بهانہ🍁
بعضیها به دنبال بهانهای هستند تا با تو همراه شوند.
وقتی تو را میبینند، راه خود را به سمت تو کج میکنند؛ شاید آنقدر مغرور هستند که به خود اجازه نمیدهند شروع کنندهی ارتباط باشند. یا اینکه آنقدر خود را کوچک میبینند که به خودشان اجازه نمیدهند تا به حریم تو نزدیک شوند.
ولی تو از علامتها و رفتارهایشان به خوبی میتوانی شدت اشتیاقشان را دریابی. از نگاههای منتظرانهای که به حوالی تو دارند...
در اینجا وقت را غنیمت بدان و برای اتصال، حرکت خود را شروع کن. وقت آن رسیدهاست که به انتظارشان پایان دهی و برای تغییر و تأثیر، پیشدستی کنی.
نگاههای منتظر، تو را پذیرفتهاند و گمشدهی خود را در همراهی با تو یافتهاند؛ هرچند شاید روزی از این همراهی پشیمان شوند ولی فقر امروز آنها را تو میتوانی به دارایی تبدیل کنی.
مردم این روستا بخاطر دردهایشان، منتظر نگاه و توجه و همراهی تو هستند و تا زمانی که گوشهای بنشینی و نگاهشان کنی، به خودشان اجازه نمیدهند ارتباطی را شروع کنند.
دو نوجوان دیشب موقع منبر، نگاهشان را به گفتارم دوختهبودند. پس از اتمام برنامه، خودم آنها را سر سفره دعوت کردم و از آنها خواستم کنارمن بنشينند.
اینجا بود که همراهی شروع شد و قرارهایی گذاشتهشد تا بتوانیم مسیری را با هم شروع کنیم.
یا جوانی که برای هیأت انصارالمهدی کمک جمعآوری میکرد، میان اینهمه مردم بدنبال گوشی میگشت تا از دستآورد های جوانان انصارالمهدی بگوید و قولی بگیرد برای همراهی با این هیأت.
یا همین الآن کودک ششسالهای مدام چشم در کارهای من دوختهاست تا بهانهای برای صحبت پیدا کند و از زندگی فانتزی و دنیای کودکانه و فکرهای افسانهای خود برای من بگوید:)
#تجربه
#حکمت
@m_h_motahari1
انتظار🌿
گاهی چشمهای منتظر را فراموش میکنیم.
چشمهای منتظر همان قلبهای آماده و فکرهای پر از مسئله هستند که تنها پناهشان نگاه ما و توجه ما و پاسخهای ما و دلداریهای ماست.
گاهی حال دلداری و حوصلهی پاسخ و وقت توجه به این نگاههای منتظر را نداریم؛
شاید خستهایم.
شاید این نگاه را نپسندیدهایم.
شاید دلبستهی نگاه دیگری شدهایم.
شاید دوست داریم برای جمع دیگری وقت بگذاریم.
اما آنکه تشنه است.
آنکه لنگر نگاهش لب ساحل قلب ماست.
آنکه قلبش تلاطم امواج مسئله ها و شبهه هاست.
آنکه دلش هوای جرعهای معرفت کرده و کنار خانهی ما، تقاضای کمک میکند.
کنار ماست.
پیش ما آمده و نشسته و با نگاه و کلام و صحبتهایش، انتظار و تشنگی و تسلیم خود را نشان دادهاست.
همینجاست؛ چرا جای دیگر بدنبال تشنهی دیگری هستیم؟
چرا بدنبال نگاه دیگری هستیم؟
وقتی که کسی با پای دلش خود را به آستان نگاهت رساندهاست، و عاشقانه، از تو سؤال میکند، به سؤالش پاسخ بده.
هرچه که میخواهد باشد؛ کریم امروز او، تو هستی و روزی امروز تو، اوست.
خدا اراده کردهاست به لسانِ تو، او را هدایت کند. این افتخار را پس نزن. او اگر به سدرةُالمُنتَهَی برسد، شفیع تو خواهدبود. در پس این سؤال، روزی خودت را ببین و سفرهای را که خدا برای تو باز کردهاست.
#تجربه
@mhmm110
رامین♥️
کودکی که مدام از تو و دربارهی زندگی تو میپرسد و در پايان گفتگو، تازه صندوقچه دلش را برای تو باز میکند تا از تمام زندگیش باخبر شوی و چقدر صادقانه، تو را برای تنهایی هایش برگزیده و عاجزانه، از تو برای دردهایش کمک میگیرد.
وقتی که با آن گویِشِ قاتیباتی، شروع میکند به شعر خواندن و همیشه شعرِ •توپقلقلی• را دستوپاشکسته میخواند و از تکراری بودنش خجالت نمیکشد و تازه جایی پیدا کردهاست که خودش را نشان دهد.
با لهجهی کردی مخلوط با مشهدی، از من تعداد مثبتهای کلاسیاش را میپرسد و نمیتواند نام عدد ۷ را بر زبان بیاورد و بهجایش، با انگشتان کوچک ولی درشتش، عدد ۷ را نشان میدهد.
وقتی که شعر تکراریش را میخواند، یک دنیا شور و هیجان در چهرهاش میبینم ولی این هیجان و این شادی، ناگهان در چهرهاش گم میشود و اندوه عجیبی صورتش را فرا میگیرد؛ لحظهای که به این قسمت از شعر میرسد: بابام بهم عیدی داد...
بابا به تو عیدی داد؟ کدام بابا؟ کدام عید؟ کدام عیدی؟
اگر سفرهی دلش را روز اول باز نکردهبودم، هيچوقت این اندوه را نمیفهمیدم؛ ولی وقتی که روز اول از کممهری های پدر و از بیماری ها و آزارهای او برایم گفتهبود، به رامین و خواهرش حق میدادم که کلمهی بابا را با مصیبتی عجیب به زبان بیاورند.
رامین، آیندهی روشنی داشت؛ این را در نگاهش و خودباوری عجیبش دیدم. فهمیدم که در دنیای مصیبتهایش، هنوز آرزوهایش را گم نکرده است و با تمام اراده، مسیر بزرگشدن را طی میکند.
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
جهانگیر🌿
جهانگیر، برادر کوچک هیمن و برادر بزرگ هورتن، نوجوان ۱۲ سالهای که اهل "نامانلو" بود ولی بخاطر تصمیم پدر به روستای غریبه آمده بودند. پسر دوم خانواده و بلندنظر؛ پیشانی بلندش از افق بلندی که آرزو کردهبود، نشان داشت.
آرام و بیسروصدا و زیرزیرکی مرا هرشب رصد میکرد ولی بهانهای برای محبت و دوستی پیدا نمیکرد. شب ششم محرم بود که او را دیدم تنها به مسجد آمده و برادر و پدر نیستند. پیشدستی کردم و تا مرغ از قفس نپریده خودم باب دوستی را باز کردم و از پدر و برادرش سؤال کردم. جوابی کوتاه و سنجیده و مختصر داد که بازهم طبیعی بود؛ در عین اشتیاقش به دوستی با من، ولی سر به پایین انداختهبود و جواب را کاملا بدون هیچ توضیحی مطرح کرد که: آنها به روستای پدریمان رفتهاند.
میدانستم که او به این زودی ها انس نمیگيرد و به این راحتی محبت خود ابراز نمیکند؛ روحهایی که مستقل تربیت شدهاند و عزتنفس خط قرمز آنهاست، به این راحتی ها اجازه نمیدهند کسی به ساحت آنها نزدیک شود و باب انس را باز کند؛ هرچند که کمال اشتیاقش را در دوستی با خودم میدیدم.
نتیجه آن گپوگفت چنددقیقهای آن شد که شب هفتم که به من پناه آورد؛ او در عالم بچگی خود با دیگران دعوایش شدهبود و تنها پشتیبانش، برادربزرگش هیمن را نداشت. هر لحظه احساس خطر میکرد ولی مراقب بود نقطهضعف نشان ندهد و با حفظ آرامش ظاهری، کنار من نشست.
اینجا بود که اضطرار خود را به موجودی مانند من فهمیدهبود و در کنار من احساس آرامش میکرد. و همینجا بود که جهانگیر بنای رفاقت را بهپا کرد و ساحتش را برای من شکست و مانع ها را برای دیدن من و ابراز دوستی برداشت.
همان شب دربارهی زندگی صحبت کرد و دربارهی علاقههایش و عزتنفسی که او را به دعوا و خطرکردن و قهر با دوستانش کشاندهبود.
او به بهانهی پناه پیش من آمد غافل از آنکه این پناهگرفتن، راهی برای رفاقت برایش بازکرد:)
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
•قلبمن•
با انسانها باید زندگی کنی و در قلب زندگی با آنها، خدا را نشانشان دهی؛ که او در قلب زندگیهامان جای دارد هرچند نفهمیم.
وقتی که انسانها میبینند تو کنار آنها هستی ولی خودت را گم نکردهای و دستت در دستان خداست، باورشان میشود که:
خدا هست.
خدا قلب زندگی است.
خدا هنوز هم که هنوز است حواسش به زندگیها هست.
وقتی که درد تو، نشاندادن خدا در قلب زندگیها شد؛
چه بالای منبر به خطابه بنشینی
چه در کنار کودکان به بازیِ "یککلاغچهلکلاغ" مشغول باشی
چه زیر آفتابِ مزرعهی چغندرِ حاجعلی صبوری، به آبیاری مشغول باشی
چه همراه نوجوانان روستا به کوهنوردی بروی و روستاگردی کنی
چه همراه محمد، یونجه کوبی کنی
و چه اینکه مشغول چیدن سیبهای باغ حاجعلی باشی
به لطف خودش، میتوانی او را در لحظهلحظهی زندگیها نشاندهی
میتوانی در نیمهشبهای بینظیر روستا، و در چشمکهای ستارگان و غروب ماه و صدای حیواناتِ شببیدار، لطف و رحم و بزرگی خدا را ببینی و نشان دیگران دهی.
#تجربه
#تبلیغمحرم
@mhmm110
|کُجاباشَم|
یکی از اساسیترین سؤالاتی که باید از خودم بپرسم، اینست که الان، امروز و در این شرایط، کجا به من نیاز دارند و حضور من در کجای این عالم و این انقلاب و حوزه علمیه، ضرورت و اولویت و فوریت دارد؟
در جلسهای بودم و دو جمع جدا از هم تشکیل شده بود؛ جمع دانشجویان فرهیخته ولی مشتاقی که #مسئله داشتند و شاید لحظهلحظه حضورم در بین آنها، برای خودم و آنها بهره داشت؛ حتی گپوگفت هایم با آن عزیزان، تحکیم روابط بود خیلی از مسائل آنها را با همین گپوگفت ها حل میکردم. جمع دوم طلبههایی بودند که با بزرگترشان، رفیق خودم، سجاد عزیز آمدهبودند و بزم ما را نورانی کردند که نه از من مطالبهای داشتند و نه انتظار حضور مرا داشتند.
اگر اولی را رها میکردم، ظلم به خدا و ظلم به خودم و ظلم به چشمهای منتظری بود که چشم یاری قلبی از من داشتند و نمیتوانستم تنهایشان بگذارم. اما جمع دوم خود استاد داشتند و از شدت حرفهایی که شنیدهبودند و مطالعاتی که داشتند، اشباع بودند و چشمهاشان از دیدن من سیر بود.
به هردو جمع علاقه داشتم ولی امان از علاقههایی وظیفه نیستند و پرداختن به آنها تو را از واجبات زندگیت بازمیدارند.
چه جای درنگ بود که کنار قلبهایی بمانم که برایشان سودی داشتم و از من مطالبهی کمک داشتند و برای هرکدامشان انبوهی از مسائل دربارهی جهانشان شکل گرفته که یا من میتوانستم حل کنم یا میتوانم دستشان را به دست اهلی برسانم.
#تجربه
@mhmm110
-تَلَف-
دوستی داشتم و دارم پرانرژی؛ خیلیخیلی قدیمی؛ شاید سن دوستی ما از سن درخت سیب باغ حاجعلی بیشتر باشد:)
از اولین روزی که او را دیدم، در جای خود بند نبود و هرجا که مینشست، همه را به خودش و حرفهایش و برنامه هایش و فکرش جذب میکرد.
خیلی ها را با خودش همراه میکرد و میتوانست به راحتی اطرافیان خود را در طرح خود بازی دهد.
حدود ۵ سال پیش بود که میدیدم هرساله به راهيان نور میرود و آن روزها صحبتش این بود که اینجا مشهدی است که من برای احیایش آفریده شدهام.
۴ سال پیش برای من با آب و تاب عجیبی از روانشناسی میگفت و سال قبل از ضرورت مدیریت در عرصهی کلان؛ نه آنمهم را به ثمر رسانید و نه برای اینمهم کاری کرد.
۳ سال پیش در یاد دارم که او را دیدم به بعضی محله ها برای کار فرهنگی میرود و با من میگويد که این اماکنی که در آنها کار انجام میدهم، جبههایست که مرا برای رزمندگی در آنجا آفریدهاند.
این روزها که او را میبینم، مشغول تأسیس و اداره گروه جهادی و هیأت و کانون و مدرسه و گروهسرود همزمان با هم (!) است؛ حالا میگوید مرا به این عالم آوردهاند تا تربیت کنم، بگریانم و در مسیر نصرت ولی خدا گامی بردارم.
بعد از این نمیدانم که به عقیده او، برای چه چیزی آفریده شدهاست؟
و نمیدانم که واقعا آیا میداند بین آن جبهه و این رزمندگی و نصرت و تربیت و کلی مفاهیم دیگر چه رابطهای وجود دارد؟
آیا شما هم با چنین افرادی مواجهید؟
با من باشید.
پن: درخت سیب داستان ما، تقریبا عمرش به بیش از دوازده سال میرسد:)
#تجربه
#حکمت
#ادامهدارد
@mhmm110
نوشته های من
-تَلَف- دوستی داشتم و دارم پرانرژی؛ خیلیخیلی قدیمی؛ شاید سن دوستی ما از سن درخت سیب باغ حاجعلی بی
-تَلَف-
دیشب داشتم به او فکر میکردم و کسانی که شبیه اویند؛
روحهایی که زندهاند و پراز شور و نشاط
روحهایی که عطش آنها بیش از "ظرفیت" آنهاست
روحهایی که طلب آنها بیش از "تسلیم" آنهاست
روحهایی که حرکتهایشان بیش از "فکر و بینشهایشان" است
روحهایی که آتش جنبشهایشان قویتر از "جهانبینی و نقشهراهشان" است
روحهایی که نمیدانند دارند چه میکنند و فقط میروند و میروند و میروند
آنان؛
یک روز خود را فدای احیای اماکنمقدس میکنند
روز دیگر خود را متعلق به جبههها میدانند
روز سوم عمر خود برای تربیت و اشک و نصرت میگذارند
بدون آنکه بدانند و بفهمند که رابطه میان اینهمه چگونه است؟
و کدام از این ها اولویت زندگی آنانست.
اینها تلف میشوند و خود را به پایان میرسانند.
ما همانطور که به آتشی برای حرکت محتاجیم، بهشدت به "نقشهای برای فهم جبههها و رزمندگیها و نصرتها و تربیتها" محتاجیم.
#تجربه
#حکمت
#ادامهدارد
@mhmm110
زیست مدرن مبتنی بر نظام فکری سکولار، نخبگان جامعه را در شکوفایی حداقلی نگاه میدارد.
🔹وقتی که شناختشناسی مدرن، دایره علم معتبر تو را در #عقل و #تجربه محدود سازد، تو تنها به یافته هایی میتوانی اعتماد کنی که در قالب تجربه یا تعقل منهای #وحی جاداشته باشد.
🔹وقتی که انسانشناسی مدرن، #انسان را فقط در بعد مادی تعریف کند و بشناسد، و هیچ اصالت و پایداری و دوامی برای بعد معنوی و روحانی انسان قائل نباشد، از ظرفیت و افق عظیم و آینده تمام نشدنی که در انتظار انسان است، غافل مانده است.
🔹وقتی که جهانشناسی مدرن، خدا را در گوشه ای از کلیسا میبیند و او را مالک و حاکم و مولا و مدیر و قانونگذار عالم نمیداند، طبیعی است که وقتی وارد سیاست و فرهنگ و اقتصاد و تربیت میشود، مجبور است مفاهیمی مانند #عدالت و #آزادی و #حقوق و #رشد را آنطور که عقلش میفهمد تعریف کند و اجرا کند و با دنیایی از نواقص و نارسایی ها و ناکامی ها در تعریف و اجرا مواجه شود.
🔹وقتی که اخلاق و سیاست و حقوق مدرن، علومی منقطع از وحی شدند، مفاهیمی مانند خوبی و بدی، هنجار و ناهنجار، مطلوب و نامطلوب، با سلیقه بشری تعریف و تغییر پیدا میکند و در این بین، نمیتوانیم با حقیقت این مفاهیم روبرو شویم.
🔸ما با زیست فردی و اجتماعی و علمی و فکری و رفتاریِ مدرن، چشم خود را بر حقیقتی بسته ایم که بدون آن، نمیتوانیم عالم را بفهمیم؛ چه در عرصه سیاست و چه تربیت و چه اقتصاد و چه فرهنگ و این بلای بزرگی بود که در عهد رنسانس پایه گذاری شد و پذیرفته شد.
🔴اینجاست که #نخبه، هرچقدر هم ممتاز و پرتلاش و کارآمد و موفق باشد، در محدوده عقل و تجربه محصور میشود و اجازه ندارد حقیقت را با اتصال به داده های وحیانی خطاناپذیر و حضوری دریابد. به همین خاطر، هرچقدر که در نظامفکری مدرن، بدنبال #رشد و تربیت نخبه باشیم، بازهم نمیتوانیم زوایای فراوانی از رشد را برای او به ارمغان بیاوریم.
@m_h_motahari1