میآفرینــمشــ این سان بهــ خود اِشَارِه کنم
به هرچه مینــگرم خویش را نِظَارِه کنم
بهــ قَصدِ خِلقَتِ عَالَم، قَلَم گرفت، آنگاه
گذاشت نقطهـ باء و گفتـــ بِسمِ اللهِ
بهـ نُقطه خیـره شد و چیز دیگری نَنِوِشت
بر آن تکاملِ بی حد، فراتــری ننـــوشت
بهــ نقطه گفت که ای لَیلَۀُ الرَّغَائِبِ من
خوشامدی ای مَظهَرُ العَجَائِبِ من
به نقطهــ خیره شد و گفت:«این،چقدر،من است»
به نقطه گفت کهــ هنگامهـــ علیّ شُدَن است
بســنده کرد بهـ یک نقطه از عَــلــیّ فرمود
کهــ این هــم از ســرِ عالَم زیاد خواهد بود
کَتَابَتِ هَمِهــ دَهر از تو، یِک سَطر است
که صفحه صفحه دریا هنوز «القطره» ست
سَلیقهـ داشته آری سلیقهـ داشته ست
خُدَا تَخَلُّصِ خُود را عَلِیّ گُذَاشتهــ ست
خدا به خِلقَتِ ایجازِ خویش، مائِل شد
تمامِ گُسترهـ کائِنات، سائِل شد
خدا به حوصله برداشت مُشتِی از آن گِل
جَمَال شِکل گِرِفت و کَمَال، کَامِل شد
نیافرید خدا چیز دیگری گویا
غرض وجود یدالله بود و حاصل شد
اِضَافِۀ آمد از آن گِل، کمی که بعد از آن
هر آنچه خلق شد از مابقیِ آن گِــل شــد
علـیّ بهـ جِلوِه دیگر به جلوه کلمهــ
کلــام شد به زبانِ رَسُول نازِل شد
بهـ چَشم داشتِ اَنگُشتَرِیِّ او بودند
نَمَاز خواند علی، کائِنَات، سائِـل شد
جهان نخواند علی را مگر نِمِیدَانِست
فریضهـ است علیّ، از فریضهـ غافل شد
جَهَان بهـ چَشمِ عَلِیّ استخوانِ خوکی بود
که صبحِ نُوزدَهُم جان گرفت، قاتِلـــ شد
ولی تمام نشد مُرتَضَی دوباره تَپِید
به سینهـ من و ما رفتــــ و نامِ او دِل شد
عَلِــیّ بهـ جِلوهـ دیگَر بهـ کَربَلَـا آمَد
عَلَم بهـ دُوش گرفت و اَبُوالفَضَائِل شد
چگونه دَم بِزَنَم از تو از خصائلِ تــو
که مانــده ام به مدیحِ اَبُوالفَضَائِلِ تو
🖌 سید حمیدرضا
#عشق
@mhmm110
نوشته های من
میآفرینــمشــ این سان بهــ خود اِشَارِه کنم به هرچه مینــگرم خویش را نِظَارِه کنم بهــ قَصدِ خِلقَت
22.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشته های من
#نور... یادگرفتنی نیست؛ فهمیدنی ست خواندنی نیست؛ چشیدنی ست @mhmm110
تابحال عاشق شده ای؟ #عشق چیست؟! سؤالم خنده دار نیست آیا؟
اصلاً آنقَدَر واضِح است که سُؤال از چیستی درباره #او بی معناست؛ #عشق را میگویم. مانند اینست که از تو سؤال کنند #نور چیست، تو چه خواهی گفت؟
#نور... همان همیشه حاضر.
مولایم فرمود: «کور شود چشمی که تو را پشتیبان خود نبیند...» چشمی که تو را نفهمد که چشمـــ نیست.
#نور...
تعریف کردنی نیست؛ «فهمیدنی» ست.
خواندنی نیست؛ «چشیدنی» ست.
یادگرفتنی نیست؛ «دیدنی» ست؛ آری دیدنی است. با قلبت باید #نور را ببینی.
و باز هم فرمود:«#تو ، کی غایب از دیده ما شده ای تا نیازمند کسی باشی که تو را به ما نشان دهد؟» #او برای فهمیده شدن و چشیده شدن و دیده شدن، که نیازمند چشم و گوش و زبان نیست؛ گوهر نایابش در قلب هر #عاشق خودنمایی میکند.
عشق و نور از یک ریشه و اصلند. اگر تابحال نمیدانستی، اکنون وقتش رسیده است که عشق را خوب بشناسی؛
عشق از نسیم بهاری لطیف تر است... همانطور که نور...
عشق روشن تر از خورشید و دلیل بودن خورشید است؛ همانطور که نور...
عشق، اَمَــان و ایمَــــان و حال و هوای خانه #قلب توست؛ همانطور که نور...
همان گوهری که قلب یتیمم، به حضورش نیازمندست.
همان روشنایی کاملی که با حضورش، سیاهچاله های فکرم، گلستان #حقیقت میشوند.
همان نوری که «شمع» های خسته تاریکخانه دلم، با بودنش حیاتی دوباره میگیرند.
همان آب حیاتی که گلهای پژمرده خانه وجودم، جانی دوباره میگیرند.
تمام موجودیت من، به #عشق است، به #او است، به #نور است.
#انتظارِ بودنش را میکشم.
روز و شبم را پر از #حضور باصفای خودش کرده است.
پناهگاه اعتمادها و #اُمیدهایم شده است.
معنای زِندِگِیَمــ و مَقصَد و مَقصُودَم شده است.
فصل تلخ بیقراری هایم، #مُصِیبَتِ_فِرَاقِ اوست.
حرکت و سکونم، به سمت #قُلّه #قِبلِه اوست.
... ومن بعد از یافتن #نور، زندگی جدیدی را در این دنیا آغاز نموده ام. من #تاجر خوشبختی بوده ام که در پس بلایا، #او را بدست آورده ام و #او را یافته ام و در جاده آرمان شهرِ #او در #سفر هستم.
ادامه دارد...
#غزل_نور
#سیاهه_احساس
#عرفه
@mhmm110
نوشته های من
تابحال عاشق شده ای؟ #عشق چیست؟! سؤالم خنده دار نیست آیا؟ اصلاً آنقَدَر واضِح است که سُؤال از چیستی د
#عشق است که به زندگی امید میدهد.
وقتی که #عشق در زندگی هست، زلال نگاهش در زندگیت جاری است و صفای حضورش آینه زندگیت را جلا بخشیده است...
وقتی که قله اعتماد #او پشتوانه زندگی تو باشد، طوفان بلا هم که سراغ زندگیت بیاید، نخواهی ترسید و سراسر وجودت نور امید جریان خواهدداشت.
از لحظه ای که محبت #او در زندگی تو جا باز میکند، و زندگیت معنا میابد، و روز و شبت #او میشود، و لباس انتظار بر اندام جانت خوش قواره میاید، دیگر ناامیدی از شهر وجودت رخت بر میبندد.
تو با #عشق ، حرکت خود را شروع خواهی کرد و در این حرکت، هر گاه به #او رسیدی و از #چشمه_جاری نوشیدی، سیاهچاله یأس را ترک گفته ای با آن نخواهی داشت.
عاشق ها، به اندازه بیکرانی معشوق ها #امیدوار میشوند؛
اگر معشوقشان برکه آبی باشد، زمانی که آب، زلالی و جذبه و صفای خود را از دست دهد، امیدشان تمام میشود.
اگر هم چشمه ای چشم نواز، معشوقت شود، هرگاه چشمه، خشک شود و دارایی خود را از دست دهد و #دلربایی خود را به دست خاطرات بسپارد، دیگر امیدت به آخر خط خواهدرسید؛ یا خواهی مرد یا عشقت تغییر خواهدکرد.
حال فرض کن معشوق کسی، #دریا باشد؛ #امید_عاشق به وسعت دریا و آرامش او و بیکرانی قلبش خواهدشد. دریا تمام شدنی نیست. تکراری شدنی نیست. و دلزدنی نیست...
مولایم زین العابدین فرموده است: «[ای خدایم!]... رسیدن به منزلگاه عشق تو، آرزوی تمام وجود من است... پس تو خودت مونس من باش و خودت، تمام دنیا و آخرت من باش»
وقتی عشقت، همانی باشد که تمام عالم، ذره ای از دریای آرامَش باشد، امید تو هم بینهایت خواهدبود... تمام نخواهدشد... به پهنای تمام عالم وجود، به #او امیدوار خواهی بود.
داستان عشق #او، عشق برکه و چشمه و رودهای تمام شدنی نیست...
#مناجاۀ_المریدین
#غزل_نور
@mhmm110
نوشته های من
#بلند_بگو_یاعلی منتظر باشید...
هر آنکس که خیال میکند که «من کاری کرده ام» از خیل عاشقانت بیرون است... اگر مبلغی جمع میشود و اگر کمکی از کسی به دیگری میرسد، و اگر ایده ای به ذهنم میاید و اگر توانی را در راه #مولی خرج میکنم، همه از خود اوست؛ مگر نیستند این همه مدعی #عشق ، که امروز جایی دیگر هستند و فکری دیگر در سر دارند و امیدهایی متفاوت...
پس اگر در دلت ذره ای احساس میکنی این تویی که کاری کرده ای و جمعی را جمع کرده ای و توانی به عرصه خدمت آورده ای، نگاه کن به ستارگان پرفروغ، اما بی ادعای طلاییه و شلمچه و فکه؛ که هیچگاه ذره ای کارشان بوی منیت نگرفت... من و تو شبروان راهی هستیم که آنها قدم گذاشتند...
#بلند_بگو_یاعلی
#صاحب_الفتح
@mhmm110
نوشته های من
عجب برکه راکدی! چقدر سکون، روزمرگی، و عقب افتادگی! ای کاش روزی، سینه برکه از لوث لجن ها پاک میشد و ق
روزی، مدعی عشق، به بارگاه معشوق روانه شد و ساعت ها درب خانه اش را کوبید و در انتظاری بیهوده نشست.
معشوق از پشت درب ندا در داد که تو کیستی؟
عاشق با شوری وصف ناپذیر گفت: «#من هستم؛ همان #عاشق تو.»
معشوق، در کمال ناباوری رخصت ورود به عاشق نداد. این انتظار های شبانه روز و این نگاه های بیچاره و آن گفتگو، هر روز رخ میداد و هر روز معشوق، حتی نگاهی هم به عاشق خود نداشت؛ عاشقی که روز و شب خود را برای معشوق گذاشته بود و به خاک سیاه فراق نشسته بود.
روزها میگذشت و عاشق، فقیر تر و تنگدست تر و بیچاره تر و تنهاتر و حقیر تر از همیشه میشد ولی بازهم انتظار میکشید...
روزی که چیزی از وجود و زیبایی و غرور و خودبینی و #منیت های عاشق باقی نمانده بود، معشوق بازهم سؤال همیشگی خود را تکرار کرد: بگو ببینم چه کسی پشت در است؟
عاشق در کمال ناتوانی و فراموشی خود عرضه داشت: «کسی اینجا نیست. کسی اینجا نیست. کسی اینجا نیست...»
اینجا بود که معشوق، باب توجهش را به روی عاشق گشود و این دفعه با رویی باز از عاشق پذیرایی نمود.
به راستی #عشق اگر #عشق است، میدان فنا و انجمن خودفراموشی ها و مسلخِ خودبینی هاست...
این #عشق است که نفس را میکُشَد و لباس غرور از تن بیرون میکِشَد.
این #عشق است که از هستی عاشق هیچ باقی نمیگذارد و عاشق را فدای #او میکند.
این #عشق است که از #او برای عاشق، همه هستی و زندگی و روز و شب میسازد... دیگر در دیار عاشقان، چیزی به نام #من نمیبینی؛ هرچه هست اوست و همه هیچند...
من کیستم و چیستم ای محبوب من؟ آیا «من» در معاشقه میان #هیچ و #تو معنایی هم دارد؟ خیر؛ من چیزی نیستم که از تو بخواهم یا نخواهم. هر چه که هست تویی و خواست تو و نگاه تو.
این #او ست که به عاشق موجودیت و هستی و جوهره و موقعیت و قدرتی میبخشد؛ قدرتی وابسته، موجودیتی محدود، و جوهره ای امانتی که هر لحظه ممکن است نیست شود...
در این انجمن، عاشق کسی نیست و چیزی نیست که ابراز وجود کند و بگوید «این من هستم»؛ حتی برای لحظه ای که میخواهد خود را برای معشوق معرفی کند، چیزی نیست که خود را معرفی کند...
هر چه هست اوست و ما همه هیچیم...
#غزل_نور
@mhmm110
تاریخ انقضا
همیشه به تاریخانقضای ارتباطهایمان، فکر کنیم؛
برای خندهها و گریههایمان دورهم
برای دوستیها و دشمنیهایمان باهم
برای خیرخواهیها و مکرهایمان درمقابلهمدیگر
برای بیخیالیهایمان از همدیگر
آیا دلیلی داریم که دل خودمان را آرام کند؟
آیا روزی که این دوستانم را نداشتهباشم، از فکرها و تصمیمات امروز خودم پشیمان نخواهمشد؟
نکند حرارت محبتهایمان، ما را از انصاف دور کند
و نکند آتش کینههای بچگانه، ما را از دیدن #عشق غافل کند.
#حکمت
@mhmm110