eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭 عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر سعید : چشم . (داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی ) (سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی می‌کرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود ) آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........ خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭 ____________________ عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک می‌ریخت عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭 عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه عطیه: با جیغ....محححححمد 😭 عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭 عزیز صدای تلفنه ؟ عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔 عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست عزیز: حواسم هست . عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍 مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه عزیز : اره عزیزم همه خوبیم مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔 مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟ عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت عطیه : سلام مریم جان خوبی مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟ مریم : همه خوبن 😍 عطیه: راستی اون فسقلی چطوره مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد عطیه: ای جان 😍😍 مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ عطیه : خدافظ عزیزم 😍 قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔 عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔 فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭 پ.ن : بیمارستان...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭 عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر سعید : چشم . (داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی ) (سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی می‌کرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود ) آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........ خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭 ____________________ عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک می‌ریخت عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭 عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه عطیه: با جیغ....محححححمد 😭 عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭 عزیز صدای تلفنه ؟ عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔 عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست عزیز: حواسم هست . عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍 مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه عزیز : اره عزیزم همه خوبیم مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔 مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟ عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت عطیه : سلام مریم جان خوبی مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟ مریم : همه خوبن 😍 عطیه: راستی اون فسقلی چطوره مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد عطیه: ای جان 😍😍 مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ عطیه : خدافظ عزیزم 😍 قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔 عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔 فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭 پ.ن : بیمارستان...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ