*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوششم*
*#فصل_دوم*
پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی!مجید خیلی بدی » و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم
عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی
سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت،
اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای
گریه های زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه
نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه ِ هایم به گل نشست و او سرانجام زبان
گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم،
که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم
و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی
که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی
زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون!
تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه!
با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و
دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش
بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی
نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت
همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی
خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی
امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و
خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
«الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو
خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفتم
#فصل_دوم
انگار دلم دست خودم نبود...«» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این
ً گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر احترام قائل
نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا
این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از
احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز
سا کت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از
ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه
جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده
بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و
نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را
گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو
ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر
کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک
و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به
سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک
عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
* * *
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه
جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی
شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین
جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به
جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!»
بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی
پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم
بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهشتم
#فصل_دوم
دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان!
فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!»
آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم:
ِ
«ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درعَطر را باز کنم که پیش
دستی کرد و گفت: «نمی ِ