eitaa logo
مهجور
114 دنبال‌کننده
166 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
مهجور
هوالنور مداد در دستش خطوط نوسان داری را ترسیم می‌کند، اولش شاید فکر کنی دلبندت چقدر باهوش است که ریتم ضربان قلبش یا خطوط نوار مغزش را با نبوغ منحصربه فردش که لابد از ژن شما بهش رسیده، ترسیم کرده است. اما بعد آن‌که خطوط را مقابل چشمانت می‌گیرد و می‌گوید: « مامان چی نوشتم؟! » تازه می‌فهمی ایشان سر از آناتومی بدن و امواج الکتریکی ساطع از آن در نمی‌آورد و صرفاً در تصورش مطلبی را مکتوب کرده حالا یا حرف‌های سر دلش را یا حرف‌های کودکانگی‌اش را. به ناگاه آن خطوط دلبرانه نابغه‌طور تنزل درجه پیدا می‌کند به خط‌خطی‌های یک کودک حدودا پنج ساله. حال نوبت توست، باید هوشمندانه مطالبی را از خط‌خطی‌ها فهم کنی که مقصود نویسنده در آن نهفته است. و وای بر تو اگر مطالبت خلاف مقصود او باشد. در واقع امان از وقتی که بخواهد تو نامه‌اش را بخوانی، گویی در دلت رخت چنگ می‌زنند. توسل به امدادهای غیبی و رمزگشایی خطوط عهد حجر و حتی ذهن‌خوانی هم به کارت نمی‌آید. باید نامه سرگشاده دختری به مادرش را با حدس و گمان بخوانی و حواست باشد دست از پا خطا نکنی که دلبرک رنجیده‌خاطر نشود و نگوید: « عه مامان چرا اشتباه میخونی؟!» در دلت نجوا میکنی که «خوب من از کجا بدونم تو چی میخواستی بگی دختر جان» ولی سعی می‌کنی قافیه را نبازی، با لبخند ملیحی می‌گویی: « میشه خودت برام بخونی؟» و او رنجیده خاطر می‌گوید: «مامان، تو اصلا بلد نیستی بخونی!» حق با اوست، من بلد نیستم بخوانم! فکری می‌شوم، نکند خط‌خطی‌های مرا هم فقط خودم میفهم؟! نکند خط‌خطی‌هایم را جلوی چشم مخاطبم میگذارم و میگویم بخوان! و او از سر استیصال، فی البداهه برای خط خوردگی‌هایم معنا جعل میکند و در دلش میگوید: « عجب گیری کردیم، خط‌خطی‌های کسی که تازه قلم دست گرفته و خط میزنه و فکر می‌کنه چیزی نوشته هم داستانیه.» خدا کند خط‌خطی نکنیم و توقع داشته باشیم همه بفهمند؟! @maahjor
هدایت شده از گاه نوشته‌هایم
آقا جانم! می‌دانم که می‌دانید! پس زیاده عرضی نیست. @gahnevis
مامان لنگ دراز به روایت تصویر ☺️ این اثر مکمل بابا لنگ دراز اثر جین وبستر است. ان‌شاءالله بزودی ( حدود ۲۰_۲۵ سال دیگه) رمانش هم نوشته می‌شود.😊 @maahjor
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
🌙 خواب همه ما را با یکدیگر برابر می‌کند، درست مانند برادر بزرگش، مرگ... آرتور شنیتسلر 🍃 شبت بخیر باد رفیق، غمت نیز هم... @Negahe_To
هوالنعیم مقتدا بی‌شک به استحقاق اوست مفتی مطلق علی الاطلاق اوست عیدتون پرنور و بابرکت 🌱 @maahjor
خدایا ممنون که همه چی رو میدونی، به رومون نمیاری و بازم لطف داری بهمون خدایی دمت خیلی گرم 😊 @maahjor
هوالحکیم ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن روی مانند پری از خلق پنهان داشتن در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن روشنی دادن دل تاریک را با نور علم در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن   @maahjor
مهجور
هوالحی بابا هنوز سِرمتون تموم نشده؟! خیلی وقته رفتید سِرم بزنید و برگردید؟! چرا این سرم لعنتی تموم نمیشه پس؟! بابا این سری که از بیمارستان بیاید براتون گل گندمی میارم میگن خوش یمنه، نماد زندگی و سلامتیه، مخصوصا برای بیمار. راستی بابا دیدید چقدر تعداد گلهاتون زیاد شده، از بس شما میرید بیمارستان ؟! دورتون بگردم که آبمیوه و میوه هم نمی‌تونید بخورید، خوب البته منم می‌دونم شما گل دوست دارید میگم چیزی بیارم دیدنتون که خوشحال بشید، گل هم که نماد زندگی و سرسبزی دیگه بهتر؟! بابا این گل گندمی داره خشک میشه ها، پس کی سِرمتون تموم میشه؟! راستی بابا جان حواستون هست؟! امسال هنوز برام برگ مو نچیدید؟! شما که همیشه حواستون به من بود، اردیبهشت که شروع می‌‌شد و برگ‌ها تر و تازه و چیدنی می‌شدند، هر وقت زنگ میزدید، میگفتید؛ « بابا جون برات برگ بچینم؟!» منم می‌گفتم: « نه بابا جون زحمت نکشین، خودم میام دوتایی بچینیم » وقتی میومدم خونتون، مامان می‌گفت: «مریم یه مشما برگ تو یخچاله، بابات برات چیده حواست باشه خواستی بری ببریش.» میگفتم: « بابا چرا زحمت کشیدین؟! نمیخواستم! هر وقت نیاز باشه خودم میام می‌چینم.» بعد مامان می‌گفت: « والا ما میگیم برگ؟ میگه حیف حالا خیلی ترد و تازس، بزار چند وقت دیگه، یا قشنگی درخت مو به برگ‌هاشه ولی اسم مریم میاد کل درخت مو رو کچل می‌کنه.» می‌خندیدم و میومدم کنارتون می‌نشستم، مثل همیشه پیشونی نورانی و قشنگتون رو می‌بوسیدم، صورت ماهتون رو هم. بعد می‌گفتم: « بابا چرا زحمت کشیدین هروقت بخوام خودم میام می‌کنم دیگه، میگین تو جون بخواه عزیزم برگ مو که چیزی نیست.» مامان به شوخی میگه: « خدا شانس بده.» من و شما همو نگاه می‌کنیم و می‌زنیم زیر خنده. بعد بهم چشمک میزنید و رو به مامان میگید: « برای شما هم می‌کنم حاج خانم ولی حالا زوده چند روز دیگه ....» بابا تیر هم داره تموم میشه ها، هنوز برام برگ نچیدید؟! بابا امسال انگورها آفت نزده، چکارشون کردید؟! ببینید مرحله غوره رو رد کردن و شیرین شدن بدون اینکه دونه‌هاش آفت بزنه و خراب بشه بابا چه سمی میخواستید؟! اون که سری قبل گرفتم خوب بود؟! بابا جان می‌دونم چیدن انگور ممنوعه تا وقتی خودتون صلاح بدونید ولی میشه لطفا برای یک بار دیگه هم که شده با دستهای خودتون انگور بچینید!!!! کاش دیگه سرمتون تموم بشه دیگه طاقت ندارم !! این سری خیلی طول کشید اومدنتون می‌ترسم گلتون خشک بشه آخه چند وقته خیلی بی‌رمق و بی‌جونه بابا حتما باید بغلتون کنم و پیشونی قشگنتون رو ببوسم، خیلی دلم تنگ شده! مگه میشه یه س‍‌ِرُم زدن نُه ماه طول بکشه؟؟!! @maahjor
مهجور
هوالملک مرا برد به ۱۹ سالگی، به روزهای آغاز زندگی مشترک، به شروع فصل جدیدی از زندگی. جایی که باهم همراه شدیم و قرار شد مبدأ زندگی مشترکمان باشد و بعد آن سفر، زیر یک سقف بندگی کنیم. با بیان خاطرات سفرش، خاطرات آن دوران را برایم زنده کرد و حسرت اینکه کاش آن لحظات را ثبت کرده بودم، از تمام نگاه‌ها، شنیده‌ها، بوییده‌ها، لمس‌ها و... بگیر تا احساسات و غلیان‌ها و بهت‌ها و غربت‌ها و.... کاش حافظه یاری می‌داد تا بنویسم؛ از روزی که در مدینه النبی خانمی که یادم نمانده اهل کدام کشور بود، از چادر ایرانی‌ام خوشش آمد و هرچه با عربی و انگلیسی دست و پاشکسته اصرار کردم چادر نمازم را بردارد، قبول نکرد. از عکسهای بقیع که از پشت نرده‌ها گرفتم، از مناجاتم با حضرت ام‌البنین در کنار دیوار مزارشون و پشت نرده‌ها، از لذت دعای کمیل جمعی شب جمعه در کوچه بنی هاشم، که با هزار مکافات جوازش گرفته شده بود و هزار تذکر که فقط قرار است دعا بخوانیم، مبادا فکر کنید مجلس روضه در مملکت شیعه است و راحت و بی محابا عزاداری کنید که بساط دعایمان را جمع می‌کنند! از اولین مواجهه‌ام با کعبه و عظمت این دیدار، قرآن خواندن در صحن مسجدالحرام و یک بسته خرما هدیه گرفتن، از وقتی که مُحرم بودیم و از ترس اینکه مبادا تازه عروس و داماد، چشممان بهم بیفتد و از سر ذوق بهم نگاه کنیم تمام لحظات احرام را دور از هم بودیم و سعی میکردیم حتی در مسیر نگاه هم نباشیم و در این بی اعتنایی آنقدر افراط کردیم که صدای همسفران درآمد که این حد سخت‌گیری لازم نیست و روحانی تذکر داد این همه احتیاط نیاز نیست. چقدر استرس طواف نساء را داشتیم که نکند اشتباه اعمال را انجام بدهیم و حرمتمان بهم برای همیشه بماند. چقدر حواسمان بود که سهواً و ناخوداگاه حشره‌ای را از خود دور نکنیم، آینه نبینیم و..... از زمزمه روضه‌ دونفره‌مان بر فراز صفا و جمع شدن و گریه چندتن از زوار بیت ا...، وقتی دیدیم نجوای درونمان گویا بلندتر از تصورمان بوده و چندتن همراه شدند، از خجالت سوز صدای او و گریه من خاموش شد و آن چندتن خواهش که «تو رو خدا بخوان، دلمان روضه‌خوان می‌خواهد هرچند نابلد.» و او که در ناباوری اولین روضه‌‌خوانی زندگی‌اش را با صدای ناکوک ولی از سوز جگرش مجدد از سر گرفت. راستش سبک و سیاق خال سیاه عربی، به مذاقم خوش نیامده ولی همینکه برایم تجدید خاطرات کرد و شوق زیارت کعبه را در ایام ذی الحجه در دلم نشاند، برایم لذت‌بخش بود. و این افسوس و حسرت که کاش آنموقع که به زیارت خال سیاه عربی رفته‌بودم، تمام هرآنچه بر روح و روان و جسمم گذشته بود، ثبت می‌کردم.... @maahjor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا