#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 حضرت على عليه السلام:🏴
▪️ إنّ النّاسَ إلى صالحِ الأدبِ أحْوَجُ مِنهُم إلى الفِضّةِ و الذَّهَبِ.
▪️ مردم به تربيتِ نيك نيازمندترند تا به زر و سيم.
📚 غررالحكم، ح 3590.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#مباحث_تربیتی_خانواده. 🕋🕋🕋
🏴فواید_قایم_موشک🏴
▪️این بازی برای کودکان 16ماه به بالا مفیداست زیرابه این نتیجه میرسندنبودن مساوی نابودی نیست.
▪️باعث رشدمهارت حرکتی
▪️باعث نشاط کودکان
▪️باعث بالا رفتن دقت و تیزبینی کودک
▪️باعث بالا رفتن قدرت تمرکز کودک
▪️باعث بالا رفتن صبر و حوصله کودک
▪️باعث بالا رفتن قدرت مبارزه کودک
میشود.
با همه سنین میتوان این بازی را همبازی شد
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#داستان_آموزنده. 🕋🕋🕋
«« معرفت پشهها »»
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست...
"هفته دفاع مقدس گرامی باد.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#زیارت_قبول. 🕋🕋🕋
🏴پیاده روی مجازی به طرف کوی معشوق🏴
▪️سلام باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهدشد.
با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید.
لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید.
««التماس دعا»»
👇👇👇👇👇👇
http://haram360.ir/
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
#التماس_دعا
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴امام جواد علیه السلام فرمودند:🏴
▪️ اگر نادان سخن نگويد مردم اختلاف پیدا نمى كنند.
▪️ سخنان ناآگاهانه سبب بسيارى از اختلافات است. مواظب حرفهایمان باشیم.
📖كشف الغمّة، ج3، ص 139
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
⭕️روزهای بهتر برای حجامت در مهرماه
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
« شوخ طبعی »
« راوی سردار علی مسجدیان »
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند.
حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم
محمد تعدادی از بچهها را جمع کرده و داد میزنند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار میدهند. آمدم
بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
رفتم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما میخواهیم برویم عملیات!
گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشت!
ُ گفت: خب بزن، من هم میگم: آخ، اما ما میخوایم بریم عملیات. میدانستم
چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمدجان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچهها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر
نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء میکردم. یکدفعه دیدم
برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته
بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را كه ميزند ميگويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم
کمی بخندی!
گردان را بردیم برای تمرین. ل
کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال که پر
از گل ولای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از
کانال خارج می شدند از همه وجودشان گل می چکید!
حتی موهای آن ِ ها غرق در گل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت
اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشینها بودند.
رسیدیم به سه راه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت:
حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه میگفتند:
نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود! بچه ها خیلی از
دست او می خندیدند. خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از
آنجا رد میشد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار
َ قشنگی داره! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سرِ و وضع گلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر
از بچهها هم این کار را کردند!
سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن
شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی
در یک جلسه آمده بود!
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به
سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی
داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباس های من را شست! گفت: لباس های فرمانده را شستم
تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی،
من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه میگفت و میخندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها
خلوت عجیبی با خدا داشت. نالههای او ما را به یاد اصحاب پیامبر(ص) در صدر
اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی
فاضل لنکرانی رحمت الله علیه،
ادامه دارد...........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha