eitaa logo
✍﷽ نکته های طلایی
956 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
کانالی که قراره مبلغ معارف قرآن و اهلبیت «علیهم السلام» باشد. 📩 انتشار با ذکر #صلوات آزاد است. 👌موضوعات: #اعتقادی #اخلاقی #تربیتی #احکام_شرعی در شش هشتک #متن_کوتاه #عکس_نوشته #نرم_افزار #کتاب #صوت #فیلم http://eitaa.com/joinchat/2202992642C3b84b8c62e
مشاهده در ایتا
دانلود
🧔🏻 🌹 1️⃣ معرفی کتاب «نخل سوخته» 🔸 «نخل سوخته» مجموعه خاطرات آشنایان و دوستان و همرزمان شهید عارف حسین یوسف الهی است. 🔸 جوانی از عصر ما که اگر چه پیشانی بر خاک می نهاد اما سر بر ابرهای آسمان می سایید. 🔸او جانشین واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان و چشم اطلاعاتی حاج قاسم بود که در اوج اخلاق و عرفان اسلامی رشادت های بی نظیری را از خود بر سر زبان ها به یادگار گذاشت و در نهایت نیز شهادت بهترین پاداش او بود. 🔸 این شهید چه کرده است که مالک اشتر زمان شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی وصیت می کند خانه ابدی اش شانه به شانهٔ حسین یوسف الهی باشد⁉️ ✅ با ما همراه باشید تا دقایقی با زندگی این شهید بزرگوار هم نفس شویم ... 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 🌹 2️⃣ شُکر بعد از هر عملیات 🔸 یک شب برای شناسایی همراه بچه های عملیات شدم. در راه برگشت همین که به سلامت وارد یک شیار شدیم، یکدفعه دیدم تمام بچه ها افتادند روی زمین 🤔 فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم اما دیدم نه گویا بچه ها به سجده رفته بودند، بعد هم همگی بلند شدند و دو رکعت نماز خواندند🧎🏻 🔻 حسین را کنار کشیدم و گفتم: ➖ چه کار می کنید⁉️ گفت: ➖ بچه ها دارن سجده شکر به جا می‌آورند، این روش هر شب ماست. ✅ این یک نمونه از حال و هوای بچه های اطلاعات بود. حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود حسین ایجاد شده بود. 🎙️ راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۳۵ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 🌹 3️⃣ هشت نفر بجای یک لشکر 😱 🔸 شجاعتی که حسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند و فراموش شدنی نیست. ❗ عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر بودند ماندند. وقتی عراق پاتک کرد 🔥💥 حسین این هشت نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر قرار داد و در مقابل دشمن ایستاد. ✅ می دانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر می‌افتد. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند خط پر از نیرو است. 🎙️ راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۴۷ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 ❤️ 🌹 4️⃣ حسین آفریده شده برای جنگ 🔸 بعد از این که برای اولین بار حسین شیمیایی شد، قرار شد او را به همراه عده ای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند. 🔻 در خارج از کشور حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش برخورد می کند. آن دوست طی یک هفته اقامت حسین او را راهنمایی می کند و شهر را به او نشان می دهد. زمانی که حسین می خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می دهد، می گوید: ➖تو به اندازه کافی جنگیده ای دوبار تا به حال مجروح شده ای و وظیفه ات را به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی همینجا بمان، اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی. حسین تشکر می‌کند و در جواب می‌گوید: ➖ اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب ایران برای من. دنیا و ما فیها همه برای اهل دنیاست، اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زنده ام تو جبهه ها میمانم ✅✅✅ و خداحافظی می کند و راه می افتد 👋🏻 🎙️ راوی: هادی یوسف الهی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۶۵ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 ❤️ 🌹 5️⃣ کار باید خالصانه باشه 🔸 قبل از عملیات خیبر یکی از علما به مقر لشکر در دشت عباس آمده بودند. از خصوصیات معنوی و عرفانی ایشان زیاد تعریف می‌کردند. بعد از نماز با حسین تصمیم گرفتیم برویم ایشان را از نزدیک ببینیم. موقع نماز اورکتم روی دوشم بود، زمانی که می‌خواستیم به ملاقات ایشان برویم آن را درست پوشیدم و سر و وضعم را مرتب کردم 🙄 حسین که این صحنه را دید ایستاد و گفت: ➖ این کار تو خالصانه نیست برگردیم ❗ گفتم: ➖ چرا⁉️ گفت: ➖ به خاطر اینکه تا وقتی نماز می خواندی اورکتت روی دوشت بود اما حالا که میخوای به ملاقات ایشان بروی آن را درست می پوشی و خودت را مرتب می کنی ‼️‼️ 🔸 یک بار دیگر دیدم که به جای کفش یا پوتین با یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ به جلسه فرماندهی میرود به او گفتم: ➖ با همین دمپایی ها می خواهی بروی❓ گفت: ➖ چه کار کنم من همینطوری رفتم مسجد با همین دمپایی ها حالا چه لزومی دارد که برای جلسه رفتن طور دیگری لباس بپوشم ⁉️✅ 🎙️ راوی: تاجعلی آقاملایی و علی نجیب زاده 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۷۱ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 🌹 6️⃣ کرامت شهید 🔸 یک روز با حسین برای انجام کاری که عجله داشتیم با لندکروز 🚗 به جاده زدیم با سرعتی حدود ۱۳۰ یا ۱۴۰ در جاده می رفتیم. یک دفعه دیدم وانت آبی رنگی با یک راننده عرب از سمت راست وارد جاده شد 😱 سرعت ماشین بالا بود نمیشد ماشین را متوقف کرد حسین ترمز زد و ما هر لحظه به ماشین نزدیک تر می شدیم. من فکر کردم دیگر کار تمام است 💥 سرم را گرفتم میان دو دست و فریاد زدم یا ابوالفضل ... اما هرچه منتظر ماندم اتفاقی نیفتاد. وقتی نگاه کردم دیدم در جاده هیچ اثری از آن ماشین نیست از حسین پرسیدم : ➖ پس این ماشین کجا رفت⁉️ در حالی که نفس عمیقی کشید گفت: ➖ دیگر می بایست می رفت❗ گفتم: ➖ آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!!! توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می‌کشد تا یک نفر از دید خارج شود. اخم هایش را در هم کشید و گفت: ➖ یک جمله می گویم و دیگر هم سوال نکن. ببین معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود این هم یکی از همین معجزات بود ✅✅✅✅ 🔻 این مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن ماشین چطور آمد و چطور رفت ... 🎙️ راوی: حمید شفیعی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۱۶ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 🌹 7️⃣ دیدم ... 🔸 وقتی حسین در بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری بود، من و برادرم محمد شریف برای عیادتش از کرمان به تهران رفتیم. وقتی که وارد بیمارستان شدیم یک نفر پیش ما آمد و گفت: ➖ شماها دنبال محمدحسین یوسف اللهی هستید؟ گفتیم: ➖ بله چطور مگه⁉️ گفت: ➖ هیچی! منتظرتان است. 🔸 بعد ما را به اتاقی که حسین بستری بود راهنمایی کرد. همان اول کار از او سوال کردم: ➖ حسین تو از کجا می دانستی ما می آییم که منتظر ما بودی؟ گفت: ➖ من قبلا شما را دیدم که از کرمان حرکت کردید 🤔 گفتم: ➖ آخر چطور دیدی⁉️ گفت: ➖ دیگر نپرس فراموش کن ✅✅ 🎙️ راوی: محمد علی یوسف الهی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۳۵ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 🌹 8️⃣ نماز شب 🔸 بعد از مجروحیت اول حسین برای رفتن به دکتری در تهران او را همراهی کردم. در ماشین حسین، حسین همیشگی نبود.😞 حسینی که با خنده ها و صحبت هایش راه را کوتاه می کرد و این به خاطر دردی😰 بود که از جراحت داشت🤕. 🔸 به نایین که رسیدیم به علت خستگی خودم و حسین کنار مسجد توقف کردم و شب در ماشین خوابیدیم 💤 نیمه های شب بیدار شدم به صندلی عقب نگاه کردم حسین نبود دلواپس پایین آمدم و خیابان و کوچه اطراف را بررسی کردم اما اثری از حسین نبود❌ یک دفعه متوجه مسجد شدم دیدم لای در باز است آهسته داخل شدم و با نگاهم اطراف را جستجو می کردم. یک مرتبه شَبَه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز 📿 در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم حسین بود، در حالت قنوت. آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت گریه می کرد😢 اشک میریخت دعا می‌خواند🤲 و بدنش به شدت میلرزید. چنان غرق در حالت عارفانی او شده بودم که اصلا نفهمیدم کجا هستم و چه در اطراف می گذرد. ✅ وضعیت حسین دیگر عادی شده بود حالش بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سر حال کرده بود🙂 انگار دیگر دردی وجود نداشت. شروع به صحبت کرد حرف هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی دور می کرد. 🎙️ راوی: محمد علی یوسف الهی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۶۷ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 ❤️ 🌹 9️⃣ حسین به آرزویش رسید 🔸 حسین در حیاط مقر بود که فریاد زد: ➖ هواپیما ✈️ سریع پخش شوید یک جا نایستید. یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: ➖ بچه ها راکت ... هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. وقتی انفجار انجام شد فهمیدیم که راکت‌ها شیمیایی بودند. 🔸 با شنیدن فریادهای شیمیایی! شیمیایی! هر کس به طرفی می دوید و سعی می کرد از منطقه دور شود. حسین یک دفعه در میانه راه ایستاد و گفت: ➖ یکسری زیر آوار مانده اند باید بیرون بیاوریمشان. و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت و چند نفر را از زیر آوار نجات داد. 🔸 بعد از آن حسین اصرار داشت که به سمت خط حرکت کند. در میانه راه حالش بد شد و او را به عقب برگرداند و از بیمارستان اهواز با هواپیما به تهران منتقل کردند. 🔻 وقتی از کرمان به تهران برای ملاقات حسین رفتیم ما را به اتاقی که مجروحین شیمیایی در آن بستری بودند راهنمایی کردند حسین درون محفظه شیشه ای روی تخت خوابیده بود سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی تمام سوخته بود دیگر توان و رمقی برایش نمانده بود 😰 فقط توانست با اشاره سلام علیکی👋🏻 بکند و محبتش را با برق چشمان نیمه بازش به ما برساند. 💢 بعد از ملاقات طولی نکشید که به شهادت رسید. انگار این چند لحظه را هم فقط به خاطر ما صبر کرده بود. 🎙️ راوی: حسین ایرانمنش - پدر شهید 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۶۲ - ۱۶۹ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
🧔🏻 ❤️ 🌹 🔟 (روایت آخر): ما با شما هستیم ... 🔸 خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام. کسی می خواند : ⏩ یا کریم یا رب ⏪ یکدفعه حسین را در مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. گفتم: ➖ حسین آقا رفتی و ما را تنها گذاشتی⁉️ به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت: ➖ آقا علی نگران نباش ما با شما هستیم ... ما با شما هستیم ✅✅✅ 🎙️ راوی: محمد علی کارآموزیان 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۷۲ 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat