🌻 امام صادق عليه السلام:
🍀 نفَسُ المَهمومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ.
🍀 آنکه برای ظلمی که به ما وارد شده، اندوهگین باشد، نفسش تسبیح و حزنش عبادت است.
📚 بحار الأنوار، ج 44، ص 284.
#حدیث_روز
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🚩تمام تحولات افغانستان در ساعاتی که گذشت.
🌎نماینده ی پارلمان افغانستان
🔴سخنان تکان دهنده نماینده پارلمان افغانستان؛ ننگ بر آمریکا و اروپا که ما را در این شرایط قرار دادند، ما از آنها منزجریم!
🔻محبوبه سراج، نماینده پارلمان افغانستان در گفتگو با شبکه TRT: "این تصمیمات آمریکا و اروپا بود که افغانستان را در این وضعیت قرار داد؛ افغانستان 200 سال به عقب خواهد برگشت و دیگر هیچ امیدی باقی نخواهد ماند"
🌎 ایندیپندنت
🔻 میلیاردها دلار تجهیزات نظامی آمریکایی به دست طالبان افتاد
🔻در جریان پیشرویهای طالبان در شهرهای کلیدی افغانستان، نیروهای این گروه میلیاردها دلار تجهیزات نظامی آمریکایی مانند خودروهای زرهی ضد مین، پهپاد و نفربر را در فرودگاه قندوز برای خود ضبط کردند.
🌎سی ان ان
🔻 سی ان ان به نقل از ارزیابی های اطلاعاتی جدید می گوید طالبان احتمالا ظرف ۷۲ ساعت، شهر کابل را محاصره می کند.
🌎سقوط مرکز سه استان دیگر افغانستان
🔻طالبان در ادامه پیشرویهای خود، امروز مرکز سه استان دیگر افغانستان را در شرق این کشور و در نزدیکیهای کابل به کنترل خود درآوردند.
🔻امروز با سقوط مراکز استانهای پکتیکا، پکتیا و کنر تعداد مراکز استانهایی که در ده روز گذشته به تصرف طالبان در آمد به ۲۱ استان رسید.
🔻هم اکنون ۱۳ استان که در مقایسه با استانهای سقوط کرده مساحت کمتری دارند در کنترل دولت است.مهمترین شهر و مرکز استانی که طالبان تاکنون با وجود حملات متعدد نتوانسته اند به کنترل خود دربیاورند شهر مزار شریف مرکز استان بلخ در شمال افغانستان است.
🌎فوری مزار شریف
👈 نیروهای طالبان وارد شهر مزارشریف شدند.
🌎طالبان
🔻طالبان با تصرف ساختمان های رادیو و تلویزیون در قندهار، پخش اخبار خود از طریق رادیو در قندهار را آغاز کرد.
🌎سهیل شاهین سخنگوی طالبان
🔻اخیراً دولت کابل تبلیغات بی اساس و شرورانه ای را آغاز کرده است ، که گاهی ادعا می شود ، امارت اسلامی(طالبان) مردم را مجبور می کند که دختران خود را به عقد مجاهدین طالبان در آورند. گاهی اوقات آنها می گویند که مجاهدین مردم را می کشند ، زندانیان و اسرا را می کشند و اتهامات مختلفی را مطرح کرده اند. همه اینها بی پایه و اساس هستند.
🌎طالبان
🔴با سقوط مزار شریف تمام نوار شمالی افغانستان هم به تصرف طالبان درآمد
🔻نیروهای دولتی در مرکز افغانستان محاصره شده اند و دولت تنها مرز کوچک و نا امنی با پاکستان دارد
🔻گفته میشود طالبان تا تخلیه کامل کابل توسط قدرت های خارجی صبر خواهد کرد و سپس حمله به پایتخت افغانستان شروع خواهد شد.
🌎خبرنگار صداوسیما در کابل
🔻طالبان اکنون بر 90 درصد افغانستان تسلط یافته است
🔻طالبان وارد مزار شریف شده است و زندان این شهر را تصرف کرده است ؛تنها کابل و ولایات همجوار در کنترل دولت افغانستان است
🌎سیبیاس
🔴 اغلب دیپلماتهای آمریکایی طی 36 ساعت آینده کابل را ترک میکنند
🔻شبکه سیبیاس آمریکا گزارش داد که واشنگتن درصدد است که اغلب کارمندان سفارت خود در کابل را طی 36 ساعت آینده از این کشور خارج کند.
🔻نفراتی که انتظار میرود در کابل باقی بمانند عبارتند از سفیر، تعدادی از نیروهای امنیتی و مهندسین ناظر بر امحای مواد و اسناد حساس در سفارت.
🌎افغانستان/ازبکستان
🔺هم اکنون مرز حیرتان / انبوه ماشینهای نظامی افغانستان در حال
عقب نشینی به سوی ازبکستان هستند.
🔻به گفته برخی منابع مارشال دوستم و عطامحمد نور تنها مدافعان جدی افغانستان نیز به سوی حیرتان فرار کردهاند
🌎اخطار بایدن به طالبان
🔻رییس جمهور آمریکا در بیانیهای اعلام کرد: به نمایندگان طالبان در دوحه هشدار دادیم هر اقدامی از سوی آنها که نیروهای آمریکایی یا دیپلماتهای ما را در خطر قرار دهد، با واکنش نظامی سریع و محکم ما مواجه خواهد شد.
🌎ودرآخر🔻
👈حضور طالبان در منزل مارشال دوستم(فرمانده بانفوذ افغانستان)
http://eitaa.com/akhbaremoqavemateislami
🆔 @m_setarehha
✅ درس دوم : هوش شناختی
هوش شناختی چیست و دارای چه اهمیتی می باشد ؟
هوش شناختی از چه زمانی در فرزند شکل می گیرد ؟
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
#دختر_شینا
قسمت بیستم
فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه، تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش، پر از دست نوشته های جور واجور بود.
گفت: «این ها یادگاریهایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول، پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد، مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق، چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سليقه خودش پردهاش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام، در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم، دوماهه باردار بود. صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر، با تمام سختیهایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب، با صدای ضد هواییها و پدافند پادگان، از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین، هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش، کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کمکم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت.
بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان، زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی، جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها میرسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها، توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمهها را می دادیم به بچه ها. آنها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش، قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان، از خواب بیدار شدم، گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفتهای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما میخواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همانطور که جلو می رفتیم، تانکها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم، برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها، با رزمنده ها حرف می زد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانکها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقیهاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبۀ کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد، مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سالتر، با دیدن من و بچهها، انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه، میپرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد، کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار، صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچهای چهارده، پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «میجنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است: دفاع؛ شما زنها هم وظیفه دیگری دارید: تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.»
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
#ادامه_دارد
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌻 مولا على عليه السلام:
🍀 الكَذّابُ و المَيّتُ سَواءٌ؛ فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيّتِ الثِّقَةُ بهِ، فإذا لَم يُوثَق بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ.
🍀 دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست.
📚 غررالحكم، ح 2104.
#حدیث_روز
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
⁉️سوال۱
آیا امام حسین علیهالسلام دختری بنام رقیه داشتهاند؟
🖊 پاسخ:
شیخ مفید تعداد دختران امام حسین علیه السلام را دو تن به نامهای فاطمه و سکینه نامیده است، ولی این تنها نقل ما نیست بلکه ما نقل های دیگری هم داریم که تعداد دختران امام را بیش از دوتن ذکر کرده است، نظیر:
۱) کتاب مطالب السَّئوول ابن طلحه شافعی که نَسَب شناس است و کار تخصصی انجام داده در حالی که شیخ مفید نسب شناس نیست.
۲) مناقب ابن شهرآشوب مازندرانی، ایشان تعداد دختران امام حسین علیهالسلام را سه یا چهار دختر ذکر کردهاند.
این منابع از نظر اعتبار یکسان هستند پس احتمال اینکه امام حسین علیه السلام دختر دیگری غیر از این دوتن داشته باشد از نداشتن آن کمتر که نیست بلکه بیشتر هم هست.
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
⁉️ سوال۲
چرا در منابع اولیه حرفی از خرابه ی شام به میان نیامده و چنین نقلی در این موضوع نداریم؟
🖊پاسخ:
⚛ اولاً خرابه شام در منابع ذکر شده است. در کتاب کامل بهایی از عمادالدین طبری شیعی متعلق به قرن هفتم آمدهاست. عمادالدین طبری از جانب علمای بزرگ شیعه توثیق شدهاست.
عمادالدین طبری میگوید داستان خرابه شام و شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام در کتاب حاویه از قاسم بن محمد مامونی که او مطالبی پیرامون کارهای خلاف بنیامیه نوشته و گرد آوری شده است.
عمادالدین طبری معاصر سیدبنطاووس است. سیدبنطاووس در لهوف مطالبی دارد که مورخان و مقتل نویسانِ پیش از او چنین نقلی را نیاوردهاند. حال سوال اینجاست چگونه ما مطالبی که سید ابنطاووس در کتابش نقل کرده و در هیچ کتاب دیگری نقل نشده است را چشم بسته میپذیریم ولی مطالب مستند عمادالدین طبری که در سلامتش شک نداریم و معاصر سیدابن طاووس است را نپذیریم‼️
شیخ عباس قمی میگوید: آثار، کتابها و منابعی در دست ایشان بوده که دیگران از آن بهره نبرده بودند. پس میتوان این قضیه را نیز پذیرفت.
⚛ اگر مرقد حضرت رقیه سلامالله علیها در مکان دیگری غیراز شام واقع شده بود امکان داشت کسی تردید کند و بگوید این قضیه ساختگی است، اما وجود مرقد ایشان در شام، خود دلیل بر وجود ایشان است زیرا اگر چنین چیزی صحت نداشت در شام که پایگاه بنیاُمیه و دشمنان قسم خوردهی اهلبیت علیهمصلواتالله حضور داشتند، چگونه اجازه میدادند چنین مرقدی برای قرن ها در آنجا بدرخشد و جلوهکند
⚛ اینکه علمای بزرگ و برجسته به زیارت ایشان میروند، نذرها میکنند و خواستههایشان اجابت میشود نیز دلیل وجود داشتن چنین دختری برای امام حسین علیهالسلام است.
♻️ نتیجهاینکه:
🌱این منابع از نظر اعتبار یکسان هستند و نمیتوانیم بگوئیم فقط نقل شیخ مفید برای ما ملاک و مفید است.
پس احتمال اینکه امام حسین علیهالسلام دختر دیگری غیر از این دوتن داشته باشد کمتر که نیست بلکه از نداشتن آن بیشتر هم هست.
#عقائد
#امامت
#شبهات_محرم
🆔 @javadheidari110
🆔 @m_setarehha
#من_دیگر_ما
📌مصادیق محبت رفتاری
3⃣خوب صدا زدن
✅ ما در طول روز، بارها و بارها فرزندمان را صدا میزنیم.
🌸 هر اندازه حضور ما و فرزندمان در کنار هم بیشتر باشد، این صدا زدن هم بیشتر خواهد بود.
❤️هر بار صدا زدن، یک فرصت برای ابراز محبّت است.
💞کیفیت این ابراز محبّت، به میزان هنرمندی ما در انتخاب لحن و واژهای بستگی دارد که برای صدا زدن بر میگزینیم.
🔰به صدا زدن های زیر توجّه کنید:
علی! فاطمه!
علی آقا! فاطمه خانم!
علی جان! فاطمه جان!
پسر! دختر!
پسرم! دخترم!
پسر عزیزم! دختر عزیزم!
✳️هر کدام از این صدا زدن ها، پیام خاصّی دارند. با اضافه کردن یک «ــَـ م» به آخر «پسر» یا «دختر»، میتوانید دنیایی از تفاوت را تولید کنید.
البته اگر چاشنی «ــَــ م»، یک لحن مهربان باشد، این تفاوت به اوج خود خواهد رسید.
⚠️همان اندازه که خوب صدا زدن در انتقال پیام محبّتآمیز و استحکام رابطۀ عاطفی مؤثّر است، صدا زدن هایی که بارِ خشونت و بی مهری را با خود حمل میکند، در دور شدن دل فرزند از پدر و مادر، بسیار مؤثّر است. پس مراقب باشیم.
📚منِ دیگرِ ما، کتاب دوم، صفحه ۱۲۲
#من_دیگر_ما
#کتاب_دوم
#گزارههای_رفتاری
@abbasivaladi
🆔 @m_setarehha
#داستان_مذهبی
📚ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
🌹مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که :
خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟!
🌹حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری!
🌹گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟!
🌹ملک فرمود :
هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند...
خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید .
🌹ملک بار دیگر آمد و فرمود :
حق تعالی می فرماید :
🌹الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده .
عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..
🌹فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
✨سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ✨
عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ !
🌹فرمود :
اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
#دختر_شینا
قسمت بیست و یکم
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما، چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز، همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات، آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقة پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها، شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود که پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده، پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت، هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک، سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
با شنیدن این حرف، دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد.
همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار، به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی، سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی، قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها، هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت، هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی، نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها، دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد، دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
#ادامه_دارد
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
😭 ثواب گریستن، در عزای امام حسین علیه السلام
🖤 #پیامبر_اکرم (ص) فرمودند:
یا فاطِمَةُ! کُلُّ عَیْنٍ باکِیَهٌ یَوْمَ الْقیامَةِ اِلاّ عَیْنٌ بَکَتْ عَلى مُصابِ الْحُسَینِ فَاِنِّها ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعیمِ الْجَنّةِ.
🍃 پیامبر خطاب به دخترش فرمود: فاطمه جان !روز قیامت هر چشمى گریان است؛ مگر چشمى که در مصیبت و عزاى حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مى شود.
📖 بحارالانوار، ج 44، ص 293
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
📷 داخل هواپیمای باری ارتش امریکا در حین پرواز از فرودگاه کابل با ۶۴٠ مسافر افغانی
🔹این هواپیما از کابل به قطر پرواز کرد.
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌹 پاداش یک گواهی
🌹 حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
🌹 حضرت یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
🌹 حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
🌹 جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص220
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
📚حضور در مجلس عزاداری با احتمال ابتلا به کرونا
#احکام_عزاداری #حضور_در_تجمعات_عزاداری
🆔 @leader_ahkam
📚حضور در مجلس عزاداری با احتمال ابتلا به کرونا
💠 سوال: حکم حضور در مجلس عزاداری سالار شهیدان (علیه السلام) در ایام کرونا چیست؟
✅ جواب: حضور در مجلس عزاداری با رعایت نکات و دستور العمل های بهداشتی، اشکال ندارد بلکه از بهترین کارها و جزء مستحبات موکّد است.
#احکام_عزاداری #حضور_در_تجمعات_عزاداری
🆔 @leader_ahkam