eitaa logo
مهجور
136 دنبال‌کننده
195 عکس
39 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مسلط باشند تا شکست نخورند گویی فایده ندارد و بساط حمله تا چند روز ادامه دارد..... درد توی سرم میپیچد، پیچیدن که نه، غوغا میکند، حجم سنگی استخوان جمجمه‌ام دچار انبساط شده، گویا میل از هم‌گسستگی دارد و چونان اسب وحشی که خیال رام‌شدنش را بر دل سوارکار می‌نهد، رمیده و یک‌نفس در حال طغیان است. فشاری از تمام جوانب سر، مغز را درگیر کرده، گوشهایم میل به کَرشدن دارد، چشمهایم نور را برنمی‌تابد، زبانم در کام فروخفته و کنج عزلت برگزیده، گلویم خفقانی احساس میکند، دستانی نامرئی گلویم را میفشارد، نَفَسم کرشمه‌کنان و به ناز در رفت ‌و آمد است. چیزی درونم معده‌ام فوران می‌کند و با قدرت تا گلو پیش می‌آید و یک‌هو از شتابش کم شده و به جای اول باز میگردد. جمجمه بیقرار است، مغز تاب ندارد، چشم سو ندارد، گوش رمق ندارد، زبان الکن شده، گلو در فشار است، نفس به شماره افتاده، معده طغیان کرده، جانم به التماس افتاده .... @maahjor
مهجور
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مس
هوالحکم جنگ اول به از صلح آخر حریف چِغِر و بَدبدن است، زورش زیاد است اما منطق نمی‌داند و تمایل عجیبی در به کرسی نشاندن اراده خود دارد.... در نبرد تن به تن پیروز میدان است و در برابرش هر تمهیدی بیندیشم محکوم به شکست می‌شود. ناگزیر دست به دامان گفتگو می‌شوم تا بفهمم خبرش چه مرگش است؟! هرچه تغلا می‌کنم که تو هم اندکی کوتاه بیا و بگذار چند صباح باقی مانده به خوشی بگذرد و کدورت‌ها تمام شود و لااقل اندکی از زندگی لذت ببریم، حرف را از دم گوشش پس میزند و چونان توپ پینگ پونگ به سمت خودم پرتاب می‌کند. بارها تلاش خرجش کرده‌ام تا کلام را به سمتش روانه کنم، سماجت دارد در باز پس دادن و تحویل نگرفتن. مترصد فرصتم تا در حواس پرتی‌اش به طرفه العینی کلمات را به سرعت روانه گوشش کنم، امید که مقبول نظر افتد و در دل سنگش اثر کند. بالاخره موفق می‌شوم، قرار مذاکره می‌گذاریم شاید راه‌حلی برای عبور از بحران باشد.. بر سر میز مذاکره می‌نشینیم به امید معامله برد_برد او به اهدافش برسد و من از شر او و قلدری‌هایش خلاص شوم.. شروع می‌کند به شرط گذاشتن تا دست از سرم بردارد و مرا رها کند ... مجبورم بخاطر آزادسازی سرزمین اشغالی‌ام، شروطش را بشنوم منتظر می‌مانم تا اوامرش را بفرماید، لیستی برایم ردیف می‌کند... سکوت، تاریکی، هوای معتدل، اکسیژن خالص، غذای مقوی و کم‌حجم، استراحت و خواب کافی عدم فکر و خیال و استرس و فشار عصبی و... کلامش را قیچی می‌کنم و می‌پرسم چه خبر است ؟! ابرو در هم می‌کشد و می‌گوید؛ هنوز مانده! میگویم پس یک‌هو بگو اسیر میخواهی!! یک غلام حلقه به گوش و گوش به فرمان!! فتوا به حرمت تمام حلال‌ها می‌دهی که چه شود؟! از همه چیز منعم می‌کنی که خیرسرت از شَرت نجات یابم و آنچه متعلق به خودم هست باز پس دهی؟! حاشا به این منطق و قدرت زورگویی؟! تو بگو همه شرط‌ها را بپذیرم، از هر آنچه هست دست بکشم و قوای پنجگانه را تعطیل، اما بگو چطور بی‌خیال فکر کردن شوم ؟! فکر و اندیشه ورزی جانِ تن است.... بی جان، زندگی به چه کار آید؟! @maahjor
مهجور
هوالحکم جنگ اول به از صلح آخر حریف چِغِر و بَدبدن است، زورش زیاد است اما منطق نمی‌داند و تمایل عجی
هوالشافی دیشب دوباره لشکر اشقیاء حمله کرده بود به تاراج رأس سرزمینم! مثل همیشه یورشی ناجوانمردانه و به بهانه واهی، معاهده و قرارداد دیپلماتیک هم سرش نمی‌شود، هروقت اراده کند می‌زند زیر میز مذاکره و با حق وتویی که به زور از آن خود کرده، هرچه رشته کرده‌ام پنبه می‌نماید و یک‌طرفه می‌تازد و یک‌طرفه دستم در حنا می‌ماند و بی‌اختیار مطیع اوامرش.... آنقدر قلدر و زبان نافهم هست که وقت یورش مغولانه‌اش به سرزمینم و مجاب کردن تمام سربازانم برای تبانی با او، ناچارم به پایین انداختن سر و گوش به فرمانش بودن. القصه تمام هم و غم را جزم می‌کنم بلکم بتوانم در برابر نقشه‌های شومش دوام بیاورم ولی کار سخت است چرا که تمام لشکر مطیع امر اویند و ساعاتی زمان نیاز هست تا کم‌کم لشکر متفرق‌شدن و فریب‌خورده را دوباره سامان دهم و مجاب که باید در مقابل اشغالگر، شجاعانه مبارزه کرد، نه اینکه تسلیم و واداده خود را ملعبه دست دشمن کنی. بیش از ۲۴ ساعت است درحال چانه‌زنی‌ام و جهاد تبیین، که اندامهای دیگر را از یوق استعمار و بردگی این غول بی شاخ و دم نجات دهم ... اما چه می‌شود کرد زور او بیشتر است، باید بپذیرم که قوای من دربرابر قدرت او الکن و بی رمق است.... باید به فکر تجهیز قوا بود، باید بیشتر حواسم به ارکان وجودیم باشد تا بوقت نیاز، سریع پشتم را خالی نکنند. @maahjor
هوالشافی پر از فریادم سکوتم بغض دارد. گو فلسطین اشغالی‌ام چو صهیون نامروت، فتح کرده مرا. اندکی از سرزمینم باقی است. اشغالگرش هر روز زخم می‌زند مرا. و جانم را می‌فِشرد. خیال نابودی‌ام را در سر می‌پروراند. باید محو کنم نقشه‌اش را. و بسازم تابوتش را. تیشه‌ای هست آوار کند دیوار را ؟! هنوز کمی مانده تا سقوط جسم. این مقاومت است که پیروز میدان است. باید اندکم مومن‌تر شود به خواستن. مومن‌تر شود به توانستن. مجاهدانه فتح کند سرزمین اشغالی‌ام را. و بشکند حبس را. روانم درد دارد. سکوتم بغض دارد. چیزی درونم به منتها رسیده. روزی بیت المقدسم را آزاد خواهم کرد. همیشه ایمان است که پیروز است. @maahjor
مهجور
هوالشافی پر از فریادم سکوتم بغض دارد. گو فلسطین اشغالی‌ام چو صهیون نامروت، فتح کرده مرا. اندکی ا
هو الشافی تا می‌خواهم شروع کنم کاری را، شوق و نگرانی بهم گره خورده، رسوخ می‌کند در جانم. روانم بیم دارد از بدقلقی تنم. یلدای امسال، سه سال است افسارش دستِ من نیست. رام صاحب جدیدش شده. نمی‌دانم چه هیزم تری فروخته بودمش؟! یا او چه تخم دو زرده‌ای برایش گذاشت که قریب سی و هفت سال مصاحبت و یار غار بودنم را فروخت به ناز و کرشمه‌‌اش. اوایل سعی می‌کردم به رو نیاورم. حتی ککم هم نگزد! سخت بود ولی چاره چه بود؟! باید می‌بریدم با پنبه سرش را. با خودم گفتم بگذار بچرخد تا بچرخیم؟! کور خوانده که گمان شکستم و تصاحب مایملکم را دارد. خیال کرده بیدی‌ام که بلرزم با این رعشه‌ها. دست کم گرفته مرا که پشت گرمم به صاحب آفاق. شروع شد رزم با او که مدت‌ها پیش شبیخون زده بود. و از غفلتم برده بود کمال بهره را. زمانی هوشیار شدم که پاهایم را به تصرف درآورده و در سرم جولان می‌داد حسابی. حافظه‌ام هم گیج و مبهوت که بالأخره فرمان‌بر او باشند یا من؟! اراده کرده بود تحت امر خودش دربیاورد همه‌ام را. غلندر بود و قلدر و زور زیاد. تا شیرفهم شوم چه شده؟! بی‌مروت سربازانم را هم اغفال کرده بود برای هجوم بر من. سعی کردم نبازم خودم را. باید مسلّط می‌شدم بازی سه هیچ عقب را در نبرد تن به تن. چاره‌ای جزء تقابل نبود. از متخصّص و فوق تخصّصش کمک گرفتم. نشانم دادند راه را از چاه. هر سری تجهیزم می‌کردند که هر وقت حمله کرد این‌طور، تو نیز دفاع کن آن‌طور. تمسک جستم به تجهیز قوا برای جنگ سخت. اولین قدم بایکوت هر آنچه بود که باعث تجدید قوای او می‌شد. اخراج کردن هر چه قوی می‌کردش و بازی می‌کرد در زمینش. باید سبک می‌شدم از اعوان و انصارش. خط قرمز کشیدم دور هر چه باعث تقویتش و تضعیفم می‌شد. قدم بعدی نادیده گرفتن و سانسور کردنش شد. خیلی حرصی می‌شد که نمی‌بینمش. مدام تغلّا می‌کرد برای به چشم آمدن. هر سری از دری نو ورود می‌کرد. یورش پشت یورش! گویی صرفاً برای عملیات چریکی تربیت شده. به تمام نقاط اصلی‌ام هجوم آورد. و من مدام درحال دفاع که مبادا سقوط کند نقاط استراتژیکم. گاه غلبه می‌کردم ولی باز از جای دیگر پاتک می‌زد! به نظر در نقاط امنیتیم جاسوس دارد. تا از نقطه‌ای غفلت کنم از همان‌جا نفوذ می‌کند. اوایل از پشت خنجر می‌زد، اما دیگر دستش رو شده برایم. به هیچ وجه پشت نمی‌کنم به او. گذاشتمش جلوی چشمم. درست در تیررسم. اما نفهمیدم چطور برای خودش هم‌پیمان پیدا کرد. حالا از طریق هم‌پیمانش حمله می‌کند. و اینک گنگم که جنگ نیابتی از طرف خود نامردش است یا هم‌پیمانش کاسه داغ‌تر از آش شده و حالا او ول‌کن معامله نیست؟! یورشی چندجانبه، از طرف چند اهریمن! تنم ضعیف شده. سربازانم روزهاست استراحت نکرده‌اند، و نتوانسته‌اند تجدید قوا کنند. نبرد در چند خط مرزی و تهاجم چندسویه کمرشکن است. خیلی از مناطقم غصب شده‌اند. مقاومت ادامه دارد تا مبادا پایتخت سقوط کند. در گوش سربازانم از معجزه می‌گویم. از خالق کن فیکون. از نتیجه دادن استقامت و پیروزی ایمان بر تصرف و اشغال. نباید یادشان برود اینجا ملک من است. ملک ماست. باهم شکستش می‌دهیم. حتی اگر همه‌ام را تصرف کرده باشد. خواهد فهمید دوران بزن درو تمام شده. ایمان معجزه می‌کند. توکل بر صاحب کن فیکون دوا و درمانست. @maahjor
نوشته: «تنها کسی که حق داره بگه تو هر شرایطی همراهم بوده، سردردمه.» بنده را می‌فرماد:)) @maahjor