#تلنگر. 🌺🌺🌺
🌸عکس یادگاری رزمندگان اصفهان🌸
مواظب باشیم مانند شهدا
در کادر انتخاب خداوند
قرار بگیریم ...
عکس یادگاری
رزمندگان اصفهان
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🌺🌺🌺
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌸 ادامه مطالب.......🌸
«« نوای ملکوتی »»
««راوی یکی از دوستان و برادر شهید»»
شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم. آمده بود مرا ببیند. آن هم بعد از
گذشت بیست سال از شهادتش. لباس روحانی تنش بود. نامش حجت الاسلام
سجاد بود. بچه اصفهان و ساکن قم بود.
چند خاطره برایش تعریف کردم. بعد پرسیدم: محمد را از کجا میشناسی!؟
گفت: ماجرای عجیبی است. من نه انسانی مذهبی بودم. نه علاقه به روحانیت
داشتم و نه... اما نماز را میخواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری
من بسیجی بود. شهدا را میشناخت و...
روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست. باتعجب پرسیدم: این نوار چیه!
گفت: مناجات با خداست. یک شهید خوانده. نوار را به من داد. گفت:
گوشکن و فردا بیار.
قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم.
یکدفعه نوار را دیدم. گفتم: چون قول دادهام کمی از نوار را گوش میکنم.
آخر شب رفتم داخل اتاق. صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم.
ساعت، سه نیمه شب شد. سه بار تاکنون همه نوار را گوش کرده ام. اما
نمیتوانستم بخوابم. سوز عجیبی در صدایش بود!
فردا به سراغ دوستم رفتم. نوارهای دیگر شهیدتورجی را میخواستم.
شب به مسجد آنها رفتم. برای گرفتن نوار. کم کم پای من به مسجد باز شد.
دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم. مدتی بعد به جای دانشگاه تصمیم
گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می کرد اما من مصمم بودم.
به هر حال به حوزه رفتم. بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش
نميکنم. کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود.
همواره دعایش می کردم. در همه مشکلات زندگی ایشان را واسطه درگاه خدا
قرار میدادم.
از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند. با یاری خدا ازدواج کردم.
هم اکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم.
٭٭٭
قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت: علي، شخصی از شهرستان
آمده و سراغ برادر شهید تورجی را میگیرد!
زودتر از قبل به خانه آمدم. جواني جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش
کردم.
ُ لهجه کردی داشت. از لباسهایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم.
گفت: عباس کارخانه ای هستم. از روستای پل شکسته آمده ام. از شهرستان کنگاور
کرمانشاه. آمده ام چند عکس از شهیدتورجی پیدا کنم!
تعجب من را که دید ادامه داد: ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در
حسینیه روستا نوارهای مداحی تورجی را می گذاریم. اصلا حسینیه ما به نام شهید
تورجی است! صبح امروز رسیده ام اصفهان. آدرس شما را هم از بنیادشهید گرفتم.
من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم.
ادامه دارد.........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#ما_ملت_حسینیم
#محمد_رضا_تورجی_زاده
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز 🌺🌺🌺
🌸 امام على عليه السلام:🌸
🍀 ما أنْزَلَ الموتَ حَقَّ مَنْزِلَتِهِ، مَن عَدَّ غَدا مِنْ أجَلِهِ.
🍀 هر کسی كه فردا را از عمر خود بشمارد مرگ را در جايگاه شايسته اش قرار نداده.
📚 بحار الانوار، ج 73، ص 166.
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر 🌺🌺🌺
🌸پیام سردارشهیدسلیمانی!!!🌸
مهم ترین محور محاسبه درقیامت! ؟
پیشنهاد با دقت شنیدن
#شهید_حاج_قاسم
🆔 @m_setarehha
#نکات_ناب 🌺🌺🌺
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ
ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
🌿ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
و اما....
🌿یه چیزی
هَمیشه هَوامون رو داره،
🌿🌿مثلِ...."خداااا"🌿🌿
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🌺🌺🌺
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌸 ادامه مطالب.......🌸
«« مبعث »»
« راوی پدر گرامی شهید کهکشان»
در اطراف سبزه میدان اصفهان مغازه داشتم. محمد تورجی را هم میشناختم.
فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها بود. پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پيوست. او
بیسیمچی شهید تورجی بود.
برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. او از
روستا به اصفهان آمده بود.
پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار میکرد. خیره
شده بود به تصویر پسرم.
بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟
گفتم: سعيد، پسر من است. شهید شده!
ُ بعد هم مشغول کار شدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب
در همان مغازه خوابید.
فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم. نزدیک ظهر به مغازه آمدم.
پسرک با خوشحالی جلو آمد.
بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم.
باتعجب گفتم: چه خوابی!
پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. جشن باشكوهي بود. چند نفر مشغول
پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. جامهاي نقره اي و طلائی و بالشها و
پردههاي زيبا و...
پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. از پسرتان سعيد پرسيدم اينجا
چه خبر است؟
گفت: مجلس جشن مبعث پیغمبر است.
پسرتان گفت: ما با بچههای گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد
تورجی است.
کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک میخندیدم. گفتم: میخواد روز اولی
تو دل من جا باز کنه.
خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟
گفت: آره پسر شما من رو پیش اون برد.
دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی میشناسی!؟
گفت: آره من خوب چهرهاش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود.
دوباره رفتم توی فکر. پسرم محمدرضا تورجی زاده را محمدتورجی صدا
میکرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست میگه!؟
از داخل خانه آلبوم عکس را آوردم. گذاشتم روی میز و براي امتحان گفتم:
تورجی کدوم اینهاست؟!
خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم
نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول شهيد تورجی را پیدا کرد.
از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش کردم.
گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟!
يا زهرا سلام الله علیها
پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمیتوانم توضیح بدهم. همه
جوان بودند. همه زیبا.
لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر
سینی های بزرگ به دست گرفته بودند.
سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوانهای بسیار زیبا بود. داخل
آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی میکردند.
همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت:
اینجا جای معصومین است.
هر بار در خدمت یکی از معصومین هستیم. امشب قرار است پیامبر اسلام
تشریف بیاورند.
این آقا هم فرمانده ماست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او
را دیدم.
پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل
بهشت بود.
من میدانستم آنها در گردان یا زهرا سلام الله علیهایک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم
آنها جمع خود را حفظ کرده اند.
ادامه دارد...........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#ما_ملت_حسینیم
#محمد_رضا_تورجی_زاده
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز 🌺🌺🌺
🌸 امیرالمؤمنین علی علیه السلام:🌸
🍀 سبَبُ الفُرقَهِ الاِختِلافُ.
🍀 سبب جدایی، ناسازگاری است.
📚 غررالحکم، ح 5530.
🆔 @m_setarehha