*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هشتادوششم*
#فصل_دوم
یعنی خانمها باید استراحت کنن!» از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز
شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی
همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رد زده بودم!
* * *
نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم
مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از
مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت،
ُ هر سجده
در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمیگفت، قنوت میخواند و بر
َ مهر میزد تا برای یکبار هم
ُ مهر می گذاشت، دلم پر
میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مهر
که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ِ ای گل، صورت خوشی
نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی،
احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این
عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان
یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از
او طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب
و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش
ً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با
کردم: «مجید!» لبخندی زدم و به جای
تعجب گفت: «تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سر نمازی»
جواب، پرسیدم: «مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟» از آهنگ
صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ
داد: «خدا کنه که از دستم بر بیاد!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از دستت بر
میاد! فقط باید بخوای!» و او با اطمینان پاسخ داد: «بگو الهه جان!«» از جایم بلند
شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز
ُ مهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده
رنگش،
باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که
به قلم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادوهفتم
#فصل_دوم
رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! میشه نماز عشاء رو
ُ هر بخونی؟» به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:
«بدون مهر. مجید! مگه پیامبر استفاده میکرده! پس چرا به
ُ مهر سجده میکنی؟» سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور
سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: «آخه چه دلیلی داره تو روی
ُ ِ مهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل...» که سرش را بالا آورد و طوری
نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که
برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز
عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش
بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و
ُ مهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ چیزی نبود
نمازش را شروع کرد در همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت
مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبرد تا به چشم خود
ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانه
محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با
همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که
تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم
نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلامم داد. جرأت نداشتم چیزی
بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به
سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به
ُ مهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و
مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ
لذتی نبردم!» شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادوهشتم
#فصل_دوم
اندازه چند نفس سا کت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: «الهه! من عادت کردم
ُ هر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان پیامبر مهر بوده یا نبوده من یاد
گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!» که میان حرفش آمدم و با ناراحتی
اعتراض کردم: «یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبرچی بوده؟ فقط برات
مهمه که خودت به چه کاری عادت کر