💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین و صلی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
✨بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ✨
#فراخوان_جمعه_های_عریضه_نویسی
این دعوتنامه ای است برای شما منتظر عزیز امام زمان علیه السلام، تا همراه محبین ایشان محضر عریضه نویسی خدمت امام زمان علیه السلام، پدر مهربانمان، تشرف پیدا کنید و عریضه به موکلین نور بسپارید💫
نامه ای بنویسید خدمت مولا و درددل کنید ..هر آنچه از دلتان میگذرد
در اول و آخر دعاهایتان تعجیل فرج را طلب بفرمایید و به درگاه مبارکشان ندبه کنید که
أكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجيلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم
و
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء
#مهدویت
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
💌فرازی از وصیت نامه شهید
قلبهای خود را برای گریه کردنِ مصیبت ائمه(علیهالسلام) عادت دهید ، بگذارید خون گریه کند قلبهایتان ، گریه برای ائمه ثواب دارد ، وقتی که مصیبت میخواندید به مصیبت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) که رسید، یاد مرا بنمایید ..
#شهید_محمد_نیکبین♥️🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#با_دستور_امامخمینی (ره)؛
#راهی_مکه_شد🕋
«در همان سالها، امام (ره)به او دستور میدهد که برای تبلیغ🔖 به عربستان برود.این طور که یادم هست یک دستگاه چاپ📇 را چند قسمت کرده و با خودشان به مکه میبرند تا به راحتی عکس های #امام را چاپ و پخش کنند✌️
راوی:مادرشهید
#حاج_ابراهیم_همت♥️
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
سلام بر شهدای عرفه
حاج احمد کاظمی سردار بزرگ و فاتح خرمشهر بود که در روز عرفه همراه با یارانش در سال ۸۴ آسمانی شد.
در عملیات فتح المبین ترکش بزرگی به سر حاج احمد خورد و در بیمارستان بستری شد.
بعید بود بتواند نیرو ها را فرماندهی کند.
چند ساعت بعد خودش را به نیروهای لشکر نجف رساند و همراه با آنها کار را تمام کرد.
بعدها به نیروهایش گفت: من در بیمارستان بودم و حالم اصلا مساعد نبود.
وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها تشریف فرما شدند و گفتند: فرمانده بلند شو، ما تو را شفا دادیم. پاشو و نیروها را فرماندهی کن.
از آن روز دیدگاه حاجی به دفاع مقدس و شهدا کاملا تغییر کرد...
📙برگرفته از کتاب مهر مادر. اثر گروه شهید هادی
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
جان بہ هرحال قرار است
ڪہ قـربان بشود ...
پس چہ خوب است
ڪہ قربانـی جانــان بشود ...
#شهیدابراهیم
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
واَبروانشمصداقذوالفقاریبود
ڪہبہ
عشقعلی(ع)تارومارمیڪرد
دشمنرا☝🏽♥
#حـٰاجۍ
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#خاطرات_شهدا🕊
🍃خیلی روی آقا حساس بود...
یه بار بهش گفتم:
اگه شعاری ضد حکومت روی دیوار هست
و ما بریم و حذفش کنیم،
چه سودی داره؟
چرا این همه وقت میذاری تا شعار پاک کنی؟این همه پاک می کنی،
خب دوباره می نویسن...
گفت:نه،من میخوام اونقدر پاک کنم تا دیگه ننویسن!
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هشتادویکم*
#فصل_دوم
شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم
سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری
هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای
خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق
دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس
نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه
سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل
ُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه
آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان
دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم
با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای
دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده
بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر
دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟»
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند
بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم
میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه،
ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،
روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید
و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی
دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی
خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم
میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و
بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که
زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادودوم
#فصل_اول
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز
کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با
ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در
حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم
خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده
سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش
رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: «از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب
تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این
دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.» مادر خواست تعارف
کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالابیاید بریم
بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الان ابراهیم زنگ زده
داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و
همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟»
مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر
ُ زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف
میکنم.» و همه ماجرا همین بود سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که
میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل
مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادوسوم
#فصل_دوم
نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته
بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر
آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را
تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درست
ت!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد «
ُ خب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن» سپس
چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: «من هیچ وقت نتونستم همچین
روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!»
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: «حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنیم هدیه» میدانستم که بخاطر تسنن
گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات
مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: «ما هم برای
حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم.» سپس نگاهی به پلاک انداختم و
با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی
ِ ازش خوشم اومد!» و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کی وقت کردی اینو بخری؟»
و او پاسخ داد: «دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!» سپس
زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش
میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و
گفت: «راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی
خندیدم و گفتم: «عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!»
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من میریزم!» با عجله به
سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد : «امروز روز زنه!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد