز عصبانیست گفت:
-معلومه! بهش ثابت میکنم که اشتباه میکنه
به طرف نمازخانه رفتند.نمازخانه ساکت بود. کم کم اتش خشمش تبدیل به یاس و استیصال شد. چرا اینقدر زود تصمیم گرفته بود؟
آن روز انقدر دلش از دست خودش پر بود که نوای خوش نمازخواندن تنها یک بهانه بود. نماز که شروع شد بغضش ترکید. بیصدا اشک میریخت.او چقدر به این قدرت مطلق الهی نیاز داشت.
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa