حس آرامش یعنـی:
بدونیم
خدایی داریم
که همیشه حواسش
به زندگیمون هست
لحظه ها تون پراز یادخدا
❤️خـدايـا
خوبى هات تمومى نداره...
💕🌸💕
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگ....😍
انگار همین الان این آیات نازل شده..!
شبتون نورانی
•﷽•
#سلام_امام_زمانم♥️
ماندیم در انـتـظـار دیـدار ای داد
دل ها همه تنگِ توست آقا برگرد
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان ♥️
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada
🍃🌷❣️دعاهایی از امام علی علیه السلام در پاسخ سوال کننده ای که دعایی کامل و کوتاه درخواست کرده بود ؛ تعلیم فرمودند:
🍃🍀 1_الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ؛
🍃🍀 2_وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ
🍃🍀 3_وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ
🍃🍀 4_وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ
🍃📚بحار الاانوار ج۹۱؛ ص۲۴۲
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada
📝 #معرفی_شهید | خاطرات سردار سلیمانی درباره شهید محمد حسین یوسف الهی
🔻سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است: " هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر ۸ دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
🔹شجاعتی که محمدحسین یوسف الهی و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست. عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. او میدانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچهها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند قطعا مهران سقوط میکرد و دوباره به دست عراقیها میافتاد.
🌺 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با #صلوات
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
#سلام_مهدی_جان🌼
- برگرد سفر طول کشید ای نفس ِسبز،
تا کـِی دل ِمن ، چشم به در داشته باشد؟!
#اللهمعجلالولیكالفرج
خیلی وقتا ما چون رزق رو از طرف خدا نمیدونیم و فکر میکنیم رزق در اثر تلاش و کوشش خودمونه،
باعث میشه نگران بشیم.☹️
شاید ریشهی خیلی از استرسها و اضطراب و افسردگیها به همین مسئله برگرده....
ولی باید یادمون باشه که خدا حواسش به همهی ثانیههای زندگیمون هست،
خدا خودش گفته:
مَن حیثُ لا یَحتسِب...
یه جوری کمکت میکنم که فکرشم نکنی....🙂
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌷🍃 @mabareshohada 🍃
❤️«خالیترها قیمتیترند»
✍ زیر چترِ نگاه تو، اتفاق افتاد؛
سنگینترین خطاهای من، که میتوانست شروع فاجعهای بزرگ باشد!
• نه ترسی از چشمانِ همیشه حاضرت داشتم،
نه ترسی از بازگشت دوباره به مقصد آغوشت!
آنقدر نَرم و بیعِتاب به پایم صبر کردهای،
که گویی بندهی دیگری نداری!
• زیر چتر نگاه تو اتفاق افتاد؛
هرآنچه بارها با «إِنَّ اللهَ يُحِبُّ...» بر آن مُهرِ تاکید زده بودی.
و من، نه آنکه نخواهم، نشد که بر خویش چیره شوم، و رقم زدم هرآنچه را که نباید به بار مینشاندم!
• بارها با خودم فکر کردهام؛
اجازه میدهی خطا کنم!
اجازه میدهی برگردم!
اجازه میدهی خطاهایم را فراموش کنم!
و باز اجازه میدهی از نو تکرار کنم.
• حوصلهات چرا از اینهمه رفت و برگشتهای گاه و بیگاه من سر نمیرود؟!
چرا هر بار که برمیگردم باز با اشتیاق بغل وامیکنی و چنان به مِهر میفشاریام که گویی بندهی دیگری نداری؟!
• ظرفِ بخشش تو آنقدر بزرگ است؛
که بر جرأتم به خطا و طمعم به توبه افزوده است.
هراس ندارم از بازگشتن. شبیه فرزندی ناخلف که میداند مقصد آخرش باز همان خانه ی پدریست که در به رویش میگشایند و راهش میدهند!
• «یا مَنْ فِی عَفْوِهِ یَطْمَعُ الْخَاطِئُونَ»
راست گفتهای طمع کردهام به عفوت،
درست همان وقت که استخوانشکسته و
به بنبست رسیده، برگشتم!
و تو چنان ندید گرفتی که گویی هرگز شاهد ماجرا نبودهای!
• و حال نوبت من است؛ که ظرفِ عفوم را چنان بگسترانم، که دیگران، نه از نگاه قضاوتگرم بترسند و نه از قلبِ تنگ و تاریکم.
طمع کنند به بازگشت حتی اگر شرم خطاهایشان، هراس بر دلشان افکنده باشد.
• حال نوبت من است و ماجرای تکرارِ «شتر دیدی... ندیدی»های تو.
#سلام_مولای_غریبم❣
این روزها نبودنت درد مشترک اهالی خزان زدهی زمین است!
اگر خورشید طلوع و غروب میکند
و زمین هنوزم زنده است
تنها به عشق توست ...
وگرنه دنیایی که ما ساختهایم این همه آمدن و رفتن ندارد ...
🍂دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
#اللهمعجلالولیکالفرج
هر وقت خیلی استرس داشتی، هر وقت فک کردی ممکنه به چیزی که میخوای نرسی، هر وقت فک کردی چقدر شرایط داره بهت فشار میاره و سخته یادت باشه که خدا خودش گفته: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ»
یعنی: «خداوند قلب ها رو آروم میکنه و دلت رو قرص میکنه»✨
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌷🍃 @mabareshohada 🍃🌷
💥مژده😍💥💥💥
می خوام امشب
با شروع رمان جدید
غافلگیرتون کنم😍👏👏
هدیه به نگاه مهربانتان😊👇
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه ی کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
#ادامه_دارد....
📚 #رمان_خوب
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه ی تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم.
باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید.
پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه ی بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه ی زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه ی صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
#ادامه_دارد....
📚 #رمان_خوب
یکی به جای دلم زیر قبه گریه کند
به یاد آن شب جمعه که درحرم بودم...
#عزیزم_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم🌻
تو با یک آسمان باران میآیی...
#اللهمعجلالولیکالفرج
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
او میآید...🌱 #امام_زمان
واقعاً در اوج ناآرومیها
چقدر اومدنِ منجی دلنشین و زیباست💚
قبلا هرچی دعا برای ظهور میکردیم
ته دلمون میگفتیم:
حالا امام نیاد
یا یکم دیرتر بیاد هم
خیلی اتفاق خاصی نمیفته...
ولی هرروز داره
این دعا واقعیتر و عمیقتر میشه
و دنیا در انتظارِ واقعی برای منجیه🌸🌱
طرحها رو ببین و انتخاب کن ⏫⏫
مجری تخصصی پک های زیبای جشن تکلیف🎀
ماهستیم تاشما جزو بهترین ها باشین🎀
✏️مشاور فروش
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب فاطمی کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar