#نکات_ناب. 🕋🕋🕋
🏴 دو ویژگی مهم حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام🏴
▪️ رهبرانقلاب: بصیرت اباالفضل العبّاس کجاست؟ همه یاران حسینی، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او بصیرت را بیشتر نشان داد. در روز تاسوعا، وقتی که فرصتی پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ چنان بر خورد جوانمردانهای کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم!؟ وای بر شما! اف بر شما و اماننامه شما!
▪️ وفاداری حضرت اباالفضل العبّاس هم از همه جا بیشتر در همین قضیه وارد شدن در شریعه فرات و ننوشیدن آب است. او مشک آب را پر میکند که برای خیمهها ببرد. در اینجا هر انسانی به خود حق میدهد که یک مشت آب هم به لبهای تشنه خودش برساند؛ اما او در اینجا وفاداری خویش را نشان داد.
🔍 مطالعه متن کامل:
http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=33037
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
« عطش »
«نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان»
ً صبح روز یکشنبه بود. هوا کاملا روشن شده. شهدا را داخل یکی از سنگرها
قراردادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع نمی شد. آب نبود. غذا پیدا نمی شد. همه تشنه بودند. با طلوع آفتاب مرداد، همه
خیس عرق شده بودیم.
شلیک عراقیها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلیکوپتر عراقی آمد. به
راحتی جعبههای مهمات را در سنگرهای بالای ارتفاع تخلیه کرد و رفت. شلیک
خمپاره ها و نارنجکهای آنها شدت گرفت. ما را دقیق میدیدند. کمتر گلولهای
از آنها خطا میرفت!
یکی از گلولههای خمپاره درست به سنگر مجروحین خورد. دیگر صدای ناله
از آنجا نمی آمد! هلیکوپتر بعدی آمد. به راحتی مشغول تخلیه مهمات شد. یکی
از بچه ها با شلیک آرپیجی هلیکوپتر را زد!
صدای انفجار مهیبی آمد. بچههایی که رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه
روحیه میدادند. برادر برهانی را دیدم. از وضعیت عملیات سؤال کردم. گفت:
حاج حسین خرازی توی منطقه حضور داره. کار تو این محور به مشکل خورده اما بقیه محورها خوب جلو رفتند.
بعد ادامه داد: انشاءالله عصر امروز گردان یا زهرا(س) میرسه. آب و تدارکات هم با خودش مییاره و عملیات رو ادامه میده. بعد به من گفت: برو ببین میتونی
مهمات پیدا کنی؟
با بقیه بچههایی که سالم بودند مشغول گشت زنی شدیم. از این سنگر به آن
سنگر می رفتیم. باقیمانده آب را بین بچه ها پخش کردیم. به هر نفر یک درب قمقمه آب میرسید!
هوا گرم بود. گرسنه بودیم و تشنه. در حال برگشت خمپارهای بین ما فرود آمد. حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد! حاجی خیلی حق گردن بچه ها داشت. سریع او را بردیم
داخل سنگر. چند ترکش بزرگ به او خورده بود.
چندین مجروح دیگر هم داخل سنگر بودند. همگی ناله میکردند. حاج آقا
ترکان دست من را گرفت. با ناله گفت: تورجی یه کم آب به من بده! مکثی کردم وگفتم: حاجی هیچی آب نداریم!
در حالی که از عطش حال خودش را نمی فهمیدگفت: بی انصاف فقط یه ذره آب بده.
او فکر میکرد به خاطر مجروح شدن به او آب نمیدهیم اما واقعًا هیچ آبی در
قمقمه ها نبود. با ناراحتی از آنجا خارج شدم. به دنبال آب و مهمات بودم. مشغول گشت زنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد. ترکش بزرگی به پای من اصابت کرد.
افتادم روی زمین. درد شدیدی داشتم. با هر چه که بود زخم پا را بستم. ازداخل
سنگری قمقمه های خالی را برداشتم. برگشتم به سنگر مجروحین. حاج آقا ترکان
با دیدن من دوباره داد زد: آب آب!
همه قمقمه َ ها را توی در یک قمقمه خالی کردم. کل آنها شد چند قطره!!
به آقای ترکان گفتم: بیا جلو! با خوشحالی سرش را بالا آورد.
ادامه دارد.........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 خداوند بارى تعالى:🏴
▪️ إنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ.
▪️ خداوند اسراف کاران را دوست ندارد.
📚 سوره اعراف، آيه 31.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#مباحث_تربیتی_خانواده. 🕋🕋🕋
🏴صدقه 5 نوع است :🏴
🍀صدقه به انسان صحیح و سالم:
🔅پاداش یک به ده دارد
(شادی دل کودک،نشاندن امید،دادن هدیه)
🍀صدقه به فرد زمین گیر و افتاده:
🔅پاداش یک به هفتاد دارد
(کمک به تهی داستان، خرید نان برای همسایه پیر)
🍀صدقه به پدر و مادر:
🔅پاداش یک به هفتصد است
(لبخند به روی آنان.شاد کردن دل آنها)
🍀صدقه برای اموات و مردگان:
🔅پاداش یک به هفتاد هزار دارد
(به نیت آنان خیرات کنید درختی بکارید)
🍀صدقه به طالب علم:
🔅پاداش یک به صد هزار دارد
(خریدن کفش مدرسه برای کودکی .ساخت مدرسه.کمک به طلبه ای......)
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
گردنش را کشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود.
اشک در چشمانم حلقه زد. باخجالت گفتم: حاجی تموم شد.
با همان حال مجروحیت گفت: یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم
آب بده دیگه چیزی نمیخوام! من هم که عصبانی شده بودم گفتم: حاجی مگه
یادت رفته کربلا چی شد! اینجا هم کربلاست!
بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: ببین حاجی، همه این مجروحها
تشنه اند. همه ما تشنه ایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش میریزه.
آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش
رفت. بعد با ناراحتی گفتم: حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان(عج)
لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای
ترکان سرش را بالا گرفت. باتعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: آقا!
آقا! همین الان آقا اینجا بود. همین الان!
حیرت زده گفتم: چی شده حاجی!؟ نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد
گفت: میخوام نماز بخونم. در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت
نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت.
تحمل دیدن این صحنه ها را نداشتم. بقية مجروحین هم ناله میکردند. حاج آقا ترکان شهادتین را گفت و ...!
من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چندقدمی دور نشده بودم. يكباره
صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین.
خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله
مجروحین نمی آمد. آنها به آرزویشان رسیدند.
رفتم سراغ بقیه بچهها. همه سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر
چند دقیقه خبر میرسید که فلانی شهید شد. فلانی مجروح شد و...
هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را میگرفتند. من هم میگفتم: حالش بهتر شده!
روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا(س) نشد. برادر قربانی
وارد سنگر شد. همه ناله میکردند. همه آب میخواستند. من پرسیدم: پس این
گردان تازه نفس کجاست!؟
برادر قربانی گفت: یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از
خلبانها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است.
الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت: مقاومت کنید. نیروی جدید تا آخر شب
به شما ملحق میشه!
همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند:
آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره.
با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد.
دست خودم نبود. یاد کربلا افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره!
شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم برد. دقایقی بعد از خواب
پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود!
سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه
کردم. گروهی به سمت ما میآمدند.
یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد!
بلافاصله صدای نالهی مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند:
آب آب!
ادامه دارد....... ...
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 امام علی علیه السلام:🏴
▪️ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَرَضَ فِي أَمْوَالِ الْأَغْنِيَاءِ أَقْوَاتَ الْفُقَرَاءِ، فَمَا جَاعَ فَقِيرٌ إِلَّا بِمَا مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَ اللَّهُ تَعَالَى سَائِلُهُمْ عَنْ ذَلِكَ.
▪️ خداوند سبحان قُوت(و نيازهاى) فقرا را در اموال اغنيا واجب و معين كرده است، از اين رو هيچ فقيرى گرسنه نمى ماند مگر به سبب بهره مندى غنى(و ممانعت او از پرداخت حق فقير) و خداى متعال در اين باره از آنها سؤال و بازخواست مى كند.
📚 نهج البلاغه، حکمت 328.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#مباحث_تربیتی_خانواده. 🕋🕋🕋
🏴راههای نگهداشتن عزت نفس در کودک:🏴
١- خوبیهاشو ببینید و بگید👌
٢- به حرفاش خوب گوش بدید😌
٣- بی دلیل بغلش کنید و ببوسید☺️
۴- مقایسه ش نکنید😱
۵-شب هر کاری دارید کنار بزارید و برایش قصه بگید🙈
۶- اشتباهاش رو راحت ببخشید✅
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#هفته_دفاع_مقدس. 🕋🕋🕋
▪️پخش زنده آیین تجلیل و تکریم یک میلیون پیشکسوت دفاع مقدس و مقاومت در تهران، مراکز استان ها و سراسر کشور در ارتباط تصویری با مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای(مدظله العالی) ساعت 10 صبح روز دوشنبه 31 شهریور(اولین روز هفته دفاع مقدس) از شبکه های صدا و سیما و شبکه شاد آموزش وپرورش.
«ستاد مرکزی گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس.»
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
هدایت شده از مرجع طب سنتی
برای توقف واردات تراریخته به ۵۰ هزار امضا نیاز داریم
همه را دعوت کنید امضا کنند تا در صحن علنی مجلس مطرح شود.
یا حسین
#نه_به_مافیای_تراریخته
https://www.farsnews.ir/my/c/35465
۵۰ هزار امضا باید بشود
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
««صدای پای آب»»
«نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان»
یک گروهان از گردان یا زهرا(س) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم.
حال خودم را نمی فهمیدم.
باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از
فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت!
باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به
سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط
میگفتم: یا حسین (ع)
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه
حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!
نگاههای بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمیکنم. توان تحمل آن صحنه ها
را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم.
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا
تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح بهَ اندازه یک در قمقمه آب رسید!
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد
شلیک خمپاره ها آغاز شد.
دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند
یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم.
چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک
گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شد. از حرارت و
آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها آنجا بودند. آنها قبلا ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در
حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده!
تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر
گلوله خمپاره ناله عدهای بلند میشد و ناله عدهای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم
خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد
زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا (س)در ميان مجروحين بود.
برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت
چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را
خون گرفته بود. تپه ای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله میآمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر
آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری میری!؟
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظه ای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود.
فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلوله های آنها دقیق به اطراف ما اصابت
میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می کشاندم. رسیدم به بالای دره. باید حدود صد متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند.
عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم!
ادامه دارد..........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 امام على عليه السلام: 🏴
▪️ هر انسانى در مال خود دو شريک دارد: وارث و حوادث .
▪️ لكُلِّ امرِئٍ في مالِهِ شَرِيكانِ: الوارِثُ و الحَوادِثُ.
📚 ميزان الحكمه، ج 5، ص 532.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند
متر پایین تر محکم به زمین میخوردم. اما بالاخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.
دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم
خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.
هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم و به حالت
خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد. آنها به دنبال ما
بودند. در راه به یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور به سمت پايين بودیم.
اما هیچ راه خوبی پیدا نشد.
باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم. اما عراقیها خیلی نزدیک بودند.فکری
به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پرت کنیم!بعد ادامه دادم :بچه ها من میپرم
اگر سالم ماندم شما هم بیایید!
بعد بدون هیچ درنگی پریدم. حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها
نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید.
بعد صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت.
برگشتم و گفتم: بچه ها این چی بود افتاد! مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره!
یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود، یکی از بچه ها پرت شد!
با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش
خورده بود و جایی را نمیدید.
با ناراحتی گفتم: حتمًا الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. باتعجب
دیدم نشسته روی زمین و ناله میکنه! باور کردنی نبود. او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک. کم کم بقیه بچهها هم رسیدند.
همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان
صدایی به گوش رسید!
باتعجب گفتم: بچه ها شما هم میشنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده
بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما میآمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود.
صدای پای آب!
صدا، صدای حرکت رودخانه بود. همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمیبرم.
من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو،
آب! آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب ... بعد هم
غش کرد و افتاد!
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلند کردم. کشانکشان به سمت آب رفتیم.
صدای آب نزدیکتر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر
دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از
تشنگی جان دادند.
حال عجیبی داشتم. صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود.
گویی همه سلولهای بدنم میگفت: آب
دلم می لرزید.گفتم: اول دست و صورتم را شست وشو میکنم بعد ...
شروع به خوردن می کنم.
وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب
کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شدم. نشستم داخل آب. سه روز
از آخرین باری که به راحتی آب خورده بودم میگذشت. آن هم در گرمای
مردادماه.
یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان. چقدر برای آب التماس میکرد. یاد
بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند!
دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر
به هم وعده آب میدادند. یکی میگفت: من یک دبه آب میخورم! دیگری
میگفت: من تا جایی که بتوانم. دیگری...
اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. بچه ها
همه گریه میکردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای نالهها بلند شده بود.
نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم.
من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز
بیهوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد.
او را آوردیم کنار رودخانه.
ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم. برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم.
ادامه دارد.............
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#تلنگر. 🕋🕋🕋
▪️اگر آن روزها سلفی رواج بود،
▪️این رزمنده زیر عکس خود می نوشت؛
▪️من و ترکش در چشم، همین الان یهویی😭
«هفته ی این مردان بی ادعا مبارک باد»
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#صفر_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#اربعین. 🕋🕋🕋
از عجمها مهمان نمیخواهی آقا؟!😭
حـالا که دیـار تو مـــا را نمیـبرنـد😭
ما قلبمان شکست حرم را بیاورید😭
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت رقیه
🎥 روضه حضرت رقیه....
🎤محمود کریمی
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#داستان_آموزنده. 🕋🕋🕋
🐜کشتن مورچه ها🐜
يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود
نوجوان بود به نام « محمد خانی »
قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در
پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم.
اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود.
او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت
تا شناخته نشود.
يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز
شب او شنيدم در سجده می گفت:
خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام.
نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی.
من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه
آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم
می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد
آخرت دور مانده ام.
✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#حدیث_روز. 🕋🕋🕋
🏴 امام علی علیه السلام:🏴
▪️ توَحَّشتُ فِي القَفرِ البَلقَعِ، فَلَم أرَ وَحشَةً أشَدَّ مِن قَرينِ السَّوءِ!
▪️ در بیابان خشک و بی آب و علف، تنها شدم؛ امّا تنهای ای سخت تر از همنشین بد ندیدم.
📚 شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 293.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سروده. 🕋🕋🕋
ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
با حال و روز صورت تغییر کردهات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
وقتی که ناز دخترکت را نمیخری
بهتر اسیر زخم زبانها کنی مرا
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیمها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها) تسلیت باد.🖤
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
«یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف»
«نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان»
ساعت چهار صبح بود. روز سهشنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه
بچهها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند.
متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف می زدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچهها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و
از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیک هایشان
خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار
آب رفت. پوتینهایش را در آورد.
بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش بُرد. بچهها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!
نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم!
با یکی از بچه ها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد.
دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانهای پیدا کنم. اما به جز صداهای
انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر
هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد.
کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند:
در سختترین شرایط به داد شما میرسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم:
بیشتر بچهها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان مولایمان را صدا میزدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را
در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را برده.
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب
را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم.
کنار آب نشستیم.
بچهها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه
دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند! آنها از لابلای درختان
به ما نزدیک میشدند!
ما سریع در پشت درختان و صخرهها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش!
دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را میشناختم.
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.
همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم: بچه ها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچهها آمدند و به ما کمک کردند. یک
گروهان از گردان در آنجا مستقر بود.
آنها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند.از مدل پوتین ها و خون تازه روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند.
بعد به دنبال ما میآیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان(عج)را میشنوند. بعد به دنبال صدا میآیند و ما را پیدا میکنند.
اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم.
بچههای گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی
پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم.
ادامه دارد.............
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
آن هم بعد از چهار روز! بعد
با هم به سمت عقب حرکت کردیم.
آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه
را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم.
عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.
ّ در محور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و
اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان(عج )به خدا رسید.
ايشان در مرحله بعدي عمليات بچهها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با
خدا همراه شد. ماند تا بچهها به عقب بروند. او میخواست گمنام بماند و اینگونه
شد.
اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین مجبور
به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم.
یک ماه بعد مرخص شدم.
1 .نوارشماره1مصاحبه تبلیغات لشكر14 باشهیدتورجی تاریخ. 20/9/65 اردوگاه شهید عرب.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#اربعین_99
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔 @m_setarehha