eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
651 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی، عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. (پایان قسمت هجدهم) 🆔 @m_setarehha
🍃🌸 رحم کنید بر کسی که چهار دختر دارد 👩‍💼 🍃🌺 قالَ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ (عَلَیهِمَا السَّلامُ): أَتَى رَجُلٌ اَلنَّبِيَّ ﴿صَلَّي اللهُ عليهِ و آلهِ﴾ وَ عِنْدَهُ رَجُلٌ، فَأَخْبَرَهُ بِمَوْلُودٍ لَهُ ، فَتَغَيَّرَ لَوْنُ اَلرَّجُلِ. فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِيُّ ﴿صَلَّي اللهُ عليهِ و آلهِ﴾ مَا لَكَ ، قَالَ: خَيْرٌ ، قَالَ: قُلْ ، قَالَ : خَرَجْتُ وَ اَلْمَرْأَةُ تَمْخَضُ ، فَأُخْبِرْتُ أَنَّهَا وَلَدَتْ جَارِيَةً ، فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِيُّ ﴿صَلَّي اللهُ عليهِ و آلهِ﴾ اَلْأَرْضُ تُقِلُّهَا وَ اَلسَّمَاءُ تُظِلُّهَا وَ اَللَّهُ يَرْزُقُهَا وَ هِيَ رَيْحَانَةٌ تَشَمُّهَا. ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى أَصْحَابِهِ فَقَالَ: مَنْ كَانَتْ لَهُ اِبْنَةٌ فَهُوَ مَقْرُوحٌ وَ مَنْ كَانَتْ لَهُ اِبْنَتَانِ فَيَا غَوْثَاهْ وَ مَنْ كَانَتْ لَهُ ثَلاَثُ بَنَاتٍ وُضِعَ عَنْهُ اَلْجِهَادُ وَ كُلُّ مَكْرُوهٍ وَ مَنْ كَانَتْ لَهُ أَرْبَعُ بَنَاتٍ فَيَا عِبَادَ اَللَّهِ أَقْرِضُوهُ يَا عِبَادَ اَللَّهِ اِرْحَمُوهُ يَا عِبَادَ اَللَّهِ أَعِينُوهُ . 🍃🌼 امام صادق عليه السلام فرمود: مردي خدمت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) رسيد و به مردي كه نزد آن حضرت (صلي الله عليه و آله) بود خبر داد كه صاحب فرزندي شده است، ناگاه رنگ مرد ديگرگون شد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) پرسيد: تو را چه شده است؟ عرض كرد: خير است. فرمود: بگو. عرض كرد: از خانه كه در مي آمدم همسرم درد زايمان داشت، اكنون مرا خبر دادند كه همسرم دختر به دنيا آورده است. پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را فرمود: زمين سنگيني دختر را بر دوش مي كشد و آسمان بر او سايه مي افكند و خداوند روزي اش مي دهد و گياه خوشبويي است كه آن را مي بويي. 👈پس آنگاه به يارانش رو نموده و فرمود: هر كه يك دختر داشته باشد در دشواري است و هر كه دو دختر داشته باشد بايد به فريادش رسيد و هر كه سه دختر داشته باشد جهاد و هر كار دشواري از او برداشته مي شود و هر كه چهار دختر داشته باشد، پس اي بندگان خدا او را ياري كنيد؛اي بندگان خدا به او قرض دهيد، اي بندگان خدا بر او رحم آوريد. ثواب الأعمال، ج۲ ، ص۲۰۲ 🆔 @m_setarehha
*اعجاز سجده طولانی* عزیزان کمی وقت بگذارید وبادقت بخوانید وعمل کنیدبسیار مفید است [داستانی برگرفته از واقعیت] شخصی می گفت مادرم مبتلا به مریضی زوال عقل شده بود. (زوال عقل ، یک بیماری است که از هر سه نفر در سنین بالا و مبتلا به آلزایمر، یک نفر را درگیر می کند !) بسیاری از ما نیز ممکن است ناخواسته تحت تأثیر قرار بگیریم. هر دوی این بیماری ها به دلیل ضعف ذهنی ایجاد می شوند. حیف که من به دلیل اینکه در یک کشور خارجی هستم نتوانستم مستقیما به مادرم خدمت کنم. من همچنین یک مشکل سینوزیت و یک مشکل آلرژی داشتم. بارها و بارها عطسه می کردم. و آبریزش سخت بینی داشتم، تقریباً 15 سال این مشکل ثابت بود که از نوجوانی گرفتار شده بودم. با این حال، مادرم درگذشت و من به دلیل عدم دانش و سکونت در اروپا نتوانستم کاری انجام دهم. و همیشه افسوس و پشیمانی آن خواهد بود. فوت مادر درد و زخم عمیقی از خود برجای گذاشت که هنوز باقی مانده و خاطراتش همیشه آزرده خاطرم می کند. روزی بطور اتفاقی کلیپی از یک پزشک مسلمان را دیدم که در آن وی گفته بود تنها راه برای درمان ضعف روانی انجام سجده طولانی است ! این اطلاعات جدید بود. به عنوان یک استدلال، او می‌گوید: قلب ما خون را بسمت مغز در مقابل جاذبه، آن مقدار پمپاژ نمی کند، که در حالت سجده انجام میشود. سپس بعد از تماشای برخی از فیلم های وی ، فهمیدم که این نیز، راه حل مشکل خودم در مورد بیماری آلرژی است. باور کنید مشکل 15 ساله و آلرژی من با انجام سجده های طولانی در یک ماه حل شد. قبلاً بحمدلله نماز می خواندم، اما بعد از نماز سجده شکر را طولانی کردم.(همچنین برای خواندن اذکار دیگر، بخصوص 100 مرتبه تهلیل « لااله الاالله » شریف، حداقل سجده 5 دقیقه ی انجام میشد) . این ذکر معنوی والهی بسیاری از مشکلات دیگر را هم حل کرد. با خون رسانی بهتر، صورت تازه شده و اثرات پیری تقریباً از بین رفته بود. ریزش مو به دلیل خون رسایی کاهش یافته، مشکلی که در مخاط وجود داشت ، کاملا از بین رفته بود. مشکلات گوش و مشکلات چشمی کاهش یافته و در عین حال طی یک سال گذشته هیچگاه سیاهی زیر چشم دیده نشد. *سبحان الله! این آیینی آسمانی است که یک عمل ساده «سجده» بسیاری از بیماریها و بیماریهای ناشناخته ما را درمان کرده است.* درحالیکه بزرگترین پزشکان اروپایی نتوانسته بودند آلرژی مرا درمان کنند. موثرترین راه برای انجام سجده طولانی و برای علاج آلرژی، قرار دادن فضای بین دو پلک بر روی محل سجده، برای کسب بهترین نتیجه است. *سلامت کرونا و ریه* مشکل کرونا این روزها بسیار زیاد است. باور کنید اگر بعد از نماز سجده های طولانی را شروع کنید، ریه های شما قویتر می شود، زیرا موقعیتی در سجده وجود دارد که در آن ریه های فرد بهتر کار می کنند. شما هم می توانید آزمایش کنید و فایده ببرید . حداقل به ریه ها قدرت می بخشد. اگر من این نکات را قبلاً می دانستم ، ممکن بود مادرم را نجات داده و عقب ماندگی ذهنی او را مداوا کنم. حالا که نتوانستم این کار را انجام دهم ، حداقل شما این موارد را بدانید و از همین حالا برای پیری خود را آماده کنید و از بیماری های موجود و بیماری های پنهان آینده جلوگیری کنید. باشد که خداوند پشتیبان و یاور شما باشد. *اسلام دین زندگی است* در آخر * کلام زیبای حضرت علی (ع) را نقل می کنم : *"اگر کسی بداند که چه نعمتهایی در سجده او را احاطه کرده است ، هرگز نمی خواهد سر از سجده الهی بردارد* 🆔 @m_setarehha
قسمت سی‌ام فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز، هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید، برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ، یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد. گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش، یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!... بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!» پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!» با بی‌حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو، سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.» با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مُردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا، یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.» دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت‌نامه صمد را می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی‌آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 الغَفلَةُ أضَرُّ الأعداءِ. 🍀 غفلت، زيانبارترين دشمن است. 📚 غرر الحكم، ح 472. 🆔 @m_setarehha
🏴23 محرم سالروز فاجعه تخریب حرمین عسگریین علیهما السلام توسط تکفیریهای امریکایی را به پیشگاه امام زمان(عج) ونایب برحقشان وشما عاشقان ولایت تسلیت عرض می نماییم. 🆔 @m_setarehha
🏴23 محرم سالروز ویران نمودن حرم عسکریین علیهما السلام ▪️در روز چهارشنبه 23 محرم 1427 (چهارشنبه، ۳ اسفند ۱۳۸۴) در ساعت 6:45 یا 7 صبح، به وقت محلی شهر بغداد عدّه ای از دشمنان قسم خورده اهل بیت علیهم السلام حرم عسکریین را خراب کردند. ▪️آنها با پوشیدن لباس پلیس عراق وارد حرم مطهّر شدند، اسلحه ی نگهبانان را گرفته همراه با خدام مرقد شریف - که حدود 7 تا 10 نفر گفته اند - در یکی از غرفه های صحن مطهّر عسکریین علیهما السلام با دست و پای بسته زندانی نمودند و اطراف حرم شریف و روضه ی منوره را با مواد منفجره _ که نزدیک به 200 کیلو گرم می شد _ منفجر نمودند. ▪️در پی این حادثه در عراق و ایران یک هفته عزای عمومی اعلان شد و دروس حوزه های علمیه تعطیل شد و بازارها در اکثر شهر های بزرگ بسته شد و دسته جات عزا از حسینیه ها و مساجد در حالی که به سر و صورت و سینه می زدند و بعضی با پای برهنه و در پیشاپیش بعضی دسته جات مراجع به خیابان ها آمدند و به ساحت مقدس حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض تسلیت نمودند. ▪️عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام با جمع آوری نقدینه و هدیه طلا و جواهرات و ثبت نام عدّه ی زیادی از مهندسین و معماران و کارگران، آمادگی خود را برای تجدید بنای حرم عسکریین علیهما السلام اعلان نمودند. ▪️مخفی نماند که حرم مطهّر فعلی سامراء منزل شخصی امام هادی علیه السلام است که هنگام ورود به این شهر خریداری نمودند. ▪️این مکان شریف مدفن امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام و محل ولادت آقا و مولایمان حضرت صاحب الزمان علیهم السلام و مدفن جناب حکیمه خاتون دختر امام جواد علیه السلام و حضرت نرجس خاتون همسر حضرت عسکری علیه السلام و والده ی امام عصر علیه السلام و مدفن سید حسین پسر امام هادی علیهم السلام است. ▪️این حرم شریف تا این زمان که به دست ناصبیان تخریب شد 13 بار تجدید بنا شده است و اکنون در حال ساخت بنای جدید حرم مطهّر می باشند. 📚 منابع :تاریخ سامرا : جلد 2 ص 300 - 289. 🏴23 محرم سالروز فاجعه تخریب حرمین عسگریین علیهما السلام توسط تکفیریهای امریکایی را به پیشگاه امام زمان(عج) ونایب برحقشان وشما عاشقان ولایت تسلیت عرض می نماییم 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 عوارض دوچرخه سواری برای بانوان 🔴 حدود ۱۲۰ سال پیش یک روزنامه‌ی آمریکایی نوشته بود که دوچرخه‌سواری احتمالا باعث می‌شود زنان قاعدگی‌شان متوقف یا نامنظم و به طرز فجیعی دردناک شود، یا بسیاری بیماری‌های دیگر را به بدن‌شان وارد کند. 🔴 متخصصان زنان می گویند فشاری که دوچرخه سواری وارد می کند می تواند منجر به تورم لبه های بیرونی و داخلی اندام تناسلی، آسیب دیدن واژن و مشکلات مثانه شود. دلیلش این است که فرج زنان به هنگام دوچرخه سواری به اندازه 40 درصد از وزن بدن را تحمل می کند. ❓زنان دوچرخه سوار با چه مشکلاتی مواجه می شوند : 1️⃣ جراحت های ناشی از نشستن روی زین 2️⃣ حساسیت پوستی و کرختی 3️⃣ بزرگ شدن لبه های بیرونی و درونی اندام تناسلی 4️⃣ عفونت 5️⃣ آسیب دیدگی واژن 6️⃣ اختلال مجاری ادرار 🔴 مطالعات قبل نشان داده بود که دوچرخه سواری بیش از 100 مایل در هفته منجر به کاهش قابل توجه در احساس جنسی می شود. همچنین عمل جنسی را به دلیل افزایش درد و کرختی با مشکل مواجه می کند. برفک واژنی که یک عفونت مخمری رایج است می تواند فوق العاده آزار دهنده باشد و درمانش راحت نیست. این عفونت قابلیت انتقال میان شرکای جنسی را هم دارد. (منبع : سایت دلگرم) ♦️طبق فتوای مراجع تقلید، هر کاری که ضرر قابل توجهی برای انسان داشته باشد، شرعا انجام آن حرام است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🆔 @m_setarehha
قسمت سی و یکم لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی رو از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه‌لای هق هق گریه هایش، صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی، بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد، همسایه ها یکی‌یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می‌بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست‌هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می‌کرد و دست‌ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه‌ها می خوابیدند. می‌رفتم بالای سرشان و یکی‌یکی می بوسیدمشان و می‌نالیدم. طفلی‌ها با گریه من، از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه‌هایم اشک ریختم. از درون، مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون، تنم یخ کرده بود. همسایه‌ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه‌پایم گریه کردند. نمی‌توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می‌کشید. همسایه‌ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند مینی‌بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت‌ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی‌تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد، تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌شدیم. گمش می‌کردیم. یادم نمی‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر، سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌خواستم بعد از نُه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم.
بگویم چه شب ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می‌خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌گردد.» صدای گریه و ناله، باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی‌تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش، آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می‌خندید و دندان های سفیدش، برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش، دور و برمان نبودند. دلم می‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان، پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد، با پنج تا بچه قد و نیم‌قد، نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من، آن کسی باشد که آن‌ها می‌گفتند. دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان، نشانی از صمد، توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله، مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند، می‌بوسیدند. بوی صمد، همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش.  فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» «پایان کتاب دختر شینا» 🆔 @m_setarehha
‼️🔴 فوری‼️ فوری🔴‼️ ⚠️جهت ثبت‌نام در مسابقه عظیم قرآنی «نور علی نور» دیگر فرصت باقیست!! 💎 با ۲۰ میلیون تومان : 🎁 ۱۰ کارت هدیه یک میلیون تومانی 🎁 ۲۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی 💰 و بهترین جایزه مسابقه که محتوای ناب مقاله است! 📆 تاریخ برگزاری : ۱۲ شهریور ماه ✅ ثبت‌نام رایگان در مسابقه، دریافت نسخه PDF مقاله و عضویت در کانال اطلاع‌رسانی از طریق لینک زیر: 🆔 zil.ink/noor_test
ماه عاشقان حسین علیه السلام ماه دلدادگی ماه محرم 🚩 وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر 🆔 @m_setarehha
🌿🌹بهترین دعا برای سعات دنیا و آخرت . ✍ یکی از اذکار و ادعیه تعقیبات نماز صبح ، دعای مختصری است که در عین اختصار ، در بر دارنده تمامی خیرات ، مبرات و سعادت دنیا و آخرت است ؛ در این دعای با عظمت ، اینگونه دست تضرع و در خواست به درگاه خداوند متعال بلند می کنیم : 🤲 اَللَّهُمَّ أَحْيِنِي عَلَي مَا أَحْيَيْتَ عَلَيْهِ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ 🤲 وَ أَمِتْنِي عَلَي مَا مَاتَ عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ 🍃🕯 خداوندا : مرا زنده بدار بر آنچه علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ را بر آن زنده نگه داشتی 🍃🕯و بميران بر آن آنچه كه علي بن ابي طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ با آن از این دنيا رفت. 🍃🌷قابل توجه مشتاقان رزق عظیم شهادت در راه خداوند ، این دعا عالی ترین نوع درخواست " شهادت " نیز هست! ⚘چرا که قله فیض عظیم " شهادت " همان چیزی است که آقا علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ به آن دست یافت. 🍃🌸 یا علی 🌸🍃 🌹 غلامعلی کریمی 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نماز اول وقت شاه کلید ♦️نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ♦️شیخ نخودکی (ره) فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید⁉️ ✅ شیخ نخودکی (ره) فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است. 📚 ماهنامه موعود شماره 148 🆔 @m_setarehha
دقایقی پیش معارفه شهردار جدید تهران تنها با حضور چندتن از عزیزترین تن‌های ساکن خیابان بهشت برگزار شد. ⁦🥀 🆔 @m_setarehha
نظر یکی از دوستان درباره‌ی دختر شینا... سلام ممنون از داستان شینا . 😭😭چقدر شرمنده ام😭😭😓 🆔 @m_setarehha
دختر شینا... هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا