#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 امام علی علیه السلام:🏴
▪️ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَرَضَ فِي أَمْوَالِ الْأَغْنِيَاءِ أَقْوَاتَ الْفُقَرَاءِ، فَمَا جَاعَ فَقِيرٌ إِلَّا بِمَا مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَ اللَّهُ تَعَالَى سَائِلُهُمْ عَنْ ذَلِكَ.
▪️ خداوند سبحان قُوت(و نيازهاى) فقرا را در اموال اغنيا واجب و معين كرده است، از اين رو هيچ فقيرى گرسنه نمى ماند مگر به سبب بهره مندى غنى(و ممانعت او از پرداخت حق فقير) و خداى متعال در اين باره از آنها سؤال و بازخواست مى كند.
📚 نهج البلاغه، حکمت 328.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#مباحث_تربیتی_خانواده. 🕋🕋🕋
🏴راههای نگهداشتن عزت نفس در کودک:🏴
١- خوبیهاشو ببینید و بگید👌
٢- به حرفاش خوب گوش بدید😌
٣- بی دلیل بغلش کنید و ببوسید☺️
۴- مقایسه ش نکنید😱
۵-شب هر کاری دارید کنار بزارید و برایش قصه بگید🙈
۶- اشتباهاش رو راحت ببخشید✅
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#هفته_دفاع_مقدس. 🕋🕋🕋
▪️پخش زنده آیین تجلیل و تکریم یک میلیون پیشکسوت دفاع مقدس و مقاومت در تهران، مراکز استان ها و سراسر کشور در ارتباط تصویری با مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای(مدظله العالی) ساعت 10 صبح روز دوشنبه 31 شهریور(اولین روز هفته دفاع مقدس) از شبکه های صدا و سیما و شبکه شاد آموزش وپرورش.
«ستاد مرکزی گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس.»
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
هدایت شده از مرجع طب سنتی
برای توقف واردات تراریخته به ۵۰ هزار امضا نیاز داریم
همه را دعوت کنید امضا کنند تا در صحن علنی مجلس مطرح شود.
یا حسین
#نه_به_مافیای_تراریخته
https://www.farsnews.ir/my/c/35465
۵۰ هزار امضا باید بشود
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
««صدای پای آب»»
«نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان»
یک گروهان از گردان یا زهرا(س) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم.
حال خودم را نمی فهمیدم.
باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از
فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت!
باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به
سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط
میگفتم: یا حسین (ع)
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه
حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!
نگاههای بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمیکنم. توان تحمل آن صحنه ها
را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم.
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا
تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح بهَ اندازه یک در قمقمه آب رسید!
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد
شلیک خمپاره ها آغاز شد.
دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند
یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم.
چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک
گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شد. از حرارت و
آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها آنجا بودند. آنها قبلا ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در
حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده!
تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر
گلوله خمپاره ناله عدهای بلند میشد و ناله عدهای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم
خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد
زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا (س)در ميان مجروحين بود.
برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت
چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را
خون گرفته بود. تپه ای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله میآمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر
آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری میری!؟
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظه ای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود.
فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلوله های آنها دقیق به اطراف ما اصابت
میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می کشاندم. رسیدم به بالای دره. باید حدود صد متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند.
عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم!
ادامه دارد..........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 امام على عليه السلام: 🏴
▪️ هر انسانى در مال خود دو شريک دارد: وارث و حوادث .
▪️ لكُلِّ امرِئٍ في مالِهِ شَرِيكانِ: الوارِثُ و الحَوادِثُ.
📚 ميزان الحكمه، ج 5، ص 532.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند
متر پایین تر محکم به زمین میخوردم. اما بالاخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.
دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم
خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.
هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم و به حالت
خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد. آنها به دنبال ما
بودند. در راه به یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور به سمت پايين بودیم.
اما هیچ راه خوبی پیدا نشد.
باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم. اما عراقیها خیلی نزدیک بودند.فکری
به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پرت کنیم!بعد ادامه دادم :بچه ها من میپرم
اگر سالم ماندم شما هم بیایید!
بعد بدون هیچ درنگی پریدم. حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها
نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید.
بعد صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت.
برگشتم و گفتم: بچه ها این چی بود افتاد! مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره!
یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود، یکی از بچه ها پرت شد!
با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش
خورده بود و جایی را نمیدید.
با ناراحتی گفتم: حتمًا الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. باتعجب
دیدم نشسته روی زمین و ناله میکنه! باور کردنی نبود. او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک. کم کم بقیه بچهها هم رسیدند.
همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان
صدایی به گوش رسید!
باتعجب گفتم: بچه ها شما هم میشنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده
بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما میآمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود.
صدای پای آب!
صدا، صدای حرکت رودخانه بود. همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمیبرم.
من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو،
آب! آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب ... بعد هم
غش کرد و افتاد!
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلند کردم. کشانکشان به سمت آب رفتیم.
صدای آب نزدیکتر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر
دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از
تشنگی جان دادند.
حال عجیبی داشتم. صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود.
گویی همه سلولهای بدنم میگفت: آب
دلم می لرزید.گفتم: اول دست و صورتم را شست وشو میکنم بعد ...
شروع به خوردن می کنم.
وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب
کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شدم. نشستم داخل آب. سه روز
از آخرین باری که به راحتی آب خورده بودم میگذشت. آن هم در گرمای
مردادماه.
یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان. چقدر برای آب التماس میکرد. یاد
بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند!
دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر
به هم وعده آب میدادند. یکی میگفت: من یک دبه آب میخورم! دیگری
میگفت: من تا جایی که بتوانم. دیگری...
اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. بچه ها
همه گریه میکردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای نالهها بلند شده بود.
نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم.
من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز
بیهوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد.
او را آوردیم کنار رودخانه.
ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم. برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم.
ادامه دارد.............
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#تلنگر. 🕋🕋🕋
▪️اگر آن روزها سلفی رواج بود،
▪️این رزمنده زیر عکس خود می نوشت؛
▪️من و ترکش در چشم، همین الان یهویی😭
«هفته ی این مردان بی ادعا مبارک باد»
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#صفر_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#اربعین. 🕋🕋🕋
از عجمها مهمان نمیخواهی آقا؟!😭
حـالا که دیـار تو مـــا را نمیـبرنـد😭
ما قلبمان شکست حرم را بیاورید😭
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha