eitaa logo
مباحث
1.7هزار دنبال‌کننده
36.2هزار عکس
31.9هزار ویدیو
1.6هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
140 - فرنگی روضه خوانی می کند جناب شیخ محمد حسن مولوی قندهاری که داستانهایی از ایشان ذکر شد نقل می فرماید که : پنجاه سال قبل 14 محرم منزل آقای ضابط آستان مقدس رضوی علیه السّلام در عیدگاه مشهد، مرحوم مغفور شیخ محمد باقر واعظ حکایت نمود که در ماه محرمی از جانب تاجرهای ایرانی مقیم پاریس برای خواندن روضه و اقامه عزاداری دعوت شدم و رفتم. شب اول محرم یک نفر جواهرفروش فرانسوی با زوجه و پسر خود در مرکز ایرانی ها که من آنجا بودم آمد و از آنها تمنّا کرد که من نذری دارم! شیخ روضه خوان خود را به این آدرس، ده شب بیاورید که برای من روضه بخواند. حاضرین از من اجازه گرفتند، قبول نمودم؛ چون از روضه ایرانیها فارغ بودم حاضرین مرا برداشته با فرانسوی به خانه اش بردند. یک مجلس، روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گریه کردند. فرانسوی و فامیلش مغموم و مهموم گوش می دادند، فارسی نمی فهمیدند و تقاضای ترجمه را نمی نمودند تا به همین منوال بود. به واسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهای وارده و ، منزل فرانسوی نرفتیم. فردا آمد و ملول بود. عذر آوردیم که ما در شب عاشورا اعمال ویژه مذهبی داشتیم قانع شد و تقاضا کرد پس برای شب یازدهم به جای شب گذشته بیایید تا ده شب نذر من کامل شود. روضه که تمام شد یکصد لیره طلا برایم آورد، گفتم قبول نمی کنم تا سبب نذر خود را نگویید. گفت : محرم سال گذشته در بمبئی صندوقچه جواهراتم را که تمام سرمایه ام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسیدم، بیم سکته داشتم ، در زیر غرفه من جاده وسیع بود و مسلمانان ذوالجناح بیرون کرده سر و پای برهنه سینه و زنجیر زده عبور می کردند، من هم از پله فرود آمده بین عزاداران مشغول عزاداری شدم، با صاحب عزا نذر کردم که اگر به کرامت خود جواهرات سرقت شده ام را به من برساند سال آینده هرجا باشم صد لیره طلا نذر روضه خوانی را می پردازم. چند قدمی پیمودم شخصی پهلویم آمد با نفس تنگ و رنگ پریده، صندوقچه را به دستم داد و گریخت حالم خوش شد، مقداری راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم ، صندوقچه را باز کردم و شمردم، یک دانه را هم دزد تصرف نکرده بود بأبی أنت و امی یا اباعبداللّه ! دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری قبلاً گفته شد که افراد غیرمسلمانی که در اثر به علیه السّلام مشکلشان حل و حاجتشان روا شده فراوانند تا جایی که در هند از طایفه بت پرستها افرادی هستند که با آن حضرت در منافع سالیانه شرکت دارند و آنچه سهم آن حضرت می شود تسلیم شیعیان می کنند تا در عزاداری محرم و صفر مصرف نمایند و این شرکت را موجب شناخته اند. آری هرکَس به آن حضرت متوسل شود برای رسیدن به حاجتهای دنیوی، به آن می رسد چنانچه هرکَس از او و و رحمت و و نجات از سختیهای برزخ و قیامت و دوزخ و رسیدن به درجات سعادت و بهشت را خواهد قطعاً به او داده خواهد شد چنانچه در زیارت آن حضرت رسیده کسی که به دامن لطف تو چسبید محروم نشد و هرکه به تو پناهنده شد در امان است¹. ---------------------------------------------- 1- ما خابَ مَنْ تَمَسَّکَ بِکَ وَ أَمِنَ مَنْ لَجَاءَ اِلَیْکَ
141 - فرجام ناگوار عهدشکنی ونیز جناب مولوی سلمه اللّه تعالی نقل فرمود در همان ایام، نصیرالاسلام ابوالواعظین به مشهدمقدس آمده بود، ماه مبارک رمضان در مسجد گوهرشاد منبر می رفت. شبی از معجزات اوایل این قرن که در حرم مبارک رضوی علیه السّلام دیده بود حکایت نمود که دو زوجه که با هم و حسینی علیه السّلام بودند و در حباله نکاح یکی از اعیان تهران بودند. باهم عهد و پیمان نموده بودند که با هم صاف باشند و رشک و کین و رقابت همسری یک نفر ( هووگری ) را ترک و نزد شوهر سعایت و خیانت و نمامی و فتنه انگیزی یکدیگر را نکنند و در بینشان حضرت رضا علیه السّلام ضامن و گواه باشد اگر هرکدام عهدشکنی کند، امام رضا علیه السّلام او را کور نماید. پس از مدتی یکی از آن دو زن عهدشکنی کرد و به هم عهد خود، خیانت نمود، در همان هفته کور شد و توبه و انابه اش فایده نکرد . تصمیم گرفت به مشهد بیاید. نصیرالاسلام مذکور، روضه خوان خاص آن زن بود، حکایت کرد که چهل شب دخیل بالای سر حرم مبارک بودیم آنچه از ادعیه و تضرع و زاری که منتهای قدرت آن زن بود انجام دادیم و عده‌ای از سادات و علما و اهل حال هرشب را با او صبح کردیم اثری از شفا آشکار نشد. شب چهل و یکم، زیارت وداع نموده و مأیوسانه تصمیم گرفتیم فردا عازم تهران شویم. طلوع فجر نوری از ضریح مقدس ظاهر شد از بالای سر آن زن گذشت، حاضرین همه آن نور را دیده صلواتهای بلند فرستاده شد. همه یقین کردند که آن خانم شفا یافت، نور از پنجره گذشت ناگهان صدای کف زدن و از دارالسیاده بلند شد، همه رفتیم دیدیم پیره زن کورِ زوّارِ کابلی شفا یافته ، هر دو چشمش بینا شد با اینکه سالها به کوری بسر برده و برایش کوری عادت شده بود و ابدا برای شفای خود در آن وقت نه دخیل شده بود و نه دعا و توسل نموده بود. خداوند قدرت امامت را به خانم مأیوس و ما و مردم نشان داد و مردم را آگاهانید که عهد و ضمانت خلیفه خدا را در امور عادیِ خود سُست نشمارند و به عهد و قسم خود پایبند بوده نکنند. از این داستان به خوبی دانسته می شود بزرگیِ گناه نقض عهد باخدا و رسول و امام ؛ یعنی کسی که با خدا عهد کرد که فلان را ترک کند، سپس عهد خود را شکست و بجا آورد، هرچند آن گناه صغیره بوده، به واسطه نقض عهد، گناه کبیره ای می شود که سزاوار عقوبتهای سخت الهی خواهد شد و برای دانستن بزرگی این گناه و سختی عذاب آن به کتاب گناهان کبیره مراجعه شود. در خصوص این داستان اگر گفته شود که آن زن بیچاره پس از کوری از گناه خود پشیمان شده و به آن امام معصوم پناهنده گردیده، چهل شب ناله می کرده و دیگران هم درباره اش دعا می کردند و کسی که از گناهی توبه کرد مثل این است که گناه نکرده؛ پس چرا توبه اش پذیرفته نشده و چشمش شفا نیافت؟ در جواب گوییم؛ اولاً : حقیقت معلوم نیست در آن زن موجود بوده ؛ زیرا توبه آن است که شخصی از گناهی که کرده از جهت اینکه مخالفت امر پروردگار خود نموده پشیمان و حسرت زده و نالان گردد و عزم بر ترک آن داشته باشد؛ پس اگر تنها از جهت عقوبت آن پشیمان باشد توبه حقیقی نیست ؛ یعنی حالش طوری است که اگر آن عقوبت نباشد از مخالفت امر پروردگار باکی ندارد پس توبه او از گناه نیست تا پذیرفته شود. ثانیاً : بر فرض اینکه توبه حقیقی هم باشد ، شرط قبولی توبه اش این است که نزد ( هووی ) خود رفته از او عذرخواهی کند و دل رنجیده اش را به دست آورد و فساد و نمّامی که کرده به صلاح درآورد . ثالثاً : کسی که با خداوند عهدی بست و سپس آن را شکست کفاره بر او واجب می شود و تا بتواند باید در ادای آن کوتاهی نکند وگرنه آمرزیده نمی شود ( کفاره عهدشکنی، یک بنده آزاد کردن یا شصت روز روزه گرفتن یا شصت گرسنه را سیر نمودن است) رابعاً : گوییم شفا نیافتن چشم آن زن لطفی بوده از طرف پروردگار در باره آن زن و دیگران تا بدانند خدا و روح شریف امام ها همه جا حاضرند و بر اعمال بندگان ناظرند و چیزی از آنها پوشیده نیست و همانطوری که ارحم الراحمین است : ( فی مَوْضِعِ الْعَفْوِ و َالَّرحْمَهِ ) همچنین ( اَشَدُّالْمُعاقِبیَن ) است ( فی مَوْضِعِ النَّکالِ وَالَنَّقِمَهِ ) و پس از دانستن این معنا، دیگر بر گناه جرأت ننمایند و از قهرش در هراس باشند.
142 - از آسمان ماهی می بارد و نیز جناب مولوی نقل فرمود که سن من هشت ساله بود، باران شدیدی آمد. در میان آن خودم دیدم یک دانه ماهی از آسمان افتاد، نیم دقیقه طول نکشید که گربـ🐈ـه ای آمد و آن را خورد. نظیر این، در سفری که زمان جنگ دوم بود و من نتوانستم از راه ایران، بیایم، با طیاره حرکت کردم و بحرین فرود آمدم. مردمان بحرین به تواتر گفتند یک هفته به واسطه نرسیدن آذوقه به سبب وقوع جنگ، ما گرسنه بودیم، همه حبوبات ما از نخود و برنج و عدس نیز خلاص شد. همه ما به مسجد ، حسینیه رجوع کردیم و متوسل شدیم و مشاهده کردیم بخاری از میان دریا بلند شد و به ابر مبدل گردید و باران عجیبی از ماهی بر ما بارید، تمام ماهی‌های اعلا که به مدت یک هفته ارزاق ما را تأمین کرد تا برای ما آذوقه رسید. فهرست کتاب
143 - آب آشامیدنی در میان دریا نظیر این داستانِ جنابِ قندهاری را مرحوم حاج محمد کویتی که تقریباً در 35 سال قبل با آن مرحوم حج مشرف بودم برایم نقل کرد: وقتی پسرعمویم نارگـ🥥ـیل بار کشتی خود نموده از بمبئی به قصد دُبی حرکت کرد به حسب قاعده باید در مدت یک هفته برسد ولی سه هفته گذشت و از او خبری نشد یقین کردیم که غرق شده و با همراهان مرده اند، مجلس ترحیم برایشان گرفتیم . پس از یک ماه کشتی آنها در دریا نمودار شد در حالی که دیرک آن شکسته و پرده نداشت و به وسیله پارو خود را به ساحل رساندند، حالات خود را گزارش دادند و گفتند یک روز که از بمبئی بیرون شدیم ناگاه طوفان عجیبی شد بطوری که دیرک کشتی که پرده به آن متصل بود شکست و پرده پاره پاره شد و پس از آرام شدن دریا به ناچار به وسیله پارو روزی چند کیلومتر حرکت می کردیم تا اینکه آب شُرب ما تمام شد به ناچار نارگیل ها را شکسته و از مایع وسط آن رفع عطش می نمودیم تا اینکه نارگیل ها هم تمام شد و از شدت گرما و سختی عطش از حس و حرکت افتادیم به طوری که بمانند محتضر شدیم و آماده مردن. ناگهان قطعه ابری🌫️ بالای سرمان شروع به باریدن نمود، دهن خود را باز نموده و قطرات باران که به درون ما رسید توانستیم حرکت کنیم؛ پس ظرفها را گذاردیم تا از باران پر می شد و در خُم می ریختیم تا اینکه خم پر شد و ابر رفت و تا امروز که به وسیله پارو خود را به دُبی رساندیم آب تمام شد. فهـرسـت کتـاب‌
144 - نجات از زندان و رسیدن به مقصد همچنین جناب مولوی نقل فرمود جوان خوش سیمای شانزده ساله ای به نام آقای زبیری در مدرسه پایین پا مشهدمقدس که حالا از بین رفته است نزد شیخ قنبر توسلی می آمد، این جوان زاهد عابد غالباً روزه بود جز عید فطر و قربان. خیلی به زیارت حضرت حجت عجّل اللّه تعالی فرجه و زیارت اصحاب کهف علاقمند بود برای رسیدن به مقصد زحمات زیادی را متحمل می شد از آن جمله گوید چهل شبانه روز غذا نمی خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود می کوبیدم و می خوردم. غذایم همین بود از صفات نیک او این بود اگر پول مختصری به دستش می رسید آن را به فقرا می داد از یتیمها دلجویی می کرد کچلها را حمام می برد و مواظبت می کرد. او را پس از سه چهار سال در کربلا ملاقات کردم، لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم میرزا علی اکبر قندهاری نزد مسجد طوسی بود، آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم و قضیه خود را چنین تعریف کرد : خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم، مدت نُه روز پیاده در راه بودیم تا به منظریه مرز عراق رسیدم آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه محبوس بودیم، می گفتیم ما فقیر هستیم ، زاهدیم ، مشهد بودیم و به کربلا می رویم ولی از ما نپذیرفتند. به امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام ) متوسل شدیم، می دیدیم نگهبانان کارهای ناشایست می کنند، فحشاء و منکر از آنان سرمی زد، قلبمان کدر می شد، گاهگاهی نان و خرما که به ما می دادند از روی اضطرار از ایشان می گرفتیم. روزی که توسلم زیادتر و گریه ام بیشتر شد یکمرتبه دیدم ماشینی آمد، پیش در ایستاد، سیدی خیلی نورانی که نورش نتق می کشید جلب توجهم نمود، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه حالت بهت و فروتنی برایشان پیدا شده است. آن آقای نورانی صدایمان زد فرمود بیایید اینجا، نزدش رفتم فرمود شما چه می کنید؟ من عرض کردم اینک هفده روز است من و مادرم اینجا محبوس هستیم و می خواهیم کربلا برویم. فرمود برو مادرت را هم بیاور میان ماشین بنشینید، مادرم را آوردم، اول جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد، بوی خوشی ساطع بود، کارکنها را نگاه می کردم هیچکدام یارای سخن گفتن نداشتند. به اندازه ده دقیقه ای از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین دیدیم. فهرست کتاب‌
145 - قصیده ای در مدح امیرالمؤ منین (علیه السلام) و خوابی عجیب و نیز جناب مولوی چنین نقل می فرمود: بنده ساکن مشهدمقدس بودم. از فیوضات حضرت رضا علیه السّلام در جوانی مرهون احسان امام رئوف و از قابلیت خود زیادتر. منبرم جذاب بود، ملازم مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی و سیدرضا قوچانی و شیخ رمضانعلی قوچانی و شیخ مرتضی بجنوردی و شیخ مرتضی آشتیانی بودم؛ ایشان مرا به اطراف غیر مشهد از پاکستان و قندهار و غیره می فرستادند. در وقتی شب هنگام به مشهد مراجعت کردم وارد مسجد گوهرشاد شدم، تازه اذان مغرب شده بود، شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد؛ پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسیدم، حالات مرا جویا شد ، معانقه کردیم انفیه می کشید، انفیه اش را به من داد، در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری ایستاد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت و ابتدایش این دو شعر را خواند که من پیش از آن این اشعار را نشنیده بودم. ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ هُوَ وَ الْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ هُوَ وَ الْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ حال بنده منقلب شد. آقای شیخ علی اکبر نهاوندی صحبت می کرد، یک گوشم به صحبت او و یک گوشم به صحبت حاج قوام. مقصود آنکه با این دو شعر دیگر از این اشعار نخواند. با حال منقلب به خانه آمدم ، تنها بودم در خودم طبع رسایی یافتم. مداد را برداشتم آن اشعار را شیر و شکر تضمین کردم. ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَظَهَرَ عقل کلی بما داد خبر اَنَا کاَلشَّمْسِ عَلِیُّ کَالْقَمَرِ هُوَ وَ الْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ هُوَ وَ الْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ عشق افکند بدلها اخگر عشق بنمود هویدا محشر عشق چه بود اسداللّه حیدر ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَ ظَهَرَ بشری پس گل آدم که سرشت گر حقی تخم عبادت که بکشت رویت آئینه هر هشت بهشت مویت آویزه هر دیر و کنشت کیمیا کن به نظر این گِل و خشت تا شود خشت و گِلم حور سرشت من نیم ناصبی و غالی زشت عشق، سرمشق من اینگونه نوشت که به محراب تو هر شام و سحر سجده آریم به نزد داور ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَ ظَهَرَ گفت غالی که علی اللّه است نیست اللّه صفات اللّه است متشرع که مُحِبّ جاه است او هم از بی خبری در چاه است خوب از بیت حجر آگاه است غافل از قبله شاهنشاه است شهر احمد، علیش درگاه است رو به آن قبله عرفان آور درس اعمال ز قرآن آور ها علی بشر کیف بشر ربه فیه تجلی و ظهر علی ای مخزن سر معبود رونق افزای گلستان وجود کعبه از قوس نزولت مسعود مسجد کوفه ترا قوس صعود خالقت چون دُر هستی بگشود عشق بازی به تو بودش مقصود غرض از عشق و محبت این بود تا گشاید به جهان سفره جود من چه گویم به مدیح حیدر عاجز از مدح علی جن و بشر ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَ ظَهَرَ حسن روسیه نامه تباه پناه آورده به قنبر ای شاه اگرش بار دهد واشوقا ور براند ز درش واویلا یا علی قنبرت ان شاء اللّه رد سائل نکند از درگاه قنبرا کن به من خسته نگاه حَسْبِیَ اللّهُ وَ ما شاءَاللّهُ مستم از باده حب حیدر عَلِیَم جنت و قنبر کوثر ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَ ظَهَرَ چهار سال گذشت. نمی دانستم این مدح قبول شده یا نه ؟ روزی بعد از ناهار خوابیده بودم، در عالم واقعه دیدم مشرف شدم کربلای معلی؛ وارد رواق مبارک شدم؛ دیدم درهای حرم بسته و زوار بین رواق مشغول خواندن زیارت وارث هستند . ادامه دارد ...
146 - حساب تومانی شش ماهی آخوند ملا محمد قندهاری از خوبان علمای قندهار، شب زنده دار متقی، عالم با عمل بود. رفیق خود، آقای سید میر ابراهیم را که آخوند مکتبی شاگرد دار بود و مرحوم شده بود خواب دید از اینقرار: از قلعه قندهار بیرون شده بین هوا سیدحیدر نام سید لاابالی بیسواد بالای اسب نورسوار جولان میدهد بین جو هوا ملامحمد صدا میزند آقای سید میرحیدر سلام علیکم میگوید علیکم السلام. آقا عجب اسبی سوار هستی؟ اسبی که به هوا جولان داده میشود! گفت بلی جدم علی علیه السلام به مجردی که از دنیا رفتن برایم این اسب را فرستاد. بیاد آخوند ملا میرابراهیم می افتد- سؤال کرد تا سید میرحیدر رفتیم آخوند میرابراهیم از دنیا رفته او در کجا است سیدحیدر ناخن خود را به دندان میگیرد میگوید سید میرابراهیم حبس است میپرسد چرا حبس است گوید نمی دانم. میپرسد کجا حبس است گوید همین جا. اشاره میکند نظر میکند میبیند قصری است، زیر آن طاقی است طولانی و چند نفر سفیدپوش ولی خوشرو ایستاده اند مثل محافظ. سید حیدری آنجا به جولان مشغول است ولی در عالم رؤیا آخوند محمد می آید پیش همین مأمورین - می گوید رفیقی داشتم بنام سید میرابراهیم، گردن کج میکند یعنی ممکن است بروم ملاقاتش؟ - اجازه اش میدهند. دالانی طولانی میبیند. در انتهای آن سید میرابراهیم را میبیند که تکیه داده به دیوار روی خود گرفته مغموم می باشد - صدا میزند سید ابراهیم چه حال داری میگوید محبوسم. میپرسد چرا حبس؟ گوید جد بزرگوارم امیر المؤمنین علیه السلام مرا حبس کرده است و از من حساب تومانی شش شاهی را میخواهد. ملا محمد در حالی که سید میرابراهیم رفیقش در حیات بود با هم مزاح داشتند بازوی سید ابراهیم را میگیرد که حرکت کن تو در دنیا مرض اعصاب هم داشتی حالا هم خیالاتی شده کو زندان کو حبس کو زنجیر و متسحفظین غلاظ و شداد؟! دست خود را به بازویش میگیرد که برخیز تا برویم میگوید این کار را نکن از اینجا نمیگذارند بیرون بیایم آخوند اعتنائی نمیکند وقتی که میخواهد او را حرکت دهد سنگی را میبیند مدور از دهن همان دالان به شدت تیر شهاب می آید از نزدیک گوش میرمحمد می گذرد ولی به گوشش نمیخورد بعد ابراهیم گوید دیدی این مستحفظین غیر از دنیا هستند - هر چند ظاهرشان رحمت است ولی در باطن مظهر غضب و قهر خدایند. بار دیگر او را نیز بلند میکند که این حرف ها چیست برخیز تا برویم، ناگهان از همان سنگ به سرعت به سمت او آمده اینبار قدری به گوش او میخورد. بالای بام نزد اهل خود خوابیده به اندازه دو ذرع از جای خود بلند می شود و نزدیک لب بام می افتد ولی از بام فرو نمی افتد. از صدای عظیمی که بواسطه ناله میرمحمد و بلند شدن و افتادن او بلند می شود خانواده اش بیدار میشوند بالین او می آیند منظره عجیبی مشاهده میکنند می بینند ملا محمد مرده است. دماغش تیر کشیده لبهایش بطور مرده شده و نبضش از کار افتاده است. همسایه ها اطلاع پیدا کردند آخوند ملامحمد را از لب بام آوردند رو به قبله خواباندند گفتند دیگر کارش تمام است مرده است، از خانه های خود دیگ آوردند (مرسوم چنین بود که چون در تقیه است در خانه های خود شیعیان مرده های خود را غسل می دادند) غسال را طلب میکنند و برایش گریه و زاری می نمایند چون ملا محمد آخوند با اخلاقی بود همه اطرافیان از مرگ او ناراحت میشوند. بعد از آن ناگهان حرکتی برای ملامحمد پیدا میشود. کم‌کم گرمی در او پیدا میشود نبضش کم کم میزند. خوشحال می شوند که آخوند زنده است، چشم خود را باز میکند اطراف خود را مشاهده می نماید آب طلب میکند. حالش خوب میشود و خواب خودش را هم نقل مینماید آنوقت متحیر میماند که حساب تومان شش شاهی چیست. آخوند هرقدر فکر میکند به خاطرش نمی آید، آن وقت متوسل میشود؛ بلکه به این وسیله از این راز سر در بیاورد. نماز شبش را میخواند و توسل پیدا میکند پروردگارا معنی تومان شش شاهی را به من بفهمان. ناگهان بقلبش میگذرد که چون سید میرابراهیم آخوند مکتبی بوده و از پول زکوه تومانی شش شاهی نزد او بوده و چون سید بوده برای او جایز نبوده است آنرا مصرف نماید(حالا یا اشتباهاً مصرف کرده یا خیال میکرده اضطرار است در حالیکه آن اضطراری که موجب خوردن آن شود نبوده است). برای رضای خدا و رعایت حق رفاقت آن سید مرحوم مقداری که گمان میکرده است بدهکار است از طرف او به فقرا می پردازد طولی نمی کشد که مجدداً خواب می بینند همان سید حیدر را با همان وضعیت که سوار بر اسب است و در میان هوا جولان میدهد از او احوال میر ابراهیم را می پرسد، میگوید از طرف جدم علی علیه السلام آزاد شده و به او خلعت داده است. میخواهی او را ببینی، میگوید آری طولی نمیکشد که با هم میروند جائی با روح و صفا و سید ابراهیم را میبیند در قصر مجللی در نهایت سرور و خوشی است به او دعای خیر می کند که او را از بند رهانیده است.
147 - بی عینک می خواند 👓 جناب آقای حاج محمد حسن ایمانی که داستانهای متعددی اوایل کتاب از ایشان نقل شد در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوی علیه السّلام مشرف بودند؛ پس از مراجعت نقل نمودند جمعیت زوار به طوری بود که تشرّف به حرم مطهر سخت و دشوار بود. روزی با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم، کتاب مفاتیح را باز کردم، دست در جیب نمودم تا عینک را بیرون بیاورم چون چند سال است بدون عینک نمی توانم خط بخوانم ، دیدم عینک را فراموش کرده ام همراه بیاورم ، سخت ناراحت و شکسته خاطر شدم که به چه زحمتی به حرم مشرف شدم و نمی توانم زیارت بخوانم. در همان حال چشمم به خطوط مفاتیح افتاد، دیدم آنها را می بینم و می توانم بخوانم ، خوشحال شدم و زیارت را با کمال آسانی خواندم و خدای را سپاس کردم. پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتیح را باز کردم دیدم نمی توانم بخوانم و بمانند پیش بدون عینک خط را نمی شناسم و تا کنون چنین هستم. دانستم که لطفی و عنایتی از طرف آن بزرگوار بوده است . فهرست کتاب
147 - چاره بلا به زیارت عاشورا علاّمه بزرگوار حضرت آقای شیخ حسن فرید گلپایگانی که از علمای طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری اعلی اللّه مقامه که فرمود اوقاتی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، وقتی اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند، روزی در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی اعلی اللّه مقامه جمعی از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی رحمة اللّه علیه که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی . . . سپس فرمود من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه روح شریف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجه بن الحسن علیه السّلام نمایند تا این بلا از آنان دور شود. اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشورا شدند. از فردا تلف شدن شیعه موقوف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوری که بر همه آشکار گردید . برخی از سنی ها از آشنایانشان از شیعه پرسیدند سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست ؟ به آنها گفته بودند زیارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گردید. جناب آقای فرید سلمه اللّه تعالی فرمودند وقتی گرفتاری، سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم به یادم آمد؛ از روز اول محرم سرگرم زیارت عاشورا شدم، روز هشتم به طور خارق العاده برایم فرج شد. شکی نیست که مقام میرزای شیرازی از این بالاتر است که از پیش خود چیزی بگوید! و چون این توسل - یعنی خواندن زیارت عاشورا تا ده روز - در روایتی از معصوم نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤیای صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام علیه السّلام چنین دستوری داده بود و مؤثر هم واقع شده است. مرحوم حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام سابق الذکر نقل نمود که مرحوم میرزای شیرازی در کربلا ایام عاشورا در خانه اش روضه خوانی بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السّلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السّلام می رفتند و عزاداری می نمودند و عادت میرزا این بود که هر روز در غرفه خود زیارت عاشورا می خواند ، سپس پایین می آمد و در مجلس عزا شرکت می نمود. روزی خودم حاضر بودم که پیش از موسم آمدن میرزا ناگاه با حالت غیرعادی پریشان و نالان از پله های غرفه به زیر آمد و داخل مجلس شد و می فرمود امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بگویید و عزاداری کنید. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضی حالت بی خودی عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدس مشرف شدیم گویا میرزا مأمور به تذکر شده بود؛ بالجمله هرکَس زیارت عاشورا را یک روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام ( نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بی شماری بدینوسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند . مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی در سنه 1338 در کربلا وفات و در جنوب شرقی صحن شریف مدفون گردید . در خاتمه این حسین ختام را به فال نیک گرفته همانطور که پایان کتاب به نام نامی سید الشهداء علیه السلام گردید امید است پایان عمرمان نیز به یاد او باشد و دفن ما نیز در جوار شریفش و فردای قیامت نیز در زیر سایه او و تحت عنایاتش باشیم. بمنه و کرمه 13 رجب 1396 فهرست کتاب
هدایت شده از مباحث
118 - عنایت فاطمی (علیه السلام) و شفای بیمار جناب آقا شیخ عبدالنبی انصاری دارابی از فضلای حوزه علمیه قم، قضایای عجیبی دارند که برای نمونه یکی از آنها در اینجا از نوشته های خود ایشان نقل می شود. 📝 مدت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در شیراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دکترهای متعددی مراجعه و داروها و آمپولهای فراوانی مصرف نموده بودم ولی تمام اینها فقط گاهی مسکن بود و دوباره کسالت عود می کرد، تا اینکه یکی از شبها در عین ناراحتی به سختی رفتم به منزل که یکی از علمای برجسته و از اتقیای زمان است، برای نماز جماعت. در بین نماز حالم خیلی بد بود به طوری که یکی از رفقا فهمید و پرسید فلانی مثل اینکه خیلی ناراحت هستی ؟ گفتم مدت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام هیچ تأثیری نداشته ، آن آقا که خود از فضلا و متقین بود فرمود : ما دکترهای بسیار خوبی داریم به آنها مراجعه کنید. فوراً فهمیدم و ایشان اضافه فرمود که متوسل به علیهاالسّلام شوید که حتما شفا پیدا می کنید. حرف ایشان خیلی اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسل شوم. آمدم در خیابان با همان حالت ناراحتی با یکی دیگر از فضلا برخورد کردم که او هم حقیر را تحریص بر نمود. سپس به حرم علیهاالسّلام رفتم و بعد به منزل و در گوشه ای تنها شروع به تضرع و توسل و نمودم و حضرت زهرا سلام اللّه علیها را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم. شب از نیمه گذشته بود، در عالم خواب دیدم مجلسی برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شرکت داشتند و یکی از آنها بلند شد و برای بنده دعایی کرد. صبح از خواب بیدار شدم سرم را تکان دادم دیدم هیچ آثاری از سردرد و سرگیجه ندارم ، ذوق کردم و فوراً رفتم با حالت نشاط و خوشحالی که مدتی بود محروم بودم رفقا را دیدم و عده ای را دعوت کردم و مجلس ای در منزل برقرار نمودم و ان شاء اللّه تا پایان این روضه ماهانه خانگی را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه از این جریان می گذرد الحمدللّه حالم بسیار خوب و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدواری اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم. چهارم رجب 1394 هجری قمری
هدایت شده از مباحث
114 - اهمیت زیارت عاشورا فقیه زاهد عادل مرحوم شیخ جواد بن شیخ مشکور عرب که از أجلّه علما و فقهای نجف اشرف و مرجع تقلید جمعی از شیعیان عراق بوده و نیز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1337 در حدود نودسالگی وفات نموده در جوارپدرش و در یکی از حجره های صحن مطهر مدفون گردید. آن مرحوم در شب 26 ماه صفر 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائیل ملک الموت را می بیند، پس از سلام از او می پرسد از کجا می آیی؟ می فرماید از شیراز و روح میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم، شیخ می پرسد روح او در برزخ در چه حالی است؟ می فرماید: در بهترین حالات و در بهترین باغهای عالم برزخ و خداوند هزار ملک، موکّل او کرده است که فرمان او را می برند. گفتم برای چه عمل از اعمال به چنین مقامی رسیده است ؟ آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد . فرمود: نه، گفتم آیا برای نماز جماعت و رساندن احکام به مردم؟ فرمود : نه ، گفتم پس برای چه ؟ فرمود برای خواندن (مرحوم میرزای محلاتی سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگر نمی توانست بخواند نایب می گرفته است) و چون شیخ مرحوم از خواب بیدار می شود فردا به منزل آیت اللّه میرزا محمد تقی شیرازی می رود و خواب خود را برای ایشان نقل می کند. مرحوم میرزا محمد تقی گریه می کند، از ایشان سبب گریه را می پرسند می فرماید میرزای محلاتی از دنیا رفت و استوانه فقه بود، به ایشان گفتند شیخ خوابی دیده و معلوم نیست واقعیت آن. میرزا می فرماید بلی خواب است؛ اما خواب شیخ مشکور است نه افراد عادی. فردای آن روز تلگراف فوت میرزای محلاتی از شیراز به نجف اشرف می رسد و صدق رؤیای شیخ مرحوم آشکار می گردد. این داستان را جمعی از فضلای نجف اشرف که از مرحوم آیت اللّه سید عبدالهادی شیرازی شنیده بودند که ایشان در منزل مرحوم میرزا محمد تقی هنگام ورود شیخ مرحوم و نقل رؤیای خود حاضر بودند نقل کردند و نیز دانشمند گرامی جناب حاج صدرالدین محلاتی فرزندزاده آن مرحوم از شیخ مرحوم، این داستان را شنیده اند . فهرست کتاب ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۱۹ - توسل به و فرج قریب ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ جناب حاج محمد حسن ایمانی گفتند زمانی امر تجارت مرحوم پدرشان آقای علی اکبر مغازه ای مختل شد و گرفتار مُطالبات بسیار و نبودن قدرت بر ادا شدند، در آن اوان جناب عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی که در داستان اول و چهارم از ایشان ذکری شد از اصفهان به قصد شیراز حرکت نمودند و چون آن بزرگوار مورد علاقه و ارادت مرحوم والد بودند در شیراز منزل ما وارد می شدند. به مرحوم والد خبر رسید که آقای بیدآبادی به آباده رسیده اند. مرحوم والد گفت: در این هنگامِ شدتِ گرفتاری، آمدن ایشان مناسب نبود. چون ایشان به زرقان می رسند، پنج تومان اضافه می دهند و مَرکب تندروی کرایه می نمایند تا اینکه قبل از ظهر روز جمعه به شیراز برسند و را بجا آورند ( چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصاً غسل جمعه که از سُنن أکیده است ) و خلاصه پیش از ظهر جمعه وارد منزل شدند و هنگام ملاقات مرحوم والد با ایشان، فرمودند بی موقع و بی مناسبت نیامدم، شما از امشب با تمام اهل خانه سرگرم خواندن سوره مبارکه انعام شوید به این تفصیل که بین الطلوعین مشغول قرائت شوید و آیه : ﴿ وَ رَبُّکَ اْلغَنِیُّ ذُوالرَّحْمَهِ ﴾ را تا آخر، 202 مرتبه تکرار کنید به عدد اسماء مبارکه رب و محمد و علی علیه السلام پس به حمام رفته و غسل جمعه را بجا آوردند و به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع به خواندن کردیم؛ پس از دو هفته فرج شد و از هرجهت رفع گرفتاریها گردید و تا آخر عمر مرحوم والد، در کمال رفاه و آسایش بودیم. https://eitaa.com/mabaheeth/45812 ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۲۷ - شفای مفلوج ♿️ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ از عالم بزرگوار آقای حاج سید فرج اللّه بهبهانی - سلمه اللّه تعالی - که در سفر حج توفیق ملاقات ایشان نصیب حقیر شده بود، شنیدم که در منزل ایشان در مجلس تعزیه‌ حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) معجزه ای واقع شده؛ پس خدمت ایشان خواهش شد که واقعه را برای بنده بنویسند. آن بزرگوار تفصیل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند، در اینجا عین نوشته ایشان به نظر شما می رسد. 📝 شخصی به نام عبداللّه، مسقط‌الرأس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولی ساکن بهبهان است و این مرد در تاریخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از یک پا مفلوج گردید و قدرت بر حرکت نداشت مگر به وسیله دو چوب که یکی را زیر بغلِ راست و دیگری را زیر بغل چپ می گذاشت و با زحمت، اندک راهی می رفت و در حقّ او از مؤمنین کمک می شد برای معاش، تا اینکه مراجعه کرده به دکتر غلامی و ایشان جواب یأس داده بودند و بعداً آمد نزد حقیر که وسیله حرکتشان را به اهواز فراهم آورم. وسائل حرکت بحمداللّه فراهم گردید خط سفارش به محضر آیت اللّه بهبهانی ارسال و آن جناب هم پذیرایی فرموده و او را نزد دکتر فرهاد طبیب زاده پزشک بیمارستان جندی شاپور ارسال داشته پس از عکسبرداری و مراجعه، اظهار یأس کرده و گفته بود پای شما قابل علاج نیست و در وسط زانوتان غده 🦠 سرطانی مشاهده می شود پس با خرج خود او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان انتقال می دهد. آنجا هم چهار قطعه عکس از پایش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنی است با این حالت برمی گردد به بهبهان. عبداللّه مرقوم گوید در خلال این مدت، خواب‌های نوید دهنده می دیدم که قدری راحت می شدم تا اینکه شبی در واقعه دیدم وارد منزل بیرونی شما شده ام و شما خودتان آنجا نیستید ولی دو نفر سید بزرگوار نورانی تشریف دارند در زیر درخت 🌳 سیبی 🍎 که در باغچه بیرونی دیده می شود تشریف دارند و در این اثنا شما وارد شدید. بعد از سلام و تحیّت، آن دو بزرگوار خودشان را معرفی فرمودند یکی از آن دو بزرگوار حضرت علیه السلام و دیگری فرزند آن بزرگوار علیه السلام بودند. حضرت ابی عبداللّه الحسین علیه السلام دو سیب 🍎🍎 به شما مرحمت فرمودند و فرمودند یکی برای خودت و دیگری برای فرزندت باشد و پس از دو سال این دو سیب نتیجه می دهند و شش کلمه با حضرت حجه بن الحسن - عجّل اللّه تعالی فرجه - صحبت می کند. عبداللّه گفت در این حال از شما درخواست نمودم که شفای مرا از آن بزرگوار بخواهید یکی از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادی الثانیه، سنه 84 پای منبر که برای عزاداری در منزل فلانی (که منظور حقیر بوده) منعقد است می روی و با پای سالم برمی گردی. از شوق، از خواب بیدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را برای حقیر نقل کرد. همان روز دوشنبه دیدم عبداللّه با دو چوب زیربغل آمد و پای منبر نشست، خودش اظهار داشت که پس از یک ساعت جلوس حس کردم که پای مفلوجم تیر می کشد، گویی خون در پایم جریان پیدا کرده است، پایم را دراز کرده و جمع نمودم دیدم سالم شده با اینکه روضه خوان هنوز ختم نکرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضیه را به اطرافیان گفتم، حقیر دیدم عبداللّه آمد و با حقیر مصافحه نمود، یک مرتبه دیدم صدای صلوات از اهل مجلس بلند شد و دیگر از آن فلج بالکلیه راحت شد؛ پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الی 11 صبح در منزل حقیر مجلس جشنی به اسم اعجاز حضرت سیدالشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعیت کم نظیری حاضر و عکس برداری گردید. و السلام علیکم و رحمة اللّه حرره الأحقر السید فرج اللّه الموسوی https://eitaa.com/mabaheeth/46295 ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۲۹ - شفای هفت مریض در یک لحظه ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز مرحوم سلاحی مزبور - علیه الرحمه - در ماه محرم تقریبا بیست سال قبل که مرض حصبه در شیراز شایع و کمتر خانه ای بود که در آن مریض حصبه ای نباشد و تلفات هم زیاد بود یک روز فرمود در منزل آقای حاج عبدالرحیم سرافراز، هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به برکت علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصیل آن را بیان کرد. بعدا آقای سرافراز را ملاقات کردم و قضیه واقعه را پرسش نمودم، ایشان مطابق آنچه مرحوم سلاحی فرموده بود بیان کرد، سپس از ایشان خواستم که آن واقعه را به خط خود نوشته تا در اینجا ثبت شود، اینک نوشته آقای سرافراز: 📃 تقریبا بیست سال قبل که اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه می شدند در خانه حقیر هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در یک اطاق بودند، شب هشتم ماه محرم الحرام برای شرکت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان که مؤسس آن مرحوم حاج ملا علی سیف - علیه الرحمه - بود رفتم. موقع تعزیه داری، سینه زنی، نوحه و مرثیه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد؛ پس از فراغت از تعزیه داری و ادای نماز صبح، با عجله به منزل می رفتم و در قلب خود شفای هفت مریض را بوسیله عزیز زهرا (علیه السلام) از خدا می خواستم. وقتی به منزل رسیدم دیدم بچه ها اطراف منقل آتشی🔥 نشسته و مختصر نانی که از روز قبل و شب باقیمانده است، روی آتش گرم می کنند و با اشتهای کامل مشغول خوردن آن نانها هستند. از دیدن این منظره عصبانی😠 شدم؛ زیرا خوردن نان آن هم نانی که از روز و شبِ گذشته باقیمانده برای مبتلا به مرض حصبه مُضرّ است. دختر بزرگم که حالت عصبانیت مرا دید گفت ماها خوب شده ایم و از خواب برخاستیم و گرسنه ایم نان و چای می خوریم. گفتم خوردن نان برای مرض حصبه خوب نیست. گفت پدر! بنشین تا من خواب خودم را تعریف کنم و ما همه خوب شده ایم. گفتم خوابت را بگو؛ گفت: در خواب دیدم اطاق، روشنی زیادی دارد و مردی آمد در اطاق ما و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی درب اطاق با ادب ایستاد، آن وقت پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند که یک نفر آنها زن مجلله ای بود، اول به طاقچه های اطاق و به کتیبه ها که به دیوار زده [شده] بود و اسم چهارده معصوم (علیهم‌السلام) را روی آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه کردند؛ پس از آن اطراف آن فرش سیاه نشسته و قرآنهای کوچکی از بغل بیرون آورده و قدری خواندند؛ پس از آن یک نفر از آنها شروع کرد به روضه حضرت قاسم علیه السلام به عربی خواندن و من از اسم حضرت قاسم که مکرر می گفتند فهمیدم روضه حضرت قاسم علیه‌السلام می خوانند و همه شدیداً گریه می کردند و مخصوصا آن زن خیلی سوزناک گریه می کرد؛ پس از آن در ظرفهای کوچکی چیزی مثل قهوه همان مردی که قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذارد. من تعجب کردم که اشخاص با این جلالت چرا پاهاشان برهنه است، جلو رفتم و گفتم شما را به خدا کدامیک از شما حضرت علی علیه السلام هستید؟ یکی از آنها جواب داد و فرمود منم. خیلی با مهابت بود. گفتم شما را به خدا چرا پاهای شما برهنه است، پس با حالت گریه فرمود ما این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است، فقط پای آن زن در همان لباس پوشیده بود. گفتم ما بچه ها همه مریضیم. مادر ما هم مریض است، خاله ما مریض است، آن وقت حضرت علی علیه السلام از جای خود برخاست و دست مبارک بر سر و صورت یک یک ما کشیدند و نشستند و فرمودند خوب شدید مگر مادرم، گفتم مادرم هم مریض است، فرمودند مادرت باید برود. از شنیدن این حرف گریه کردم و التماس نمودم؛ پس در اثر عجز و لابه من، برخاستند دستی هم روی لحاف مادرم کشیدند آن وقت [که] خواستند از اطاق بیرون روند رو به من کرده فرمودند بر شما باد نماز که تا شخص مژه چشمش به هم می خورد باید بخواند. تا درب کوچه، عقب آنها رفتم دیدم مرکبهای سواری که برای آنان آورده اند روپوشهای سیاه دارد، آنها رفتند و من برگشتم. 🥱 در این وقت از خواب بیدار شدم صدای اذان صبح را شنیدم‌. دست به دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم، دیدم هیچکدام تب🤒 نداریم، همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون احساس گرسنگی زیاد در خود می کردیم لذا چای 🫖☕️ درست کرده با نانی که بود مشغول خوردن شدیم تا شما بیایید و تهیه صبحانه کنید و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتیاجی به دکتر و دوا پیدا نکردند. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/46478 ╭═══════๛- - - │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
🖱🔍 برای دسترسی به مطالب کانال مطالعه، هشتگ #⃣ مورد نظر را دنبال بفرمائید ... 💫✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | | 📘📖 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | 🎙🎧 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | 📗📚📕 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ علیهم‌السلام 🎞🎙🎬 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
🖱🔍 برای دسترسی به مطالب کانال مطالعه، هشتگ #⃣ مورد نظر را دنبال بفرمائید ... 💫✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | | 📘📖 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | 🎙🎧 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | 📗📚📕 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ علیهم‌السلام 🎞🎙🎬 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1140064696C1ae59c4850 🖱 با کلیک بر روی آدرس☝️ وارد کانال مطالـ📖ـعه شوید ... ╭═══════๛- - - ┅ ╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۵۵ - عنایت علوی (علیه السلام) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام - اعلی اللّه مقامه - که داستان 37 و 38 از ایشان نقل گردید فرمودند هنگامی که مرحوم حاج قوام الملک شیرازی مشغول ساختمان حسینیه بود، سنگهای آن را به یک نفر سید حَجّار که در آن زمان استاد حجارهای شیراز بود، کنترات داده بود و آن سید در این معامله دچار زیان سختی شد به طوری که مبلغ سیصد تومان مدیون گردید و البته این مبلغ در آن زمان زیاد بود، خلاصه پریشان حال و بیچاره شد. شب جمعه نماز جعفرطیار را می خواند و حضرت علیه السلام را برای گشایش کارش به درگاه الهی وسیله قرار می دهد. و همچنین شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امیر علیه السلام به او می فرمایند فردا برو نزد حاج قوام که به او حواله کردیم. چون بیدار می شود متحیّر می شود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حالی که نشانه ای ندارم، شاید مرا تکذیب کند. بالاخره در حسینیه می آید و گوشه ای با همّ و غم می نشیند و ناگاه می بیند حاج قوام با فرّاشها و ملازمانش آمدند در حالی که آمدنش در چنان موقعی غیر منتظره بود. همینطور نزدیک می آید تا برابر سید حجار می رسد، می گوید مرا به تو کاری است بیا منزل. وقتی که حاج قوام به منزلش بر می گردد سید می آید و ملازمان با کمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر می کنند. چون وارد می شود و سلام می کند حاج قوام بدون پرسش از حالش بلافاصله سه کیسه 💰💰💰 که در هر یک یکصد 💯 اشرفی یک تومانی 🪙 بود تقدیمش می کند و می گوید بدهی خودت را بپرداز و دیگر حرفی نمی زند. از این داستان دانسته می شود؛ ✓ که متمکنین سابق در کارهای خیر تا چه حد دارای صدق و اخلاص بودند تا اندازه ای که مورد عنایت و التفات بزرگان دین قرار می گرفتند و همراه خود می بردند و در این دوره اولاد ثروتمندان غالباً در فکر زیاد کردن ثروت خود هستند و توفیق صرف کردن در امور خیریه نصیب آنها نیست. ✓ و ثانیا هرگاه مختصری از دارائی خود را صرف خیری کنند نوعاً از صدق و محرومند و به خیال مدح خلق و ستایش دیگران، کار خیری انجام می دهند و چون برای خدا خالص نیست نتیجه باقی هم برای آنها نخواهد داشت و بحث در اطراف ریا کردن در اعمال خیر که سبب بطلان عمل می شود در رساله گناهان کبیره مفصلا ذکر شده. 🤲 خداوند ثروتمندان ما را موفق بدارد که از اندوخته خود نتیجه بگیرند و از آنچه جمع آوری کرده اند بهره های باقی ببرند. مال را کز بهر حق باشی حَمول نِعْمَ مالٌ صٰالحٌ گفتش رسول 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/48495 ╭═══════๛ - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۸۷ - رسیدن به گمشده ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ ثقه با فضیلت جناب حاج شیخ محمد تقی لاری که چند سال مقیم در نجف اشرف بودند نقل نمودند روزی در بازار کربلا درب مغازه بزازی که با او رفاقت داشتم نشسته بودم، ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار. دیدم سکه طلایی است و عبور کنندگان آن را نمی بینند بدون اینکه با کسی بگویم، به سمت آن رفتم. دست دراز کردم آنرا بردارم دیدم اشتباه کرده ام، طلا نیست بلکه آب بینی منجمد است. از حرکت خود بدم آمد، برگشتم جای خود نشستم و کسی هم نفهمید. مرتبه دیگر نظر کردم دیدم سکه طلاست، دقت زیاد نموده یقین کردم، باز حرکت نموده به سمت آن رفتم چون خواستم آن را بردارم دیدم آب بینی است، پشیمان شده برگشتم جای خود نشستم. باز به آن نظر کردم دیدم سکه طلاست، این مرتبه حرکت نکردم و به حالت حیرت به آن نگاه می کردم پس دیدم سید محترمی از اهل علم با حالت پریشانی به اطراف زمین بازار نگاه می کند و می آید تا رسید به آن سکه طلا، فوراً آن را برداشت و در جیب گذارده و رفت؛ پس به سرعت خود را به او رساندم و احوالش را پرسیدم و گفتم آن سکه طلا چه بود؟ در جواب گفت : امروز مولود تازه ای خدا به من داده و از جهت مخارج منزل هیچ نداشتم، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم این سکه را به من قرض داد، به بازار رفتم مقداری اشیاء لازمه خرید کردم چون خواستم آن سکه را صرف نموده و وجه آن را بدهم ندیدمش، دانستم که گم شده؛ پس در همان محل عبور خود فحص می کردم تا آن را یافتم‌‌. ☜ غرص از نقل این داستان آن است که خواننده عزیز بداند که حضرت آفریدگار که ربّ و مدبّر امور بندگانست یک لحظه از اداره امور آنها جزئی و کلی غفلت نمی فرماید و در این داستان می بینید چگونه سکه طلا را بر جناب شیخ مزبور مشتبه فرمود تا آن را بر ندارد چون اگر برمی داشت و می رفت سید بیچاره می آمد و آن را نمی دید و می رفت و سخت در فشار قرار می گرفت‌‌. پس باید شخص موحد همیشه در حال و اعتمادش به پروردگارش باشد و هو نعم الوکیل. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/51358 —— ⃟‌ ———————— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۸۹ - مقام فقیه عادل ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز نقل کردند از مرحوم شیخ محمد نهاوندی که شبی در عالم رؤیا می بیند رضوی علیه السّلام مشرف شده و داخل حرم گردیده. سمت بالای سر، حضرت حجت بن الحسن عجل اللّه تعالی فرجه را می بیند، بخاطرش می گذرد که اجازه تصرف در سهم امام علیه السّلام را که از آقایان مراجع تقلید دارد، خوب است که از خود آن بزرگوار إذن بگیرد؛ پس خدمت آن حضرت رسیده پس از بوسیدن دست مبارک عرض می کند تا چه اندازه اذن می فرمایید در سهم حضرتت تصرف کنم؟ حضرت می فرماید : ماهی فلان مبلغ (مقدار آن از نظر قائل محو گردیده بود). پس از چند سال شیخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف می شود و در همان اوقات، مرحوم آیت اللّه حاج آقا حسین بروجردی هم مشرف شده بودند. روزی شیخ محمد، حرم مشرف می شود، سمت بالای سر می آید می بیند همانجایی که حضرت حجت علیه السّلام نشسته بودند آقای بروجردی نشسته است. بخاطرش می گذرد که از أکثر آقایان مراجع اجازه تصرف در سهم امام گرفته، خوب است از آقای بروجردی هم اذن بگیرد؛ پس خدمت آن مرحوم رسیده و طلب اذن می کند. ایشان هم می فرمایند ماهی فلان مبلغ ( همان مبلغی که حضرت حجت علیه السّلام در خواب فرموده بودند). پس شیخ محمد تفصیل خواب چند سال پیش در نظرش می آید و می فهمد که تمامش واقع شده الا اینکه به جای حضرت حجت علیه السّلام، آقای بروجردی است. از این داستان دانسته می شود که شیعیان در زمان غیبت امام علیه السّلام باید مقام فقیه عادل را بشناسند و او را نایب امام خود بدانند و از او قدردانی کنند و در دانستن وظایف شرعیه و الهی به او مراجعه نمایند و حکم او را حکم امام دانند و در داستان حاج علی بغدادی که در کتاب مفاتیح الجنان نقل شده، حضرت حجت علیه السّلام به حاج علی فرمود: که مراجع نجف اشرف یعنی شیخ مرتضی نصاری و شیخ محمد حسین کاظمینی و شیخ محمد حسن شروقی ، وکلاء منند و نیز فرمود آنچه از حق من به آنها رساندی قبول است . 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/51545 📖 مطالعه حکایت حاجی علی بغدادی https://eitaa.com/mabaheeth/51548 —— ⃟‌ ———————— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۱۰۰ - شفای مریض به وسیله حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند : در قندهار حسینیه ای است از اجداد ما برای اقامه عزای علیه السّلام. دختر عموی مادرم به نام ( عالمتاب ) که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهاری بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمی توانست خط بخواند به واسطه صفای عقیده ای که داشت وضو می گرفت و یک می فرستاد و دست روی سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت می کرد و برای هر سطری صلواتی می فرستاد و آن را می خواند و به این ترتیب قرآن را به خوبی می خواند و الان هم چنین است . این زن پسری دارد به نام ( عبدالرؤ وف ) در بچگی در سینه و پشت او کاملاً برآمدگی ( قوز ) داشت و من خود بارها مشاهده کردم. در حسینیه مزبور، شب عاشورا برای عزاداری، عالمتاب بچه چهارساله قوزی خودش را همراه می آورد و پدر و مادرش آرزوی مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند؛ پس از پایان عزاداری گردنش را به منبر می بندند و می گویند یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ! ما خواب بودیم که ناگهان از صدای غُرّش همه بیدار شدیم، دیدیم بدن بچه می لرزد و بلند می شود و می افتد و نعره می زند! ما پریشان شدیم، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش، که عصبانی است اعتراض نکند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه، مادر هم می لرزید تا منزلش رفتم. لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت. پس از این لرزشهایِ متوالی گوشتهای زیادتی آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طوری که هیچ اثری از برآمدگی نماند و چندی قبل که برای زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات کردم جوانی رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/52262 —— ⃟‌ ———————— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
🖱🔍 برای دسترسی به مطالب و محتوای کانال مطالعه، بر روی هشتگ #⃣ مورد نظر کلیک کنید ... 💫✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | | 📘📖 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | الأعمال و عقاب الأعمال 🎙🎧 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | | | 🎞🎙🎬 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1140064696C1ae59c4850 🖱 با کلیک بر روی آدرس☝️وارد کانال مطالـ📖ـعه شوید ... ╭═══════๛- - - ┅ ╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
هدایت شده از 📚📖 مطالعه
۱۱۹ - معجزه عسکریین (علیهماالسلام) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ سیدنا المعظم ابوالفضل و المعالی جناب آقای سید محمد هادی مدرس موسوی که سالیان متمادی در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السّلام امام جماعت بودند و در جریان اخیر اخراج ایرانیانِ مقیم عراق بازگشته اند، قضایای عجیبی از معجزه امامین همامین عسکریین علیهما السّلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن به نظر خوانندگان می رسد. ▫️جوانی از اهل تسنن به نام مهدی، کُنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر می باشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا می روند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق می شوند؛ پس از اینکه آخر شب برمی گردند، مهدی برای اینکه راه خود را نزدیکتر کند، داخل صحن مطهر می شود و از دری که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود. به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهما السّلام به زمین می خورد و دیگر بلند نمی شود، وقتی که مردم می آیند معلوم می شود که سکته کرده و از او بوی عرق می آید، او را برداشته و از صحن مطهر خارج می کنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد و مردم سامرا برای آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل می شدند و هر کَس که خبر را می شنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت می کردند. مهدی بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالی که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتی از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده برای معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفی‌ها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق، نتیجه حاصل نگردید. تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد می کنند که خوب است شِفا را از خود حضرات عسکریین دریابیم؛ لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدی از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله ۲۷ ماه رجب سال ۱۳۸۶ هجری ( درست همان شبی که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد عراق شد ) ساعت دو بعد از نصف شب مهدی که گردنش با خَزَفی به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود، در خواب می بیند که شخصی با عمامه سبز بالای سر او ایستاده به او می گوید بلند شو. گفت من شلل دارم نمی توانم بایستم، باز هم تکرار کرده و می رود. مهدی می گوید از خواب بیدار شدم دستم را به ضریح گرفتم و بلند شدم، باور نمی کردم. ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم. این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود، بیدار شد و او هم وقتی برادر عاجز خود را دید که بر پای خود ایستاده، دور ضریح می گردد و چنان با هر دو دستش تکان می دهد که ضریح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست می دهد تا آنکه بعد از مدتی یک نفر دیگر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود می آید و این دو برادر را در چنین وضعی می بیند می رود به آقای شیخ مهدی حکیم، اذان گوی جعفریهای سامرا می گوید و از وی می طلبد که بیاید روی گلدسته اعلان کند؛ ایشان این کار را می کند. وقت اذان صبح، تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسکریین علیهماالسلام جمع شده و باز برای مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا می شود، گوسفندهای🐑🐏🐑 زیادی کشته و شیرینی🍩🍬🍪🍩 و شربت🥤🧃 می دهند و زنها هِلهله کنان وارد می شدند و دعا و نیایش می کردند. فهرست کتاب 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/53951 — ⃟‌ ——— 🤲 │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -