🌸 #مردان_بـےادعا 🌸
مـےپرسم « درد دارے ؟ » میگہ « نہ زیاد .»
- مـےخواے مسڪن بهت بدم ؟ - نہ .
میگم « هر طور راحتـے .»
لجم گرفتہ ازش .
با خودم میگم « این دیگه ڪیہ آخہ ؟!!
دستش قطع شده ، صداش در نمـےآد .»
#سردار_شهید ❤️
#حاج_حسین_خرازے 🌹
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌺🍃🍂🌿🌺🍃🍂
🍃🍂🌿
🌺
#سردار_شهید #مجید_پازوکی
🔸ولادت:١٣۴۶/١/١
🔸شهادت:١٣٨٠/٧/١٧
🔸محل شهادت:فکه
پایش را می گذاشت توی میدان مین، همان اول می نشست زمین و با خاکش تیمم می کرد...
می گفت اینجا #نفس کشیدن برایم راحت تر است...
جایی که باید با تمام وجودت می ترسیدی ، برای او آرامش بخش ترین جای دنیا بود...
#طلاییه...
طلاییه بودیم...
چند روزی بود هر چه می گشتیم ، #شهید پیدا نمی کردیم...
یک شب خواب دید پرتوهای نور از یک نقطه از زمین به #آسمان می رود...
فردا همان جا را کندیم؛
کلی شهید پیدا شد...
اولین بار نبود که توی خواب آدرس می گرفت...
#سردار_شهید #مجید_پازوکی
🌷شادی روحش #صلوات
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهاده_فی_سبیلک
✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🍂🌿
🌺🍃🍂🌿🌺🍃🍂
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#درس_اخلاق
#سردار_شهید
#مهدی_زین_الدین
در ستاد لشگر بودیم. #شهید_زین_الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.
آقا #مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد.
یکهو دیدم این برادر یک چاقوی ضامن دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی #شهید_زین_الدین و با عصبانیت گفت : #حرف حساب یعنی این و چاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا #مهدی می خندد .
با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد #دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
ظاهرا این برادر #اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا #مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند .
بعدها #شهید_زین_الدین ایشان را #طوری ساخت و به راه آورد که شد #فرمانده یکی از گردانهای لشگر !
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
┏━━━━━━🌺🍃━┓
@mabareshohada
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#محمدرضا_کارور
فرمانده گردان مالک، مقداد و مسئول طرح و برنامه تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص)
بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#سیره_شهد
#سردار_شهید
#عباس_بابایی
وقتی با #هواپیما_پرواز میکرد، حین عملیات و آموزش هوایی، روستاهای دورافتاده رو شناسایی میکرد.
یه ماشین قدیمی داشت که سوار میشدیم و مقداری غذا و آذوقه برای روستایی ها بر میداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا #شناسایی کرده بود.
میرفتیم آنجا و مردم روستاها من رو با لباس روحانی و #شهید رو با لباس خلبانی میدیدند خیلی براشون جالب بود و #شهید_بابایی بعد از این که وسایلی رو که آورده بودیم به روستاییها میداد، میپرسید چه امکاناتی کم دارند.
مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشون با پول خودشون شروع میکرد براشون حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که #شهید_بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گِل لگدمال میکرد، حمام رو میساخت و برای برق حمام، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خودش موتور برق سیار میخرید و روشنایی حمام رو تامین میکرد...
#راوی :
حجت الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🌴🕊
#سردار_شهید
#عباس_بابایی
یک سالی از #زندگی مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش دعوت کرد، #برویم خانه شان
گفته بود ( یک مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان )
همراه #عباس و دختر چهل روزه مان رفتیم
از در که وارد شدیم، فهمیدیم آن جا جای ما نیست . خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند
از سر اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم ، ولی نتوانستیم آن #وضعیت را تحمل کنیم . خدا حافظی کردیم و آمدیم بیرون
پیاده راه #افتادیم سمت خانه
#عباس ناراحت بود . بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد
قدم هایش را بلند بر می داشت که #زود تر برسد
به خانه که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر #گریه
مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن #مهمانی رفته
کمی که آرام شد، #وضو گرفت
سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به #نماز
تا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم
#قرآن می خواند و اشک می ریخت
آن شب خیلی از دوستانش آنجا ماندند . برای شان مهم نبود که شاید #خدا راضی نباشد .
ولی #عباس همیشه یک #قهرمان بود ، حتی در مبارزه با #نفس_اماره_اش
راوی :
#همسر_شهید
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada
🌹🏴🕊🥀🕊🏴🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا_و_حضرت_زهرا_سلام الله علیها
#سردار_شهید
#احمد_کریمی
#امضای_شهادت
برای #شهید شدن
به هر دری زده بود؛
امّا #شهادت قسمتش نمیشد.
حتّی به هوای #شهادت
ازدواج کرد
ولی فایده نداشت.
بعد از عملیات کربلای چهار
حال و روز خوبی نداشت.
شب عملیات کربلای پنج
با #شهادت حضرت فاطمه (سلاماللَّهعلیها)
مصادف شده بود.
حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود.
در آن اوضاع و احوال
که همه در تب و تاب عملیات بودند
سراغ مدّاح را گرفت.
راضی اش کرده بود
تا برایش روضه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بخواند.
مدّاح میخواند
و حاجی گریه میکرد:
وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت
مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره
او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد
همان شب
بی بی #شهادتش را امضا کرد.
صبح عملیات
که برای سرکشی خط آمده بود،
خمپارهای کنارش خورد...
فقط دو تا ساق پایش سالم ماند...
راوی :
#همرزم_شهید
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_حسین_خرازی
با اتوبوس میبرمت تا حالت جا بیاد
مرخصی داشتیم و قرار شد با #حاج_حسین بریم اصفهان .
#حاجی گفت : بیا با اتوبوس بریم .
بهشگفتم : با اتوبوس؟
توی اینگرما؟
#حاج_حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت :
گرما ؟!!!
پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟
من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم .
پس اونا چی بگن ؟
با اتوبوس میبرمت اصفهان تا حالت جا بیاد
📚یادگاران7 «کتاب #شهید_خرازی » ، صفحه 33
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌹🕊🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
همراه دوست عزیزش
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#حاج_ناصر_توبئیها
#جانباز_شهید، #حاج_ناصر_توبئیها در سن ۲۱ سالگی فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بو که در آن زمان #سردار_شهید ، #حاج_قاسم_سلیمانی فرماندهی این لشکر را به عهده داشت .
#سردار_شهید ، #حاج_قاسم_سلیمانی وقتی نزدیک ایام عید می خواست به کرمان و به دیدار #والدین خود برود به خانواده این #جانباز_معزز زنگ می زد و می گفت من دو روز به خانه شما می آیم.
به خانه او می رفت.
جانباز را استحمام می داد، تخت او را آماده می کرد و در این دو روز به همسر #جانباز می گفت کار آشپزخانه هم به عهده من است ، دو روز خدمت گذاری این #جانباز_معزز را داشت و بعد به سمت کرمان میرفت .
#جانباز_شهید
#حاج_ناصر_توبئیها
🌹 #سالروز_شهادت🕊
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺