eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
رئیس سایت (مامور امنیتی )
کارمند وزارت خارجه . همسر محمد باردار
مامور امنیتی
فرمانده تیم و سایت (مامور امنیتی )
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : ۳ 🥀 🥀پارت : 🥀 با صحنه ی که از مانیتور دیدم قلبم وایساد یا حسین با ار پی جی به ماشین آقا محمد زدن داوود و فرشید هر دوتاشون رو گشتن سریع رفتم سمت اتاق آقای عبدی .😭🥀 کارام تموم شد وسایلم جمع کردم برم خونه برق ها خاموش کردم و رفتم بیرون رسول با عجله اومد سمتم .یک حالی داشت آدم عادی نبود 🧐 عبدی : رسول ، کاری داشتی ؟ رسول: آقا......😰😭 عبدی : رسول حرف بزن چی شده ؟ رسول: م.....مح......محمد 😭😭😭 گفتم و رفتم بغل آقای عبدی عبدی : رسول محمد چی ....محمد چی شده 😬 رسول : آقا ماشین محمد با آر پی جی زدن 😭😢 عبدی : 😧😧یا حسین .......الان خوبه 😭😭 رسول : آقا میخوان با هلیکوپتر بیارنش اینجا عبدی : باش تو سعی کن آروم باشی من با داوود هماهنگ میکنم که برم استقبال 😭😭😭😭😭😭 رسول : آقا منم میام 😭 عبدی : میدونستم مخالفت کنم فایده ای نداره سریع قبول کردم رسول: با قبول کردن آقای عبدی کمی خوشحال شدم ولی با به یاد آوردن حال محمد بازم احساس پوچی بهم دست داد 😭😭 __________________/// تا به محمدی که کف هلیکوپتر افتاده بود و صورت سفیدش غرق خون بود گریه ام گرفت خدایا خودت بهش رحم کن 😭😭😭 آقای عبدی زنگ زد ....... داوود: سلام آقا عبدی : سلام داوود کجایین ، کی میرسین حال محمد چطوره ؟ حال رحیم چطوره؟ (اگر یادتون باشه رحیم راننده ی محمد بود ) داوود: آقا رحیم بلافاصله شهید شد 😭... محمد هم داریم میاریم تهران عبدی : کی میرسین؟ داوود: آقا ۲ساعت و نیم دیگه عبدی : باش فعلا _______________ رسول : چی شد آقا عبدی : آروم باش ۲ ساعت نیم دیگه رسول: 😭😔😔 پ.ن :.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 عبدی : سعید به آمبولانس زنگ بزن هماهنگ کن .......... سعید : چشم آقا......... رسول: سرم گزاشته بودم روی شیشه ماشین و اشک می‌ریختم خدایا خودت به عزیز و عطیه خانم رحم کن اگه آقا محمد........😭😭 _____________________ عطیه : عزیز شماره ی تلفن آقای عبدی رئیس محمد پیدا کردم 😍 عزیز: خوب زنگش بزن عطیه : (بوق........بوق........بوق...... عبدی : الو ... عطیه: سلام آقای عبدی. منم عطیه همسر محمد عبدی: با شنیدن اسم محمد دنیا رو سرم خراب شد محمد‌ ولی باید ظاهرم حفظ کنم . سلام حال شما خوبه بفرمایین ؟. عطیه: خیلی ممنون ، میگم شما از محمد خبر دارین ؟ عبدی : چطور ؟ عطیه: آخه داشت باهام حرف می‌زد که یک صدای انفجار اومد و قطع شد ...😭😭😭 عبدی : نمیدونستم چی بگم .......... نه....نه چیزی نیست من پیگیری میکنم زنگ میزنم ☺️😭 عطیه : خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدم خدافظ 🖐😭😭 عبدی : خواهش میکنم خدانگهدار 🖐🖐 عزیز : چی گفت عطیه عطیه : گفت پیگیری میکنه😭 عزیز: نگران نباش مادر انشالله که خیره بیا بریم ناهار بخور ضعف میکنی 😭😔 عطیه : 😔😔😔چشم _______________ عبدی : خداحافظی کردم و قطع کردم ولی قبلم آتیش گرفته بود 😔محمد 😭 سعید : آقا رسیدم رسول: کی میرسن ؟😭 عبدی : چند دقیقه دیگه میرسن صبر کن ☹️ رسول: آقای عبدی گفت چند دقیقه ولی هر دقیقه داره برام ۱۰۰ سال میگذره ........😭😭 عبدی : به سعید نگاه کردم مدام دستاش بهم می‌کشید و دعا میخوند رسول هم اشک می‌ریخت و منتظر بود ...... رسول از همه بیشتر به محمد وابسته بود 😭 سعید : اقا هلیکوپتر اومد 😍😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت: 🥀 آقا بریم دیگه عبدی : رسول جان زوده چند دقیقه دیگه میریم ___________________ عبدی : رسول برو تو پارکینگ منم میام 😔 رسول: چشم🏃‍♂ _______پارکینگ __________ منتظر آقای عبدی بودم که یک ماشین اومد داخل ..........سعید بود 😳😭 تازه رسیده بودم تهران از ماشین که بیرون اومدم رسول دیدم با خوشحالی رفتم پیشش سعید : سلااااام استاد چطوری ؟ 😍😂 رسول: 😭😭 سعید: رسول چرا گریه میکنی ؟ رسول: آقا محمد با آر پی جی زدن 😭😭 سعید : خشکم زد 😳😳نه نه ...... الا .....الان کجا هستن ؟ رسول: دارن میان تهران با آقای عبدی میریم استقبال 😭😭 سعید : منم میام 😭🖐 ________________________ عزیز: رفتم پیش عطیه ....نشسته بود و تلفن تو دستش مونده بود و اشک می‌ریخت عطیه ....عطیه جان چی شد ؟ عطیه: مح‌‌‌‌.......محمد.... عزیز: محمد چی ؟ عطیه: داشتم با محمد حرف میزدم ....یهو صدای انفجار اومد .......الان هم خاموشه 😭😭😭😭 عزیز : با حرف عطیه قلبم وایساد ولی برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم ..: انشالله سالمه ☺️ عطیه: بلندم شدم رفتم سمت اتاق محمد تا یک شماره پیدا کنم ........ عزیز: عطیه دنبال چی هستی عطیه: یک شماره تلفن از دوستایی محمد بلاخره یک دفترچه پیدا کردم داخلش شماره آقای عبدی بود با شماره رفتم سمت عزیز ..... _____________________سایت .... پارکینگ رسول : بلاخره آقای عبدی اومد تا سعید دید باهم احوال پرسی کردن آقای عبدی به من گفت بریم که سعید ‌‌‌‌‌...... عبدی: بریم رسول سعید : منم میام ،نگران آقا محمد هستم عبدی : 😔😔بیا همه حرکت کردیم به سمت فرودگاه...... پ.ن: ...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭 عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر سعید : چشم . (داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی ) (سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی می‌کرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود ) آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........ خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭 ____________________ عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک می‌ریخت عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭 عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه عطیه: با جیغ....محححححمد 😭 عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭 عزیز صدای تلفنه ؟ عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔 عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست عزیز: حواسم هست . عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍 مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه عزیز : اره عزیزم همه خوبیم مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔 مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟ عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت عطیه : سلام مریم جان خوبی مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟ مریم : همه خوبن 😍 عطیه: راستی اون فسقلی چطوره مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد عطیه: ای جان 😍😍 مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ عطیه : خدافظ عزیزم 😍 قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔 عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔 فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭 پ.ن : بیمارستان...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 عبدی : سعید به آمبولانس زنگ بزن هماهنگ کن .......... سعید : چشم آقا......... رسول: سرم گزاشته بودم روی شیشه ماشین و اشک می‌ریختم خدایا خودت به عزیز و عطیه خانم رحم کن اگه آقا محمد........😭😭 _____________________ عطیه : عزیز شماره ی تلفن آقای عبدی رئیس محمد پیدا کردم 😍 عزیز: خوب زنگش بزن عطیه : (بوق........بوق........بوق...... عبدی : الو ... عطیه: سلام آقای عبدی. منم عطیه همسر محمد عبدی: با شنیدن اسم محمد دنیا رو سرم خراب شد محمد‌ ولی باید ظاهرم حفظ کنم . سلام حال شما خوبه بفرمایین ؟. عطیه: خیلی ممنون ، میگم شما از محمد خبر دارین ؟ عبدی : چطور ؟ عطیه: آخه داشت باهام حرف می‌زد که یک صدای انفجار اومد و قطع شد ...😭😭😭 عبدی : نمیدونستم چی بگم .......... نه....نه چیزی نیست من پیگیری میکنم زنگ میزنم ☺️😭 عطیه : خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدم خدافظ 🖐😭😭 عبدی : خواهش میکنم خدانگهدار 🖐🖐 عزیز : چی گفت عطیه عطیه : گفت پیگیری میکنه😭 عزیز: نگران نباش مادر انشالله که خیره بیا بریم ناهار بخور ضعف میکنی 😭😔 عطیه : 😔😔😔چشم _______________ عبدی : خداحافظی کردم و قطع کردم ولی قبلم آتیش گرفته بود 😔محمد 😭 سعید : آقا رسیدم رسول: کی میرسن ؟😭 عبدی : چند دقیقه دیگه میرسن صبر کن ☹️ رسول: آقای عبدی گفت چند دقیقه ولی هر دقیقه داره برام ۱۰۰ سال میگذره ........😭😭 عبدی : به سعید نگاه کردم مدام دستاش بهم می‌کشید و دعا میخوند رسول هم اشک می‌ریخت و منتظر بود ...... رسول از همه بیشتر به محمد وابسته بود 😭 سعید : اقا هلیکوپتر اومد 😍😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭 عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر سعید : چشم . (داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی ) (سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی می‌کرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود ) آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........ خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭 ____________________ عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک می‌ریخت عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭 عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه عطیه: با جیغ....محححححمد 😭 عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭 عزیز صدای تلفنه ؟ عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔 عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست عزیز: حواسم هست . عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍 مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه عزیز : اره عزیزم همه خوبیم مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔 مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟ عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت عطیه : سلام مریم جان خوبی مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟ مریم : همه خوبن 😍 عطیه: راستی اون فسقلی چطوره مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد عطیه: ای جان 😍😍 مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ عطیه : خدافظ عزیزم 😍 قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔 عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔 فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭 پ.ن : بیمارستان...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام چشم 😘دلیل عصبانیتت چی هست ؟