نوشته های من
عجب برکه راکدی! چقدر سکون، روزمرگی، و عقب افتادگی! ای کاش روزی، سینه برکه از لوث لجن ها پاک میشد و ق
روزی، مدعی عشق، به بارگاه معشوق روانه شد و ساعت ها درب خانه اش را کوبید و در انتظاری بیهوده نشست.
معشوق از پشت درب ندا در داد که تو کیستی؟
عاشق با شوری وصف ناپذیر گفت: «#من هستم؛ همان #عاشق تو.»
معشوق، در کمال ناباوری رخصت ورود به عاشق نداد. این انتظار های شبانه روز و این نگاه های بیچاره و آن گفتگو، هر روز رخ میداد و هر روز معشوق، حتی نگاهی هم به عاشق خود نداشت؛ عاشقی که روز و شب خود را برای معشوق گذاشته بود و به خاک سیاه فراق نشسته بود.
روزها میگذشت و عاشق، فقیر تر و تنگدست تر و بیچاره تر و تنهاتر و حقیر تر از همیشه میشد ولی بازهم انتظار میکشید...
روزی که چیزی از وجود و زیبایی و غرور و خودبینی و #منیت های عاشق باقی نمانده بود، معشوق بازهم سؤال همیشگی خود را تکرار کرد: بگو ببینم چه کسی پشت در است؟
عاشق در کمال ناتوانی و فراموشی خود عرضه داشت: «کسی اینجا نیست. کسی اینجا نیست. کسی اینجا نیست...»
اینجا بود که معشوق، باب توجهش را به روی عاشق گشود و این دفعه با رویی باز از عاشق پذیرایی نمود.
به راستی #عشق اگر #عشق است، میدان فنا و انجمن خودفراموشی ها و مسلخِ خودبینی هاست...
این #عشق است که نفس را میکُشَد و لباس غرور از تن بیرون میکِشَد.
این #عشق است که از هستی عاشق هیچ باقی نمیگذارد و عاشق را فدای #او میکند.
این #عشق است که از #او برای عاشق، همه هستی و زندگی و روز و شب میسازد... دیگر در دیار عاشقان، چیزی به نام #من نمیبینی؛ هرچه هست اوست و همه هیچند...
من کیستم و چیستم ای محبوب من؟ آیا «من» در معاشقه میان #هیچ و #تو معنایی هم دارد؟ خیر؛ من چیزی نیستم که از تو بخواهم یا نخواهم. هر چه که هست تویی و خواست تو و نگاه تو.
این #او ست که به عاشق موجودیت و هستی و جوهره و موقعیت و قدرتی میبخشد؛ قدرتی وابسته، موجودیتی محدود، و جوهره ای امانتی که هر لحظه ممکن است نیست شود...
در این انجمن، عاشق کسی نیست و چیزی نیست که ابراز وجود کند و بگوید «این من هستم»؛ حتی برای لحظه ای که میخواهد خود را برای معشوق معرفی کند، چیزی نیست که خود را معرفی کند...
هر چه هست اوست و ما همه هیچیم...
#غزل_نور
@mhmm110