🌻 امام على عليه السلام:
🍀 الغَفلَةُ أضَرُّ الأعداءِ.
🍀 غفلت، زيانبارترين دشمن است.
📚 غرر الحكم، ح 472.
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🏴23 محرم سالروز فاجعه تخریب حرمین عسگریین علیهما السلام توسط تکفیریهای امریکایی را به پیشگاه امام زمان(عج) ونایب برحقشان وشما عاشقان ولایت تسلیت عرض می نماییم.
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🏴23 محرم سالروز ویران نمودن حرم عسکریین علیهما السلام
▪️در روز چهارشنبه 23 محرم 1427
(چهارشنبه، ۳ اسفند ۱۳۸۴) در ساعت 6:45 یا 7 صبح، به وقت محلی شهر بغداد عدّه ای از دشمنان قسم خورده اهل بیت علیهم السلام حرم عسکریین را خراب کردند.
▪️آنها با پوشیدن لباس پلیس عراق وارد حرم مطهّر شدند، اسلحه ی نگهبانان را گرفته همراه با خدام مرقد شریف - که حدود 7 تا 10 نفر گفته اند - در یکی از غرفه های صحن مطهّر عسکریین علیهما السلام با دست و پای بسته زندانی نمودند و اطراف حرم شریف و روضه ی منوره را با مواد منفجره _ که نزدیک به 200 کیلو گرم می شد _ منفجر نمودند.
▪️در پی این حادثه در عراق و ایران یک هفته عزای عمومی اعلان شد و دروس حوزه های علمیه تعطیل شد و بازارها در اکثر شهر های بزرگ بسته شد و دسته جات عزا از حسینیه ها و مساجد در حالی که به سر و صورت و سینه می زدند و بعضی با پای برهنه و در پیشاپیش بعضی دسته جات مراجع به خیابان ها آمدند و به ساحت مقدس حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض تسلیت نمودند.
▪️عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام با جمع آوری نقدینه و هدیه طلا و جواهرات و ثبت نام عدّه ی زیادی از مهندسین و معماران و کارگران، آمادگی خود را برای تجدید بنای حرم عسکریین علیهما السلام اعلان نمودند.
▪️مخفی نماند که حرم مطهّر فعلی سامراء منزل شخصی امام هادی علیه السلام است که هنگام ورود به این شهر خریداری نمودند.
▪️این مکان شریف مدفن امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام و محل ولادت آقا و مولایمان حضرت صاحب الزمان علیهم السلام و مدفن جناب حکیمه خاتون دختر امام جواد علیه السلام و حضرت نرجس خاتون همسر حضرت عسکری علیه السلام و والده ی امام عصر علیه السلام و مدفن سید حسین پسر امام هادی علیهم السلام است.
▪️این حرم شریف تا این زمان که به دست ناصبیان تخریب شد 13 بار تجدید بنا شده است و اکنون در حال ساخت بنای جدید حرم مطهّر می باشند.
📚 منابع :تاریخ سامرا : جلد 2 ص 300 - 289.
🏴23 محرم سالروز فاجعه تخریب حرمین عسگریین علیهما السلام توسط تکفیریهای امریکایی را به پیشگاه امام زمان(عج) ونایب برحقشان وشما عاشقان ولایت تسلیت عرض می نماییم
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
💢 عوارض دوچرخه سواری برای بانوان
🔴 حدود ۱۲۰ سال پیش یک روزنامهی آمریکایی نوشته بود که دوچرخهسواری احتمالا باعث میشود زنان قاعدگیشان متوقف یا نامنظم و به طرز فجیعی دردناک شود، یا بسیاری بیماریهای دیگر را به بدنشان وارد کند.
🔴 متخصصان زنان می گویند فشاری که دوچرخه سواری وارد می کند می تواند منجر به تورم لبه های بیرونی و داخلی اندام تناسلی، آسیب دیدن واژن و مشکلات مثانه شود. دلیلش این است که فرج زنان به هنگام دوچرخه سواری به اندازه 40 درصد از وزن بدن را تحمل می کند.
❓زنان دوچرخه سوار با چه مشکلاتی مواجه می شوند :
1️⃣ جراحت های ناشی از نشستن روی زین
2️⃣ حساسیت پوستی و کرختی
3️⃣ بزرگ شدن لبه های بیرونی و درونی اندام تناسلی
4️⃣ عفونت
5️⃣ آسیب دیدگی واژن
6️⃣ اختلال مجاری ادرار
🔴 مطالعات قبل نشان داده بود که دوچرخه سواری بیش از 100 مایل در هفته منجر به کاهش قابل توجه در احساس جنسی می شود. همچنین عمل جنسی را به دلیل افزایش درد و کرختی با مشکل مواجه می کند. برفک واژنی که یک عفونت مخمری رایج است می تواند فوق العاده آزار دهنده باشد و درمانش راحت نیست. این عفونت قابلیت انتقال میان شرکای جنسی را هم دارد.
(منبع : سایت دلگرم)
♦️طبق فتوای مراجع تقلید، هر کاری که ضرر قابل توجهی برای انسان داشته باشد، شرعا انجام آن حرام است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
#دختر_شینا
قسمت سی و یکم
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی رو از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند.
سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابهلای هق هق گریه هایش، صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامهاش نوشته به همسرم بگویید زینبوار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی، بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد، همسایه ها یکییکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را میبوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دستهایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه میکرد و دستها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچهها می خوابیدند. میرفتم بالای سرشان و یکییکی می بوسیدمشان و مینالیدم. طفلیها با گریه من، از خواب بیدار می شدند.
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچههایم اشک ریختم.
از درون، مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون، تنم یخ کرده بود. همسایهها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابهپایم گریه کردند. نمیتوانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ میکشید. همسایهها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند مینیبوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوتها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.»
آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بیتابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد، تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر، سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نُه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم.
بگویم چه شب ها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «میخواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد.»
صدای گریه و ناله، باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بیتاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش، آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
میخندید و دندان های سفیدش، برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش، دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان، پیشانیاش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیه گاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد، با پنج تا بچه قد و نیمقد، نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمد من، آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان، نشانی از صمد، توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله، مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند، میبوسیدند. بوی صمد، همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچهها صدایش را میشنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
«پایان کتاب دختر شینا»
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
‼️🔴 فوری‼️ فوری🔴‼️
⚠️جهت ثبتنام در مسابقه عظیم قرآنی «نور علی نور» #تنها_چند_ساعت دیگر فرصت باقیست!!
💎 با ۲۰ میلیون تومان #جایزه_نقدی:
🎁 ۱۰ کارت هدیه یک میلیون تومانی
🎁 ۲۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی
💰 و بهترین جایزه مسابقه که محتوای ناب مقاله است!
📆 تاریخ برگزاری #مسابقه: ۱۲ شهریور ماه
✅ ثبتنام رایگان در مسابقه، دریافت نسخه PDF مقاله و عضویت در کانال اطلاعرسانی از طریق لینک زیر:
🆔 zil.ink/noor_test
ماه عاشقان حسین علیه السلام
ماه دلدادگی
ماه محرم 🚩
وعده ما تا جمعه ظهور🌼
هر روز
صلوات خاصه حضرت مادر
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha