🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 9️⃣ #قسمت_نهم 🔻به آيه روزه نظر كنيد كه ميفرمايد: 【يا اَيُّ
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
🔟 #قسمت_دهم
🔴 گرسنگي؛ پذيراييِ مقدّس خدا!
✨در خبر داريم كه در زمان يكي از پيامبران گذشته، سه نفر از مؤمنين در مسافرتي در محلي شبگير شدند، و راه به جايي نبردند، نه محلي براي استراحت و نه قوت و غذايي. بالاخره يكي از آنها گفت، من اينجا يك آشناي دوري دارم ميروم شايد بتوانم امشب سربار او شوم. ديگري هم فكر كرد و به يادش آمد يك همكاري اينجا دارد، گفت ميروم شايد بشود امشب را مهمان او بشوم. سومي هر چه فكر كرد چيزي بهيادش نيامد. گفت: ما هم ميرويم مسجد و مهمان خدا ميشويم. فردا صبح كه آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر كدام از خوبيهاي طعامي كه در شب خوردند و از نوع پذيراييها صحبت كردند ولي سومي گفت: حقيقتش ما مهمان خدا شديم ولي تا صبح گرسنگي كشيديم. به پيامبر آن زمان ندا رسيد برو و به اين مؤمن بگو ، حقيقتاً ما ميزباني تو را پذيرفتيم، و پذيرفتيم كه تو مهمان ما باشي، ولي هر چه گشتيم خورشت و طعامي بهتر از «گرسنگي» نبود كه با آن از تو پذيرايي كنيم.
🔰يعني گرسنگي يك پذيرايي مقدّس است و براي همين هم طعام #رمضان گرسنگي است و نتيجه اين گرسنگي #قرآن است. سفره گرسنگي را پهن ميكنند تا قرآن را به قلبها برسانند، آن وقت آيا ميشود گرسنگي را چيزي نگرفت و به سادگي از آن گذشت؟
🔻بزرگي ميگويد: « هرگز نشد سير شوم و معصيتي مرتكب نشوم و يا قصد معصيت نكنم».
شايد گمان كنيم ما چنين نيستيم كه سيري موجب معصيت برايمان شود، آخر مگر ما قلبمان را مي شناسيم؟ آن بزرگاني كه اينها را مي گويند ، لايهلاية تارهاي قلبشان را ميشناسند. ميفهمند كجا و چطوري هستند، دانه دانه نَفَسهايشان را ميتوانند تفسیر کنند.
شما اين را بدانيد اول چيزي كه با گرسنگي مرتفع ميشود و شما از دست آن آزاد ميشويد «شهوت» است، هم شهوت فَرْج و هم شهوت سخن. در آن حال، نه ميل افراطي به جنس مخالف داريم كه همة فكر و ذكرمان را خرج اين مسئله كنيم، و نه مايليم اين قدر پرحرفي كنيم. البته اين به شرطي است كه خودتان متوجه حساسيت اين مسأله باشيد و طالب آن بشويد، تا انجام آن برايتان آسان شود.
✨شهوت در غذا خوردن اين طوري است كه گاهي بدنتان نياز به غذا ندارد و احساس گرسنگي هم نميكنيد ولي مايليد غذا بخوريد، اين ديگر نياز نيست، بلكه شهوت است. يكي از كارهاي مذموم هم همين است كه انسان سير باشد و غذا بخورد، چرا كه در اين حال به جاي اينكه نياز بدنياش را برآورده باشد شهوت غذا خوردن را تقويت كرده است...
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_نهم داخل خانه هشت8️⃣ فرزند دیگر حڪم
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_دهم
براے دوره ے راهنمایے به دنبال مدرسه اے خوب براے احمـ🌹ـد مےگشتیم.آن زمان اوج فعالیت هاے ضد مذهبے رژیم پهلوےبود.پدر ما به خاطر یڪ مدرسه ے خوب براے احمـ🌹ـد به سراغ همه رفت.
با ڪمڪ و راهنمایے دوستانش،احمـ🌹ـد را در مدرسه ے حافظ ثبت نام ڪرد.در آنجا در ڪنار دروس عادے مدرسه،به مسائل اخلاقے و معنوے توجه داشت.مدیر و معاون مدرسه مذهبے بودند.معلمان بسیار خوبے هم داشت ڪه هر ڪدام به نوعے در رشد معنوے بچه ها تاثیر داشتند.آن زمان «حسین آقا» برادر بزرگ ما،در حوزه مشغول تحصیل بود.شرایط معنوے داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالے شده بود.احمـ🌹ـد در چنین شرایطے روز به روز در ڪسب معنویات تلاش بیشترے مےڪرد.
✨✨✨
یادم است یڪ باربرای چیدن سیب به روستاے خودمان در دماوند رفتیم.مادر ما یڪ چوب از باغ دایے آورد و مشغول چیدن سیب شد.ساعتے بعد دایے از راه رسید.احمـ🌹ــد جلو رفت و سلام ڪرد بعد گفت:دایے راضے باش،ما یڪ چوب از داخل باغ شما برداشتیم.دایے هم براے اینڪه سر به سر احمـ🌹ــد بگذارد گفت:من راضے نیستم!
احمـ🌹ــد اصرار مے ڪرد:دایے توروخدا،دایے ببخشید و...
اما دایے خیلے جدے گفت:نه من راضے نیستم!
✨✨✨
آن روز اصرار هاے احمـ🌹ــد و برخورد دایے نشان داد ڪه احمـ🌹ـد در این سن ڪم چقد به حق الناس اهمیت مے دهد.
احمـ🌹ــد در سال هاے بعد به دبیرستان مروے رفت و جزء شاگردان ممتاز رشته ے ریاضے شد.اما دوران تحصیل او به دلایلے به پایان رسید.احمــ🌹ـد سال۱۳۶۱سال دوم رشته ریاضے را نیمه ڪاره رها ڪرد!
#ادامه_دارد
یاعلے
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از
انتشارات و مولف براے تایپ.
#تذکر❌:تایپ ڪتاب ها در فضاے مجازے حتما باید با کسب اجازه از انتشارات و مولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نهم فصل سوم آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دهم
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم.
خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده
ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ #قسمت_نهم
❣﷽❣
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
_ مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود😦 در جلسه ی رسمی به هم بله گفته بودیم. آنوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️
🥀خداحافظی کردم و آمدم خانه
نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان آنوقت ....
مامان پرسید کی بود پای تلفن ک به هم ریختی؟؟
😔گفتم:صفورا بود گفت : آقای بلندی منصرف شده است.
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده..."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم . 🙈
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟
_مهناز گفت: با آقای بلندی، ایوب بلندی صبح عمل داشتند.
_ پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟
خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
_من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم.
🌻پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد . بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃