بگویم چه شب ها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «میخواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد.»
صدای گریه و ناله، باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بیتاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش، آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
میخندید و دندان های سفیدش، برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش، دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان، پیشانیاش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیه گاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد، با پنج تا بچه قد و نیمقد، نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمد من، آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان، نشانی از صمد، توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله، مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند، میبوسیدند. بوی صمد، همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچهها صدایش را میشنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
«پایان کتاب دختر شینا»
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
‼️🔴 فوری‼️ فوری🔴‼️
⚠️جهت ثبتنام در مسابقه عظیم قرآنی «نور علی نور» #تنها_چند_ساعت دیگر فرصت باقیست!!
💎 با ۲۰ میلیون تومان #جایزه_نقدی:
🎁 ۱۰ کارت هدیه یک میلیون تومانی
🎁 ۲۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی
💰 و بهترین جایزه مسابقه که محتوای ناب مقاله است!
📆 تاریخ برگزاری #مسابقه: ۱۲ شهریور ماه
✅ ثبتنام رایگان در مسابقه، دریافت نسخه PDF مقاله و عضویت در کانال اطلاعرسانی از طریق لینک زیر:
🆔 zil.ink/noor_test
ماه عاشقان حسین علیه السلام
ماه دلدادگی
ماه محرم 🚩
وعده ما تا جمعه ظهور🌼
هر روز
صلوات خاصه حضرت مادر
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌿🌹بهترین دعا برای سعات دنیا و آخرت .
✍ یکی از اذکار و ادعیه تعقیبات نماز صبح ، دعای مختصری است که در عین اختصار ، در بر دارنده تمامی خیرات ، مبرات و سعادت دنیا و آخرت است ؛ در این دعای با عظمت ، اینگونه دست تضرع و در خواست به درگاه خداوند متعال بلند می کنیم :
🤲 اَللَّهُمَّ أَحْيِنِي عَلَي مَا أَحْيَيْتَ عَلَيْهِ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ
﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾
🤲 وَ أَمِتْنِي عَلَي مَا مَاتَ عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ
﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾
🍃🕯 خداوندا : مرا زنده بدار بر آنچه علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ را بر آن زنده نگه داشتی
🍃🕯و بميران بر آن آنچه كه علي بن ابي طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ با آن از این دنيا رفت.
🍃🌷قابل توجه مشتاقان رزق عظیم شهادت در راه خداوند ، این دعا عالی ترین نوع درخواست " شهادت " نیز هست!
⚘چرا که قله فیض عظیم " شهادت " همان چیزی است که آقا علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ به آن دست یافت.
🍃🌸 یا علی 🌸🍃
🌹 غلامعلی کریمی
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌹نماز اول وقت شاه کلید
♦️نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
♦️شیخ نخودکی (ره) فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید⁉️
✅ شیخ نخودکی (ره) فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است.
📚 ماهنامه موعود شماره 148
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
دقایقی پیش معارفه شهردار جدید تهران تنها با حضور چندتن از عزیزترین تنهای ساکن خیابان بهشت برگزار شد.
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
نظر یکی از دوستان دربارهی دختر شینا...
سلام ممنون از داستان شینا .
😭😭چقدر شرمنده ام😭😭😓
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha