eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
52 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
654 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 ««صدای پای آب»» «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» یک گروهان از گردان یا زهرا(س) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم. حال خودم را نمی فهمیدم. باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟ بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت! باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین. بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط میگفتم: یا حسین (ع) چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد! رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه حرف آب نزنید. آبی در کار نیست! نگاههای بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمی‌کنم. توان تحمل آن صحنه ها را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم. فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح بهَ اندازه یک در قمقمه آب رسید! آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد شلیک خمپاره ها آغاز شد. دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم. چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شد. از حرارت و آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت! خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من اصابت کرد. به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها آنجا بودند. آنها قبلا ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند. یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده! تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر گلوله خمپاره ناله عده‌ای بلند میشد و ناله عده‌ای خاموش! آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد. لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا (س)در ميان مجروحين بود. برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت چهاردست وپا شروع به حرکت کردم! از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت می‌کنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم. کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را خون گرفته بود. تپه ای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله میآمد! کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری میری!؟ گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو! هیچ لحظه ای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود. فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلوله های آنها دقیق به اطراف ما اصابت میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا... خودم را به سختی روی زمین می کشاندم. رسیدم به بالای دره. باید حدود صد متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند. عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم! ادامه دارد.......... 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🏴 امام على عليه السلام: 🏴 ▪️ هر انسانى در مال خود دو شريک دارد: وارث و حوادث . ▪️ لكُلِّ امرِئٍ في مالِهِ شَرِيكانِ: الوارِثُ و الحَوادِثُ. 📚 ميزان الحكمه، ج 5، ص 532. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم! بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند متر پایین تر محکم به زمین میخوردم. اما بالاخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود. دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم. هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم و به حالت خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچه‌ها را شنیدم. همان بچه‌هایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد. آنها به دنبال ما بودند. در راه به یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور به سمت پايين بودیم. اما هیچ راه خوبی پیدا نشد. باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم. اما عراقیها خیلی نزدیک بودند.فکری به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پرت کنیم!بعد ادامه دادم :بچه ها من میپرم اگر سالم ماندم شما هم بیایید! بعد بدون هیچ درنگی پریدم. حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید. بعد صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت. برگشتم و گفتم: بچه ها این چی بود افتاد! مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره! یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود، یکی از بچه ها پرت شد! با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش خورده بود و جایی را نمیدید. با ناراحتی گفتم: حتمًا الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. باتعجب دیدم نشسته روی زمین و ناله میکنه! باور کردنی نبود. او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک. کم کم بقیه بچه‌ها هم رسیدند. همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان صدایی به گوش رسید! باتعجب گفتم: بچه ها شما هم میشنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما میآمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود. صدای پای آب! صدا، صدای حرکت رودخانه بود. همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمیبرم. من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو، آب! آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب ... بعد هم غش کرد و افتاد! بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلند کردم. کشانکشان به سمت آب رفتیم. صدای آب نزدیکتر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از تشنگی جان دادند. حال عجیبی داشتم. صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود. گویی همه سلولهای بدنم میگفت: آب دلم می لرزید.گفتم: اول دست و صورتم را شست وشو میکنم بعد ... شروع به خوردن می کنم. وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شدم. نشستم داخل آب. سه روز از آخرین باری که به راحتی آب خورده بودم میگذشت. آن هم در گرمای مردادماه. یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان. چقدر برای آب التماس میکرد. یاد بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند! دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر به هم وعده آب میدادند. یکی میگفت: من یک دبه آب میخورم! دیگری میگفت: من تا جایی که بتوانم. دیگری... اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. بچه ها همه گریه میکردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای ناله‌ها بلند شده بود. نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم. من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز بیهوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد. او را آوردیم کنار رودخانه. ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم. برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم. ادامه دارد............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 ▪️اگر آن روزها سلفی رواج بود، ▪️این رزمنده زیر عکس خود می نوشت؛ ▪️من و ترکش در چشم، همین الان یهویی😭 «هفته ی این مردان بی ادعا مبارک باد» 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 از عجم‌ها مهمان نمیخواهی آقا؟!😭 حـالا که دیـار تو مـــا را نمیـبرنـد😭 ما قلبمان شکست حرم را بیاورید😭 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام « محمد خانی » قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🏴 امام علی علیه السلام:🏴 ▪️ توَحَّشتُ فِي القَفرِ البَلقَعِ، فَلَم أرَ وَحشَةً أشَدَّ مِن قَرينِ السَّوءِ! ▪️ در بیابان خشک و بی آب و علف، تنها شدم؛ امّا تنهای ای سخت تر از همنشین بد ندیدم. 📚 شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 293. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا از آن لبی که دور و برش خیزرانی است یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا معجر نمانده است ببندم سر تو را پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها باید زبان بگیری و لالا کنی مرا عمّه ببخش دردسر کاروان شدم امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها) تسلیت باد.🖤 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف» «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» ساعت چهار صبح بود. روز سه‌شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه‌ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف می زدند. هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه‌ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم. من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیک هایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم. بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتینهایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش بُرد. بچه‌ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟! نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم! با یکی از بچه ها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه‌ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟ کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد. کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد! همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند: در سختترین شرایط به داد شما میرسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید. بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: بیشتر بچه‌ها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان مولایمان را صدا میزدند. رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را برده. زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم. بچه‌ها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می‌آیند! آنها از لابلای درختان به ما نزدیک میشدند! ما سریع در پشت درختان و صخره‌ها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش! دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را می‌شناختم. برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم. همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند. گفتم: بچه ها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچه‌ها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. آنها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند.از مدل پوتین ها و خون تازه روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما می‌آیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان(عج)را می‌شنوند. بعد به دنبال صدا می‌آیند و ما را پیدا میکنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم. بچه‌های گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم. ادامه دارد............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 آن هم بعد از چهار روز! بعد با هم به سمت عقب حرکت کردیم. آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم. عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد. ّ در محور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان(عج )به خدا رسید. ايشان در مرحله بعدي عمليات بچه‌ها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با خدا همراه شد. ماند تا بچه‌ها به عقب بروند. او میخواست گمنام بماند و اینگونه شد. اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم. یک ماه بعد مرخص شدم. 1 .نوارشماره1مصاحبه تبلیغات لشكر14 باشهیدتورجی تاریخ. 20/9/65 اردوگاه شهید عرب. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
یا رب شب جمعہ کربلا غوغائی‌سٺ شش گوشه حرم تجلّی زیبائی‌سٺ امشب دل هر که هسٺ در کرب‌و‌بلا معلوم شود که رزق او زهراییسٺ 《اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ》 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️ الهـی در این شب‌های محرم امیـدوار کن کسی را که به آستانت ناامید است بگیر دستی که بسوی تو بلند است مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش تو را صـدا می‌زند 🌙شبتـون حسینـی🌟 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🏴 حضرت امير عليه السلام:🏴 ▪️ توَقَّوُا البَردَ في أوَّلِهِ و تَلَقَّوهُ في آخِرِهِ؛ فإنّهُ يَفعَلُ في الأبدانِ كَفِعلِهِ في الأشجارِ؛ أوَّلُهُ يُحرِقُ و آخِرُهُ يُورِقُ. ▪️ در آغاز سردى هوا خود را از سرما حفظ كنيد و در پايان آن از آن استقبال كنيد؛ زيرا سرما با بدنها همان مى كند كه با درختان مى كند؛ در آغاز [برگ درختان را] مى سوزاند و در پايان مى روياند. 📚 نهج البلاغه، حكمت 128. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ هفتمین سوگواره مجازی اشراق ⚫️ در بخش‌های: ⭕️ گرافیک ⭕️ عکس ⭕️ کلیپ ⭕️ متون ادبی ⭕️ ایده‌های نو 🔴 و برگزیده کنشگران عاشورایی هیئت داوران: حجت‌الاسلام علی سرلک هادی مقدم دوست فضه سادات حسینی مسعود نجابتی سید بشیر حسینی مجید خسروانجم حجت الاسلام جوان‌آراسته و دیگر کارشناسان برجسته ی حوزوی و دانشگاهی ◻️ با دوره‌های رایگان آموزشی ◻️ و کارگاه‌های تولید محتوای دیجیتال 💰 به همراه جوایز ارزنده نقدی و هدایای معنوی 🔘 شرکت برای تمامی دلدادگان اباعبدالله علیه السلام آزاد است اطلاعات بیشتر در Soogvareh.Eshragh.ir ▪️سوگواره در سوگ خورشید غرق ماتم است. 🆔 @Soogvareh_Eshragh آدرس ما در اینستاگرام https://www.instagram.com/soogvareh_eshragh/ آدرس ما در روبیکا https://rubika.ir/soogvareh_eshragh ارسال آثار به 🆔 @Admin_eshragh
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « کانی مانگا » «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین(ع) رفتم. فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا به خير. برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامه‌های آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچه های گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر. آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین (ع) خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت. غروب بود که برادر چنگانی(معاون گردان) برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید داشت تا می‌توانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچه‌ها باز کنید. در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچه‌ها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجی زن بود. ادامه دارد.............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلوله های روشن(رسام) را میدیدم که از بالای سرم می گذشتند. یکدفعه حرکت گلوله‌ها به سمت پایین آمد. گلوله ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و... شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپیجی زن آمد بالای سرم. پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی ضایع شدم. خنده ام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيه ي گروهانها به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد. روز بعد به همراه بچه‌ها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانی مانگا حرکت کردیم. ما به سمت ارتفاع 1900 کانی مانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن هواپیما به داخل شیار می رفتیم. با رفتن آنها به حرکتمان ادامه میدادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچه ها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم. بلافاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. لاشه سوخته ی هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچه‌ها از خوشحالی تکبیر می‌گفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم. نيمه ُ شب با کمک چند راهنمای کرد محلی به حرکت ادامه داديم. در سکوت کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم. سنگرهای دشمن را در بالای ارتفاعات می دیدیم. چراغهای داخل سنگرها ّ روشن بود. ما با عبور از دره به ارتفاع مورد نظر رسیدیم. از ارتفاع بالا رفتیم. با حمله موفق بچه‌ها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوههای مجاور هم تخلیه شد. ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴زیارت خاصه امام حسن مجتبی (ع) ▪️السلام علیک یا ابن رسول رب العالمین، السلام علیک یاابن امیرالمومنین السلام علیک یاابن فاطمه الزهراء ، السلام علیک یا حبیب الله، السلام علیک یا صفوه الله ، السلام علیک یا أمین الله ، السلام علیک یا حجه الله ، السلام علیک یا نورالله ، السلام علیک یا صراط الله ، السلام علیک یا بیان حکم الله ، ▪️السلام علیک یا ناصر دین الله، السلام علیک أیها السید الزکی، السلام علیک أیها البر الوفی، السلام علیک أیها القائم الأمین ،السلام علیک أیها العالم بالتأویل ، السلام علیک أیها الهادی المهدی، السلام علیک أیها الطاهر الزکی ، السلام علیک أیها التقی النقی، السلام علیک أیها الحق الحقیق ، ▪️السلام علیک أیها الشهید الصدیق ، السلام علیک یا أبا محمد الحسن بن علی و رحمه الله و برکاته. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
🏴 السَّلامُ عَلَیْکَ یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ اَیُّهَا المُجتَبی یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین. 🍂🥀 شهادت غریبانه و مظلومانه آقا امام حسن مجتبی ، علیه السلام ، را به پیشگاه با عظمت آقا امام زمان ، علیه السلام، رهبر معظم انقلاب اسلامی و خدمت جمیع شیعیان ، محبان و ارادتمندان آن حضرت ، تسلیت عرض می کنیم 🕯حک شده بر عرش اعلی ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین بهترین آقای دنیا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯“عِزَّهُ لِلَّهِ” یعنی که خداوند عزیز عزتت داده است آقا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯وارث صبر امیرالمومنینی از ازل نایب برحق مولا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯لا فتی الا علی و لا کریم الا حسن یا کریم آل زهرا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯خُلق نیکویت حسن ، رویت حسن ، نامت حسن ای سراپا حُسن یکجا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯ذکر زیبای “حسن جان” جان دهد صد مرده را هر نفس هایت مسیحا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯حا و سین و نون ، اسرار کتاب مستی اند مستی روز و شب ما ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯از مِی انگور یاقوتی چشمان شماست این همه میخانه بر پا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯کربلا ، شیرینی تو قاسمانه جلوه کرد پای احلی من عسل ها ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯تا ابد در قلب ما داری حرم ای بی حرم پرچم عشق تو بالا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین 🕯اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ و اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ سیدی اُنْظُرْ إِلَیْنَا ، یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « خیبر » «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» ماههای آخر سال 1362 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام میداد. برادر عباس قربانی فرماندهای شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا نیز او را یاری میکردند. اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه‌ها صحبت کرد. از طرح عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگ های اقتصادی عراق را نابود کنیم. اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند تا بقیه نیروها عبور کنند. اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. بعد کل نیروهای گردان امیرالمؤمنین(ع) به سمت منطقه طلائیه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچه های جهاد مشغول زدن خاکریز جدید و حفر کانال بودند. روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم. عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانکهای دشمن به راحتی در حال عبور بودند. چندین تانک دشمن را زدیم. قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین گروهان اول هر گردان فدایی شود! درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن بوجود آمده بود. بیشتر نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانالها گم شده بودند. برادر چنگانی من را صدا زد و گفت: یه تیربار اونجاست. اگه میتونی خاموشش کن! رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد. ولی انگار مغز من تکان خورده بود. کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمیکردم. دستور عقب نشینی صادر شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند. در ادامه ي عملیات دوباره به سوی منطقه ي طلائیه رفتیم. ما گروهان دوم بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن ایشان و بیشتر نیروهایش به شهادت رسیدند. با شهادت فرمانده ما بقیه‌ی نیروها را بازگرداندند. چند روز بعد بیست نفر که بیشتر آرپیجی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی درگیری در جزایر مجنون برویم. این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت. همه نیروها گلوله و موشک انداز آرپیجی همراه خود داشتند. همه سوار بریک تویوتا با سرعت به سمت جزایر میرفتیم. تانکهای دشمن در فاصله دور در سمت چپ جاده مستقر بود. شلیک آنها لحظه‌ای قطع نمی شد. یکی از گلوله‌ها دقیقًا از بالای سر ما رد شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم. کمی جلوتر گلوله‌های تیربار کالیبر به سمت ما شلیک می‌شد. اگر یکی از این گلوله‌ها به موشکهای آرپیجی میخورد همه ما منفجر میشدیم! اما با عنایت خدا به خاکریز بچه های لشكر رسیدیم. به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران میکرد که کسی نمیتوانست سرش را بالا بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به ُ شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم. چند روز بعد در بیمارستان بودم كه یکی از بچه های گردان را دیدم او گفت: تورجی چه خبر!؟ گفتم: خبری ندارم. چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟ دوستم گفت: عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچه های قدیمی لشكر شهید شدند. باتعجب از روی تخت بلند شدم وگفتم: کیا شهید شدند؟! کمی مکث کرد و گفت: برادر خسروی و معاونهايش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو لشكر بود با توپ مستقیم شهيد شد. عباس مفقودالاثر شده! از چندتا از فرماندهها هم خبری نیست. خود حاج حسین خرازی فرمانده لشكر دستش قطع شده. از فرماندههای تهران هم حاج همت شهید شده.😭😭😭 بعد از ایام نوروز 1363 از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به دارخوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای قدیمی لشكر شهید ومجروح شده بودند. سراغ هر گردان میرفتم با تصاویر دوستانم روبه‌رو می‌شدم. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچه های رزمنده میخواندند. 🛤همه رفتند و تنها مانده ام من 🛤 زهمراهان خود جا مانده ام من 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha