eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
683 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و ناراحتی من براش مهم نباشه طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد طاهره خانوم - کجا میخواین برین ؟ رضوان - با اجازه تون رفع زحمت کنیم طاهره خانوم - مگه میذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا ،آقای صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم امیرمهدی - من الان زنگ میزنم به آقا مهرداد شماره شون رو بگین من رو کامل ندید گرفت حرص خوردم و اخم کردم بغض کردم و اخم کردم دندونام رو روی هم فشار دادم و اخم کردم رضوان خیلی سریع گفت رضوان - نه مزاحم نمیشیم باشه یه وقت دیگه باید بریم خونه طاهره خانوم - تعارف میکنی مادر ؟ اینجا هم خونه ی خودتونه رضوان - ممنون منزل امید ماست ،ولی به خدا باید بریم تعارف نداریم این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم به خاطر حرص خوردنم تمرکزی برای حرفای رد و بدل شده نداشتم ولی با جمله ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت سریع چشمام رو بستم حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم طاهره خانوم - به سلامتی افطاری دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت رضوان - افطاری که دارن ولی بیشتر ... به خاطر اینکه چند روز دیگه برای مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود امیرمهدی هم کنارش ایستاده بود رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ های ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود برای لحظه ای حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها وسط خیابون ایستاده بودم و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین آشناست ؟ کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر میشه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره خیلی خیلی آشنا بود مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسیم می دیدم ؟ کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟ میومد جلو .... سریع و با صدای غرش وحشتناک با ذهن فلج شده ام نگاهش میکردم نور شدید چراغ های ماشین چشمام رو میزد با سرعت نزدیک میشد پاهام شروع کرد به لرزش قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین من ؟ این موقع ؟ جلوی چشمای مامان و بابا ؟ جلوی این همه آدم ؟ تو کوچه ی خودمون ؟ جلوی چشمای امیرمهدی ؟ بمیرم ؟ امیرمهدی ؟ من و امیرمهدی ؟ و صدای غرش وحشتناک ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد، با سرعت صدای همهمه .... حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد ترس...حس رخوت نفسم حبسِ جسمِ ترسیده م شده بود دوباره اوج گرفتن هواپیما ... صدای کف زدن و صلوات فرستادن ... دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن خانومی که کنارم نشسته میگه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ... صدای جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده " خدا به دادمون برس ... یا ابوالفضل ...بسم الله..." 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛