#اندر_اندرزگاه_4
به مرگ گرفتم تا به تب راضی شوند. آقای قاضیِ ناظرِ زندان همراهم شد. تازه فهمیدم فامیلش مهدی است.
-با لباس شخصی و رکوردر تا هر موقع شب خواستی بمون! خواب بیخواب!
گفت لیدرها باشد برای بعد، فعلا برای دستگرمی برو پیشِ خلافسبکها.
عدل آن روز شلوار ششجیبِ s.313 پوشیده بودم. به ضمیمهاش پیراهن روی شلوار و کپه ریش را تصور کنید.
لنگ نبسته با آقای مهدی پریدم وسط استخرِ بند. برخلاف تصورم که باید دو طرف سالنی زندانیها را پشت میله ببینم، رفتیم داخل یک سوئیتمانند.
هوایِ سنگین و چرب و دلگیر اتاق خورد توی صورتم. بیست نفر جوانِ شق و رق. با زیرشلوارهای پارچهایِ ماماندوزِ چهارخانۀ صورتی و زیرپوشِ بدننمایِ شیریرنگ.
با اشاره وکیل بند چهار نفر جلو نشستند. بقیه هم پشت سرشان. پادگانیِ پادگانی.
یکصدا فریاد زدند «سلامٌ علیکم!» با همان لحنی که بیرون از اینجا بخواهند آخوندی را دست بیندازند. بعد هم با ریتم صف صبحگاهی صلوات فرستادند. پادگانیِ پادگانی!
دقیقه هیچِ حضور؛ آقای قاضیِ ناظرِ زندان گند زد به کار.
-آقای جعفری هستند؛ نویسنده جبهه مقاومت!
از کجا به این بیوگرافی رسیده بود؟!
تف توی دهان طفلیها خشک شد! وکیل بند یک صندلی پلاستیکی آورد گذاشت رو به جمع. انگار سخنران هستم.
آقای مهدی که رفت مانده بودم چطور اوضاع را جمع کنم! همهچیز در شعاریترین حالت ممکن اتفاق افتاده بود!
رفتم نشستم کنار دیوار. احدی سر نجنباند!
-آقا راحت باشید! من از خودتونم!
یکی زیر لب غرولند کرد «نویسنده بازی جدیده؟ هع، از خودشونه!»
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
🆔 @m_ali_jafari