هو المنتقم
۱. چفت گوشوارهاش باز شده و از گوشش درآمده، لنگهٔ
گوشواره را گرفت دستش و آمد پیشم.
«مامان، گوشوارم درومده چکار کنم؟»
«بده من بندازمش تو گوشِت.»
چینی به پیشانیاش داد و ابروها را درهم کشید.
«آخه، میترسم دردم بگیره!»
دست میبرم سمت گوشش، گوشواره هم در دستم، توضیح میدهم.
«نگران نباش، مامانا بلدن آروم گوشواره بندازن. قول میدم دردت نگیره.»
و تا جملهم تمام شود، گوشواره در گوشش جا خوش میکند.
۲. قبل از هیئت رفتن، بُرس و کشمو را آورد تا موهایش را شانه کنم و ببافتم. شروع کردم شانه کردن
موها، گرهٔ موها نمیگذاشت بُرس راحت حرکت کند. موهایش کمی کشیده شد. دادش درآمد که «مامان دردم گرفت، چرا سفت شونه میکنی.»
ازش معذرت خواستم و قول دادم آرامتر گرهٔ موها را باز کنم. مایع گرهبازکن مو را روی موهایش اسپری کردم و بعد آرامآرام موها را شانه زدم.
۳. بند کفشش سخت بسته میشود. معمولاً برادر یا پدرش کمک میکنند بند کفشش را میبندند. قسمت زنانه هیئت بودیم دسترسی به مردهای خانه نبود. کمردرد منم اجازه خمشدن را نمیداد. بهش گفتم: «کفشت رو بگیر دستت از تو حیاط برو قسمت مردونه، بابا برات بپوشه.»
لب ورچید که «اگه یه چیزی بره تو پام چی.»
جواب دادم: «حیاط موزائیکه، تمییز و جاروکشیده هم هست. نترس چیزی تو پات نمیره.»
«آخه ولی خیلی داغه.
پام میسوزه تو آفتاب.»
دست کشیدم روی صورتش و سرش را بوسیدم. آرام خم شدم و بند کفشهایش را بستم.
#دردانهسهساله
#لایومکیومکیااباعبدالله
#روایت_روضه
@maahjor