*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_نودویکم*
#فصل_دوم
«بهش گفتم چیزی شده که از الان داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟
جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات
جواب پس بدم، اینجا به خودت!» سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود
پدر متوجه صحبتهایش نمی ِ شود و با صدایی آهسته گله کرد: «گفتم ابراهیم
ُ ناراحته خب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه
کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام
گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!»
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم.
نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که
حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست
آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست
هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش
بر نمیآمد که فقط غصه میخورد. فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول
میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند
مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!ر که پدر لقمه اش
را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارت راحتره هم پول بیشتری گیرت
میاد!» مجید که
انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله
جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار
میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین
به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پر درد سریه! هر روز صبح باید
تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پر خطره! همین یکی دو
سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...» از سخنان پدر به شدت
ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به
پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودودوم
#فصل_دوم
ُ «عبد الرحمن! خب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بالاخره مجید
زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خب من از کارم راضیم
چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر
لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب
داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از
امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه
برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!» مجید سرش را پایین انداخت تا
دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ
داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر
ُ
قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پر غیظ و غضب لقمه بدی را در دهان
گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را
برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او
اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا
در سکوت خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب
کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای
تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر و از نامآوران
اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر،
گناه قبیح و وحشتنا کی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش
هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا
ِ خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده
بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم
متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر
بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این
تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش
قبرش کردن!» مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوسوم
#فصل_دوم
افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد
که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم
اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه
تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب برسه، ت