📕🎭••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_یازدهم
نگاهش میخ بستۀ کاکائو بود و فکرش مشغول. وقتی که دکتر بسته را به دستش زد، از
دنیای گرفتهاش بیرون آمد و دست زد زیر بسته و با غیظ گفت:
- حیف من که اومدم از دل توی بیشعور در بیارم!
دکتر خندهاش را کنترل نکرد. از این دست زنها که با لبخند و شکلاتی تمام خودشان را به
حراج میگذاشتند زیاد به مطبش رفتوآمد داشتند اما پریسیما با همه فرق اساسی داشت که
زرنگی خاصش بود و دکتر نمیخواست ناراحتش کند؛ چون با این حال و کار او ارتباط اساسی
برقرار کرده بود. کوتاه آمد و گفت:
- چیو؟ دنیل بازیتو؟ برای تو این ارتباطا مثل مهرههای شطرنج میمونه. هر دفعه
یکی رو حرکت میدی طوری که کلا برندۀ بازی باشی و همه رو هم داشته باشی؛
یه جاهایی هم یکی رو میسوزونی.
بعد انگشتش را برای پریسیما تکان داد:
- فقط وای به حالت یه روزی من رو بسوزونی! اون دنیل عوضی هم نه شاه، نه
وزیر، نه اسب، نه رخ؛ سرباز هم نیست. یه خر شاخداره!
اینبار هر دو بلند خندیدند. پریسیما این اخلاق دکتر را دوست داشت و خودش هم
با همین دست فرمان جلو رفته بود. دلش نمیخواست هیچ وقت احساس کند که سنش به
شصت سالگی رسیده است و برای فرار از این حالش دکترهای پوست را فراخوان زده بود
تا به داد پیریاش برسند و توانسته بود کمی خودش را نگه دارد.
قبل از آنکه کاکائو را از روی میز بردارد، در صورت خنثای دکتر خیره شد و لب زد:
- راجع به دنیل اینجور حرف نزن؛ فعلا که اون داره من رو به آرزوهام میرسونه.
- اوه چه حالی داری تو؛ سر شصت سالگی هنوز آرزوی چال نشده داری؟
⏳ادامه دارد...
📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_دوازدهم
پریسیما سری به تاسف تکان داد و گفت:
-کور بشی، مثل خانومهای سیساله میمونم! برم ایران با یه چمدون دلار برگردم بهت میگم کی پیره!
دکتر نگران مریضهای پشت در بود؛ از جا بلند شد تا پریسیما را بدرقه کند.
- حالا کِی بلیط داری؟ این چند مدت که مدام داری ایران ایران میکنی، چند ماه هم هست داد همه رو بلند کردی که چرا دیگه توی هیچ میتینگ و خیابونگردی علیه ایران نیستی. من چیزی نگفتم اما کارت خوب بوده!
پریسیما به خواست دنیل حتی برای مصاحبههای کارشناسی با شبکهها هم جواب رد داده بود.
با اشاره دست دکتر به سمت در رفت و گفت:
- دنیل همین روزا بلیطم رو اوکی میکنه. اگر کارم طول کشید تو هم یه سر بیا، خوش میگذره!
-من دو سال پیش اونجا بودم. پول ندارم، کی مالیات بده اگه بخواد خوش بگذرونه؟
پریسیما که رفت دکتر احساس مغبون بودن میکرد. اگر به عقب برمیگشت اینجا نمیآمد، میماند ایران؛ شاید همسر و بچههایش هم برایش میماندند. از وقتی دوتا بچهاش خانۀ مستقل گرفته بودند و هرکدام در شهری دیگر مشغول کار شده بودند احساس میکرد سه تکه شده است. عاطفۀ ایرانیاش اجازه نمیداد که به آنها کمک نکند.
زمان بیشتری در مطب میماند تا بتواند هر ماه کمی پول برایشان واریز کند، همین فاصله انداخته بود بین خودش و همسرش؛ دلش میخواست کمی زندگی کند.
همان شب پریسیما خبر رفتن را داد، یکهویی و بی هیچ توضیحی؛ هفتۀ بعد پرواز داشت به ایران.
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha