خریبش میکنن!»
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا
لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به
عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
«هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با
تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر ناراحت و
ِ نگران بودیم، اما خون غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش
برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن میدید که اینگونه
برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی
نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
* * *
ِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت،
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سر
هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و
البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب
ِ آب
حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی
حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامه های تلویزیون
متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق
عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی بود و من
برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه
مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه
مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوچهارم
#فصل_دوم
بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید
و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و
همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش
از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب
کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به
خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری
شکایت نمی ِ کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده
و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش
نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به
ِ علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل درد شما الان چند
ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی
ِ کشید و گفت: «الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم
این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سر درد و دلش را باز
کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت!
همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش
میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا معلوم نیست چه اصل و نسبی دارن
هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم
میرسه! می ِ گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا
فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،حالا سر
ِ
پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...» نمیدانستم در جواب
گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود و
او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب
آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت
رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب
از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده؟
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوپنجم
#فصل_دوم
بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلامم
و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی
زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر
سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد!
دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه
از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه!
ُ خب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه
تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه
خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه
وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآ
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_نودوششم*
#فصل_دوم
ُ و عطیه
یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خب مادر جون! حالت چطوره؟»
با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان
زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب
داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از
ِته دل دعا کرد: «إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و
همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به اشپزخانه بروم
پرسید: »آقا مجید کجاس؟ سرکاره؟»
ً
کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولا تا اذان مغرب
میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه
داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت
ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و
با گفتن «َ چشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم
و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه
از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را
روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان
شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور!
بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم
بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پر شدو محمد با دلخوری
ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین
ِ مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش
باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!» مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه
حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
«مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر
ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو
دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز
مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر
را ندیده بود، این تغییر کاملا محسوس بود
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوهفتم
#فصل_دوم
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا
اتاق همراهی کردم و گفتم : «مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش
مجید میاد. «و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای
مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که در
ِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک
کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش
کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی
بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده
بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلذمش را با روی خوش دادم. میدانستم
به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را
از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!
نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!» به آرامی
ا، گفتم: «ولی من میدونم
خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اپن میگذاشتم
ِ امشب شب تولد امام علی »!از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش
بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت
ُ از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خب منم
پر
از شادی تو شادم! تازه امام علی خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه
مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه
میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و
پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با
ِ
خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امام تو علاقه دارم چون
معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟» سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم
کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوهشتم
#فصل_دوم
نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم
کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی
لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که
چقدر از
آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ
دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه
که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این
ِ بحث، بحث ِ امشب نیست! بحث اعتقاد منه!» فقط از خدا میخواستم که
مثل همیشه آرام و صبور
حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش ترک برندارد
بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خب دوست
دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی رو خلیفه پیامبر میدونید؟ چرا
خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد،
ِ گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته
بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا
آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم!
نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از
بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی هستن. در مورد بقیه خلفا هم
اطلاعی ندارم.» از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که
باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی
که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سنی هستی
و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت
مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر
روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان
فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه
تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم
که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودونهم
#فصل_دوم
اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم
میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار
از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله
مباحثه اعتقادیام خاموش شد و سا کت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن
گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با
بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم.
من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها
فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را
جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان
چیزی بود که دست مرا میبست!
* * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که
البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت
کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید
چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر
خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر
نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهو
َ میکرد. به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی
نیمه خرداد را در
غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از
ِ این شب
ُ انها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بار
طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید
آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در
نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با
تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صد
#فصل_دوم
گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه
نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خب منم
باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم!
تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با
هم حرف نزدیم! الاقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پر
محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلا
ً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم : «
ُ خب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت
کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدویکم*
#فصل_دوم
چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر
نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک
انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندی اش لبخندی زدم و با
تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش
کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش
نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع
میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به
من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که
این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بالاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به
مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سوال کردم همین!»
و عبدالله پرسید: «خب اون چی میگه؟» نفس بلندی
کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با
ِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه
هم بحث کنیم. نمیخواد سر
، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به
نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : «عبدالله! من دوست دارم
که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم ولی اون اصلا
ً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه!
عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با
ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین
شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض
کنی!» سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله!
من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا
آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در
برابر سؤال مدعی آنه ام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش
بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدودوم
#فصل_دوم
ُ بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن
لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم
کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت،
نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه
اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من
مصمم ادامه دادم: «خب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون»
از شتابزدگی ام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا
صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پالسیده میشه!» قدمهایم را به سمت
چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا
صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای
صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب
طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رز سرخ که خریده بودم به خانه
بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه
بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار
میشدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و
شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز
کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت
که از پس مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا
در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از
پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی
دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به
قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد
تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام
نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو برد و با بلند شدن صدای اذان
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسوم
#فصل_دوم
همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار
دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم
محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند
و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به
ُ گلهای رز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در
دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود.
باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه
برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد
و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم،
اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ِ ظرف مایه کیک را در فر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق
انداختم. پنجره ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا
پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف
پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و مفصلی
بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه های موز و انبه
تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط،
سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم
و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به
انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و
ُ پر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس
میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام،
لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال
میکشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی
برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با
دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوچهارم
#فصل_دوم
گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه
کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه
جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را
بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره
ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن
ّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید:
این جمله، زد
«جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم:
«بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم
میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت
اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش
نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ
سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پر
محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه
بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش
بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای
دیگری میپرید که صدایش کردم:» مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی
کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم
و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و
با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه
جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد
میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» سا کت سرش را به زیر
انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز
صدایش کردم: «مجید...رو اینبار قفل دلش شکست و مهر زبانش باز شد «عزیز
همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوپنجم
#فصل_دوم
ِ ...از دیشب
روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی بن جعفر
همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم
ُ کندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین
هر لحظه
بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی
بُریده از خودم دفاع کردم: «خب... خب.. من نمیدونستم»
عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای
ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم
به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی ی
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوششم*
*#فصل_دوم*
پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی!مجید خیلی بدی » و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم
عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی
سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت،
اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای
گریه های زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه
نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه ِ هایم به گل نشست و او سرانجام زبان
گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم،
که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم
و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی
که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی
زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون!
تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه!
با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و
دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش
بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی
نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت
همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی
خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی
امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و
خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
«الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو
خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفتم
#فصل_دوم
انگار دلم دست خودم نبود...«» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این
ً گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر احترام قائل
نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا
این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از
احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز
سا کت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از
ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه
جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده
بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و
نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را
گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو
ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر
کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک
و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به
سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک
عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
* * *
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه
جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی
شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین
جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به
جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!»
بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی
پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم
بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهشتم
#فصل_دوم
دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان!
فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!»
آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم:
ِ
«ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درعَطر را باز کنم که پیش
دستی کرد و گفت: «نمی ِ
دونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر رو
بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی
شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را
خوش کرده باشد، بالاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای
همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز
به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو
برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش،
به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:
«الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق
اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای
کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای
اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از
اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در
عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش
میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش
حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از
این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد
که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس
لبخندیُ ِپر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن
لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونهم
#فصل_دوم
دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از
من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما،
سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور
مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را
دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین
نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن
کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید
دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را
از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبرد
دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود
و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط
را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر
را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت
به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود
و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که
چطور به نا گاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن
ِ «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته
و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن
چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان
سر پاسخ مثبت داد. نمی ِ دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بآلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوده
#فصل_دوم
میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت
سرُ م و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر
چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از
آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر
نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال
از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کالمی حرف نمیزد.
شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش
را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام ب
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدویازدهم*
#فصل_دوم
از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود.
غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را
گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را
روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه
دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته
از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد:
«فدای سرت الهه جان!إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! و همانطورکه
سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای
آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: ذنه. تو به کارت برس اگه مامان قبول
کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم
و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان
میداد. چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش
رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط
باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه
متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم!
هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه
تو داغونم میکرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده
و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد،
سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان
کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو
ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت
فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین
کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به
زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدودوازدهم
#فصل_دوم
ُ هر قلبم را میگشود و حرف
هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و
دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه
اندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش
را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به
غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند
کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش
کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود
و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیام
ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از
شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر
روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا
سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم.
هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرپا بود و سر
حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری من دیشب
ُ مردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی
گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش
گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با
خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم،
هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش را
با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها
رو به جون میخریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی
نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش
ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله
مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون،
من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسیزدهم
#فصل_دوم
کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر
ِ آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: «من دارم از دست
ِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزدهام
سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ ز
ده بود، انقدر عصبانی بود که
کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست
به بابا نیس!ر به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با
اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجر عرب
چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلا
ً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.»
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را
به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر
رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق
این اندیشه هولنا ک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی
کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من
نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته!
ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی
کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حاال محمد
بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما
خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم
حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق
شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش
بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.» کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم
و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بالاخره یکی باید یه کاری
کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله
لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوچهاردهم
#فصل_دوم
که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو
و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف
خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه الاقل
بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را
از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه
مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم.
ِ قطور چوبی و پنجره های شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند
هرچند در
و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم
میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر
کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر
بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای
پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید
تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید
نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه
تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه
بحثها خاتمه داد : «من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی
میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو
هم نگاه نمیکنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به
تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
* * *
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به
میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه
ُ خرد کرده و نانهای با گت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از
قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش
جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوپانزدهم
#فصل_دوم
پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش
یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا
گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و
شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که
نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که
مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلذمش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی
اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آمادهاس، بریم؟»
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو
همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!» و ص
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدشانزدهم*
#فصل_دوم
بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پا ک و زالال او، چهره معمولی من این همه
زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوش ربا بود که چند قدمی
را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری
کردم و پاسخ دادم: «دقیقا نمیدونم ولی فکر کنم عبد الله گفت شنبه باید بره
دنبال جواب.» حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی
خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و
سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ
وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با
لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در
جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که
رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم
عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.»
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای
تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟» از
حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و
ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که
ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم
ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام
که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره
اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم
دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به
رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم
یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه
ً یه صدایش
نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلا
خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفدهم
#فصل_دوم
ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه اصلا
ً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین
فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...» سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش
رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از
جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم
عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل
چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی
نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه
تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت
خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت
پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و
مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون
گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردنا کی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه
وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را
گرفت. انگار هیچ کدام نمی ِ توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و
اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم
و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش
روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد،
با مهربانی پرسید: «خب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم» در هوای گرم
شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
«نمیدونم، همه جاش قشنگه!رکه نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست
گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که
ِ هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهجدهم
#فصل_دوم
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن
امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و
رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و
آسمان نظاره میکردیم که مجید سر حرف را باز کرد «الهه جان! دوست دارم بر
ام
حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم
ُ
احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خب
دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای
ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟»
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش
میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از
مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان
است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را
به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان
َ خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: «الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟» به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!»
سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد،
با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از
بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی
نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به
زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: «مجید! دلم
میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...» بیآنکه چیزی
بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از ارامش اجازه داد تا هر
چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش،
نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: «مجید! به نظر تو سنی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونوزدهم
#فصل_دوم
بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم
نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر برای همه
ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟»
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش
بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و
نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم
غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که
سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا
میکنیم؟» و من با عجله جواب دادم: «خب شما سه خلیفه اول پیامبر قبول
ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این
جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت
نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پر نازم را
داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی
بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر
کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه!
هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به
من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل
تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به
روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای
این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو
خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی
و فعلا ً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از
این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستم
#فصل_دوم
میکشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه
الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم
بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای
لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم
بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد
آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و
میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در
چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد.
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوبیست_ویکم*
#فصل_اول
پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید
اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و
حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به
سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم
زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن،
میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود
خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و
زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو
چشمات میدیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای
خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و
نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی،
بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه ِ های آخر شب موجهای خلیج فارس
یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و
چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
* * *
از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز
گرم تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد
از بستر نرمش دلَ کند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد
نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم
و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
«ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.» و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه
قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت: «ببخشید بیدارت کردم.»
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به
سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: «چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم.» و
لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_ودوم
#فصل_دوم
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که
نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده عبدالله؟» به چشمان منتظرم خیره شد و
آهسته شروع کرد: «الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو
خدا آروم باش و فقط گوش کن.» با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام
نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: «من امروز جواب
آزمایش مامانو گرفتم.» تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای
عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: «هنوز به خودش چیزی
نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم،
ُ ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...» نمیدانم
چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد
کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده
باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم
طوری پریده بود که عبداهلل را سراسیمه به آشپزخانه بر و با لیوان ابی بالای
سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب
بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم
که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر
مظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و
همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریام
میداد: «الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی.
مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه.
إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...» و آنقدر گفت که سرانجام بغضم
ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به
هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه
میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وسوم
#فصل_دوم
میکرد: «الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین
فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم
تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.» با چشمانی که از شدت گریه
میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی
لبریز از بغضم به سختی بالا میآمد، ناله زدم: «عبدالله من نم