دونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر رو
بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی
شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را
خوش کرده باشد، بالاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای
همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز
به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو
برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش،
به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:
«الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق
اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای
کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای
اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از
اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در
عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش
میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش
حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از
این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد
که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس
لبخندیُ ِپر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن
لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونهم
#فصل_دوم
دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از
من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما،
سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور
مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را
دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین
نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن
کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید
دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را
از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبرد
دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود
و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط
را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر
را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت
به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود
و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که
چطور به نا گاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن
ِ «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته
و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن
چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان
سر پاسخ مثبت داد. نمی ِ دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بآلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوده
#فصل_دوم
میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت
سرُ م و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر
چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از
آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر
نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال
از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کالمی حرف نمیزد.
شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش
را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام ب