هو المنتقمدیگر حسابی بچه هیئتی شده. چراغها که خاموش میشوند و روضه اوج میگیرد. #مشوش و #مضطرب نمیشود که «مامان گریه نکنی.» دیگر با #خیالراحت به #بازی کودکانه با دوستانش ادامه میدهد. و میداند #آخر این اشک ریختنها و سینه کوفتنها، خوشوبش آخر مجلس روضه هست و #پذیرایی و #شام نذری هیئت. امشب چراغها که خاموش شد، بازیشان قطع نشد و در #تاریکی با #هیجان بازی را ادامه دادند. روضهخوان زبان حال #دختریسهساله را دم گرفته: «از هرچی جنگ بدم میاد» هیجان بازی دخترها بالا رفته و کمی #صدایخنده قاتی ذوق کودکانه. خانم میانسالی که کنارم نشسته، خم میشود سمت بچهها و میگوید: «ساکت باشید، اومدیم روضه گوش بدیم.» یک لحظه میمانم و بعد با خودم تمرین میکنم که اگر باز زبان به تذکر بچهها گرفت بگویم: «این بچهها و دخترها.....» روضهخوان #چنگ میاندازد وسط افکارم: «آخه کی از فحش و کتک خوشش میاد.» نگاهم سو میگیرد وسط خنده و بازیشان. میبینم که گویی فقط یک تذکر ساده بود، بیهیچ #تأثری در نگاه و #چهره دختران. بیخیال تمرین حرفم میشوم. لحظهای بعد بلند میشود و میآید سمتم، #کلافه میگوید: «مامان! روسریم همش خراب میشه، درستش میکنی.» جوابش میدهم: «خوب موقع بازی چادرت رو دربیار تا روسریت هی تکون نخوره.» نوبت مرتب کردن #روسری است، میبینم #موهایش هم از زیر روسری #آشفته شده میگویم: «روسریتو درآر اول موهاتو دوباره ببندم بعد.» - : نه نمیخوام، #کسیموهاموببینه. ـ : اینجا همه #محرماند، خانمها که اشکال نداره موهاتو ببینند. ـ : نه دوست ندارم. بالاخره با #نازکشیدن، راضی میشود. صدا با هقهق گریه میپیچد در گوشم : «از اینکه دست دراز کنند به معجرم خوشت میاد؟!» نگاهش میکنم. «برات عربی بستم که کمتر تکون بخوره.» - : #تشنمه، #آب برام آوردی. ـ : نه یادم رفت. فکر کردم اینجا هست. دم حیاط که شربت دادن مگه نخوردی؟! ـ : چرا خوردم. ولی تشنهم آب میخوام. نه شربت! سوز صدا #پتک میشود توی #سرم: «از خندههای حرمله، جون رباب بدم میاد.» فکر کنم #گرما #کلافهاش کرده، شایدم #خسته شده یا حتی #گرسنه! شروع کرده بهانهجویی که «انگشت پام #درد میکنه. #پامو میمالی.» ـ : چقدر بهت گفتم، وسایل کاردستی رو نریز تو اتاقت. دیدی آخرم پاتو گذاشتی رو قیچی و #انگشتت برید. ـ : عوضش #بابا #بغلم کرد که راه نرم و پام درد نگیره. راست میگفت #بغلبابا بودن حتی با #درد و #زخم هم ذوق دارد. اصلا میارزد زخمی شوی که بابا بیشتر از همیشه #نازت را بخرد و #بغل کند و #ببوسد. زخم، #کفِپا باشد چه بهتر! اینطور بابای مهربان به #آغوشت میکشد که کمتر پای زخمیات #درد بگیرد. صدای محزون نفس بریده خنجر میزند بر سینهام : «از اینکه میخورم زمین جلو عدو خوشت میاد؟! اینکه اینا به دخترات بگن کنیز خوشت میاد؟!» دیگر #طاقت ندارم. #چادر را میکشم روی سرم. کاش قبلش به خانم میانسال گفته بودم: «حال و احوال این دختربچهها #روضهمجسم است، کافی است ببینی، شنیدن چه میخواهی!» #دردانهسهساله #روایتـروضه @maahjor
یا خالق الحسین
وسط سینهزنی ظهر عاشورا، یه دفعه متوجه شدم انگشتر عقیقم مثل هر روز روضه تو دستمه....
ای خاک بر سرم
وسط روضه ظهر عاشورا، روز عقیق به دست کردن نبود که....
با خجالت انگشتر رو درآوردم و یواش گذاشتم تو کیفم....
آه حسییییین
#روایتـروضه
@maahjor
یا غیاث المستغیثین
میگفت: باباش اومده بود کمک برای پخت غذای نذری. موقع خرد کردن پیازها، انگشتش برید.
مهدیه سادات ۶ساله فکر کرده تقصیر داداش سید حسینش که ۵ ـ۶ سالی ازش بزرگتره، بوده!
زده زیر گریه و بهش گفته: داداش اگه خواهر بزرگت بودم، تیکه تیکَت میکردم.
باباش آرومش کرده و گفته: تقصیر داداش نبود که، خودم حواسم نبود!
بعد باباشو بغل کرده و گفته: « آخه بابا، من تو رو اندازه امام حسین دوست دارم.»
فکر کرده داداشش انگشت باباشو خون انداخته. خونش به جوش اومده. خواسته بهش بفهمونه که داداشمی باش، پای بابام وسط باشه اونم انگشت بابام خون بیاد. دیگه داداش نمیشناسم. حسابتو میزارم کف دستت.
بعد دیده کوچیکه، زورش نمیرسه!
گفته کاش ازت بزرگتر بودم، زورم بهت میرسید، اونوقت میدیدی چطور حالیت میکردم نباید انگشت بابامو خون مینداختی!!!
الهی بمیرم برات رقیه جان، چندبار گفتی: « کاش بزرگتر بودم، اونوقت میدیدید میزاشتم انگشت بابامو خون بندازید یا نه. »
آه حسسسسین
#روایتـروضه
@maahjor
یا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُمن سرم رو گذاشتم رو سینهٔ بابا. همون موقع که کفنپوش بودن. غسل داده شده بودن. با احترام گذاشته بودنشون وسط پذیرایی بین جمعیت. وداع آخر با اهل خونه و بچهها بود. من تن کفنپوش بابا رو بغل کردم، بو کردم، حس کردم، بوسیدم، گریه کردم، ولی باز آروم نشدم.... آروم نشدم، چون لحظهٔ آخر جان دادنشون نبودم. نبودم که بابا رو بغل بگیرم. کمکشون شهادتین بگم. کمک کنم لحظات آخر دنیا کمتر رنج بکشن. که تو بغل عزیزاشون جان بدن. تو این تقریبا ۲سال از رفتنشون، سعی کردم به لحظهٔ آخر بابا فکر نکنم. به جان دادنشون. به اینکه به جای بغل عزیزاشون و در آرامش رفتن، دکترا و پرستارا دورهشون کردن و میخواستن با شوک دادن بابا رو احیا کنن. احتمالا بابا مستأصل بودن که کنار یه مشت آدم غریبه سکرات مرگ رو دارن میگذرونن و نمیدونم چطور جان دادن. میدونم حتمی کادر درمان با دلسوزی میخواستن بابا رو به زندگی برگردونن. میدونم بدخلقی و جسارتی در کار نبوده. میدونم بابا احتمالا خیلی هشیار هم نبودن. امّا امّا امّا امان از این دل بیقرار و فکر مشوش.. همش میگم نکنه بابا موقع جان دادن هوشیار بودن و دوست داشتن تو بغل عزیزاشون دنیا رو ترک کنن... من نبودم، ندیدم، حس نکردم لحظهٔ جان دادن بابا رو. ولی تن کفنپوش غسل دادهٔ سالمشون رو بغل کردم و دلم آروم نشد که نشد...... حالا ظهر عاشوراست. حضرت زینب بالای گوداله.... تو مقتل میگه: الشمر جالس علی صدرک .... من دیگه طاقت ندارم.... بالای گودال بودم، حتمی جان میدادم.... امان از دل زینب آه حسسسسین #روایتـروضه @maahjor