❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3 🥀
🥀پارت: #چهارم🥀
#رسول : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭
عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر
سعید : چشم .
(داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی )
(سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی میکرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود )
آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........
خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭
____________________
عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک میریخت
عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭
عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه
عطیه: با جیغ....محححححمد 😭
عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی
عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭
عزیز صدای تلفنه ؟
عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔
عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست
عزیز: حواسم هست .
عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍
مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه
عزیز : اره عزیزم همه خوبیم
مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔
مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟
عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت
عطیه : سلام مریم جان خوبی
مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه
عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟
مریم : همه خوبن 😍
عطیه: راستی اون فسقلی چطوره
مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد
عطیه: ای جان 😍😍
مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ
عطیه : خدافظ عزیزم 😍
قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔
عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔
فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭
پ.ن : بیمارستان......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3 🥀
🥀پارت: #چهارم🥀
#رسول : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭
عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر
سعید : چشم .
(داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی )
(سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی میکرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود )
آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........
خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭
____________________
عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک میریخت
عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭
عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه
عطیه: با جیغ....محححححمد 😭
عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی
عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭
عزیز صدای تلفنه ؟
عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔
عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست
عزیز: حواسم هست .
عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍
مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه
عزیز : اره عزیزم همه خوبیم
مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔
مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟
عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت
عطیه : سلام مریم جان خوبی
مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه
عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟
مریم : همه خوبن 😍
عطیه: راستی اون فسقلی چطوره
مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد
عطیه: ای جان 😍😍
مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ
عطیه : خدافظ عزیزم 😍
قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔
عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔
فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭
پ.ن : بیمارستان......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ