رامین♥️
کودکی که مدام از تو و دربارهی زندگی تو میپرسد و در پايان گفتگو، تازه صندوقچه دلش را برای تو باز میکند تا از تمام زندگیش باخبر شوی و چقدر صادقانه، تو را برای تنهایی هایش برگزیده و عاجزانه، از تو برای دردهایش کمک میگیرد.
وقتی که با آن گویِشِ قاتیباتی، شروع میکند به شعر خواندن و همیشه شعرِ •توپقلقلی• را دستوپاشکسته میخواند و از تکراری بودنش خجالت نمیکشد و تازه جایی پیدا کردهاست که خودش را نشان دهد.
با لهجهی کردی مخلوط با مشهدی، از من تعداد مثبتهای کلاسیاش را میپرسد و نمیتواند نام عدد ۷ را بر زبان بیاورد و بهجایش، با انگشتان کوچک ولی درشتش، عدد ۷ را نشان میدهد.
وقتی که شعر تکراریش را میخواند، یک دنیا شور و هیجان در چهرهاش میبینم ولی این هیجان و این شادی، ناگهان در چهرهاش گم میشود و اندوه عجیبی صورتش را فرا میگیرد؛ لحظهای که به این قسمت از شعر میرسد: بابام بهم عیدی داد...
بابا به تو عیدی داد؟ کدام بابا؟ کدام عید؟ کدام عیدی؟
اگر سفرهی دلش را روز اول باز نکردهبودم، هيچوقت این اندوه را نمیفهمیدم؛ ولی وقتی که روز اول از کممهری های پدر و از بیماری ها و آزارهای او برایم گفتهبود، به رامین و خواهرش حق میدادم که کلمهی بابا را با مصیبتی عجیب به زبان بیاورند.
رامین، آیندهی روشنی داشت؛ این را در نگاهش و خودباوری عجیبش دیدم. فهمیدم که در دنیای مصیبتهایش، هنوز آرزوهایش را گم نکرده است و با تمام اراده، مسیر بزرگشدن را طی میکند.
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
جهانگیر🌿
جهانگیر، برادر کوچک هیمن و برادر بزرگ هورتن، نوجوان ۱۲ سالهای که اهل "نامانلو" بود ولی بخاطر تصمیم پدر به روستای غریبه آمده بودند. پسر دوم خانواده و بلندنظر؛ پیشانی بلندش از افق بلندی که آرزو کردهبود، نشان داشت.
آرام و بیسروصدا و زیرزیرکی مرا هرشب رصد میکرد ولی بهانهای برای محبت و دوستی پیدا نمیکرد. شب ششم محرم بود که او را دیدم تنها به مسجد آمده و برادر و پدر نیستند. پیشدستی کردم و تا مرغ از قفس نپریده خودم باب دوستی را باز کردم و از پدر و برادرش سؤال کردم. جوابی کوتاه و سنجیده و مختصر داد که بازهم طبیعی بود؛ در عین اشتیاقش به دوستی با من، ولی سر به پایین انداختهبود و جواب را کاملا بدون هیچ توضیحی مطرح کرد که: آنها به روستای پدریمان رفتهاند.
میدانستم که او به این زودی ها انس نمیگيرد و به این راحتی محبت خود ابراز نمیکند؛ روحهایی که مستقل تربیت شدهاند و عزتنفس خط قرمز آنهاست، به این راحتی ها اجازه نمیدهند کسی به ساحت آنها نزدیک شود و باب انس را باز کند؛ هرچند که کمال اشتیاقش را در دوستی با خودم میدیدم.
نتیجه آن گپوگفت چنددقیقهای آن شد که شب هفتم که به من پناه آورد؛ او در عالم بچگی خود با دیگران دعوایش شدهبود و تنها پشتیبانش، برادربزرگش هیمن را نداشت. هر لحظه احساس خطر میکرد ولی مراقب بود نقطهضعف نشان ندهد و با حفظ آرامش ظاهری، کنار من نشست.
اینجا بود که اضطرار خود را به موجودی مانند من فهمیدهبود و در کنار من احساس آرامش میکرد. و همینجا بود که جهانگیر بنای رفاقت را بهپا کرد و ساحتش را برای من شکست و مانع ها را برای دیدن من و ابراز دوستی برداشت.
همان شب دربارهی زندگی صحبت کرد و دربارهی علاقههایش و عزتنفسی که او را به دعوا و خطرکردن و قهر با دوستانش کشاندهبود.
او به بهانهی پناه پیش من آمد غافل از آنکه این پناهگرفتن، راهی برای رفاقت برایش بازکرد:)
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
•قلبمن•
با انسانها باید زندگی کنی و در قلب زندگی با آنها، خدا را نشانشان دهی؛ که او در قلب زندگیهامان جای دارد هرچند نفهمیم.
وقتی که انسانها میبینند تو کنار آنها هستی ولی خودت را گم نکردهای و دستت در دستان خداست، باورشان میشود که:
خدا هست.
خدا قلب زندگی است.
خدا هنوز هم که هنوز است حواسش به زندگیها هست.
وقتی که درد تو، نشاندادن خدا در قلب زندگیها شد؛
چه بالای منبر به خطابه بنشینی
چه در کنار کودکان به بازیِ "یککلاغچهلکلاغ" مشغول باشی
چه زیر آفتابِ مزرعهی چغندرِ حاجعلی صبوری، به آبیاری مشغول باشی
چه همراه نوجوانان روستا به کوهنوردی بروی و روستاگردی کنی
چه همراه محمد، یونجه کوبی کنی
و چه اینکه مشغول چیدن سیبهای باغ حاجعلی باشی
به لطف خودش، میتوانی او را در لحظهلحظهی زندگیها نشاندهی
میتوانی در نیمهشبهای بینظیر روستا، و در چشمکهای ستارگان و غروب ماه و صدای حیواناتِ شببیدار، لطف و رحم و بزرگی خدا را ببینی و نشان دیگران دهی.
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
پیرمرد میگفت:
خیلی ناراحتم و درمانده؛ دیشب نماز شبم قضا شده.
لحظهای جا خوردم و خجالتزده شدم؛ وای بر من که در کنار مردی نشستهام که ترک مستحباتش او را درمانده و ناراحت کرده.
این مرد بخاطر مستحبی که ترک کرده، مغموم و غصهدار است و تو بخاطر:
دلهایی که شکستهای
امیدهایی که برباد دادهای
سرمایههایی که سواندهای
عمری که تلف کردهای
واجبهایی که ترک کردهای
و اولویتهایی که کنارشان کذاشتهای
آنی و کمتر از آنی خجل و شرمسار و ناراحت و درمانده نشدهای.
چه دنیایی که بیسوادهای بامعرفت بر کرسی هدایت باسوادان بیمروت مینشینند و ناراحتی ها و درماندگیهایشان، درس و حکمت میشود.
#حکمت
#تبلیغمحرم
@mhmm110
پیرمرد هرروز
چهل گوسفند و بز را روبراه میکرد
سه گاو شیرده را رسیدگی میکرد
سه هکتار زمین پر از درخت سیب و هلو و گلابی را آبیاری و هرس و مراقبت میکرد
نزدیک ده کارگر را نان میداد
مزرعهاش پر بود از محبت و پیوند.
همسرش هرروز
چهل کیلو شیر میدوشید
بیست کیلو ماست میزد
پنج کیلو کره میگرفت
خانهاش پر بود از صفا و عشق مادرپسری
پر بود از صدای بازی بچهها
پشت سر این دو فرشته در روستا، چقدر دعا بود و احترام و اطاعت.
#تبلیغمحرم
@mhmm110