*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هشتادویکم*
#فصل_دوم
شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم
سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری
هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای
خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق
دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس
نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه
سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل
ُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه
آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان
دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم
با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای
دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده
بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر
دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟»
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند
بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم
میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه،
ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،
روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید
و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی
دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی
خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم
میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و
بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که
زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادودوم
#فصل_اول
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز
کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با
ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در
حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم
خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده
سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش
رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: «از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب
تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این
دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.» مادر خواست تعارف
کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالابیاید بریم
بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الان ابراهیم زنگ زده
داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و
همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟»
مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر
ُ زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف
میکنم.» و همه ماجرا همین بود سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که
میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل
مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادوسوم
#فصل_دوم
نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته
بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر
آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را
تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درست