eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
925 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 8️⃣ #قسمت_هشتم 🔴 روزه، گرسنگي يا بندگي؟ 🔰مهم اين است كه ما
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 9️⃣ 🔻به آيه روزه نظر كنيد كه مي‌فرمايد: 【يا اَيُّهَاالَّذينَ امَنُواكُتِبَ عَلَيْكُمُ‌الصِّيامُ كَماكُتِبَ عَلَي‌الَّذينَ مِنْ قَبْلِكـُم، لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ】 ✨يعني: اي مؤمنان! بر شما روزه را واجب كرديم، همان طور كه بر امت‌‌هاي گذشته واجب نموديم شايد پرهيزكار شويد، و در نتيجه آن روحية مقاومت در مقابل هوس‌ها در شخصيت شما رشد پيدا كند. 🔹ملاحظه كرده‌ايد؛ گاهي اوقات مي‌خواهيد كارهاي خوب و جدّي انجام دهيد ولي نمي‌توانيد. چرا؟ چون قدرت پرهيزكاري شما ضعيف است، مدتي كه روزه گرفتيد كاري را كه نمي‌‌‌‌‌‌توانستيد‌ انجام دهيد و هوس‌‌‌هايتان مانع مي‌‌‌شد، حالا همان كار را مي‌‌‌توانيد انجام دهيد. 💫بعضي مواقع ديده‌ايد كه دلتان مرده است، اصلا معنويت در جانتان خشك شده است، با روزه كه «حيات قلب» است دوباره دل زنده مي‌شود. 💥مولوي چه خوب مي‌گويد↶ 🍃چشم بندِ آن جهان،‌حلق ‌و ‌دهان اين ‌دهان ‌بربند تا بيني ‌عيان 🍃تا هوي ‌تازه ‌است،ايمان ‌تازه ‌نيست اين ‌دهان ‌جز قفل‌ آن دروازه نيست ✨يعني: تا هوس در صحنه است ايمان تحرك ندارد ولي اگر دهانت را كنترل كردي، دروازه ايمان بر جانت گشوده مي‌شود، چرا كه اگر دهان كنترل شد، دريچه‌ها‌ي غيب آهسته‌آهسته بر جان انسان باز مي‌شود. براي كساني كه جايگاه گرسنگي و كنترل دهان را در عمل شناخته‌اند، گرسنگي بسيار خوشمزه است. اگر كسي مزه گرسنگي را چشيد از سيري و پرخوري متنفّر مي‌شود. 🔻بيخود نيست كه در روايات داريم خداوند از شكم سير بدش مي‌آيد. 💥ما كساني را مي‌شناسيم، از روزي كه رياضتشان را شروع كرده اند تا آخر عمر يك روز سيرنبوده‌اند... 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_هشتم آن روزها:راوی⬅️مادر شہــ🌹ــید
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) داخل خانه هشت8️⃣ فرزند دیگر حڪم راهنما را براے احمـ🌹ــد داشتند.علاوه بر این ها حاج محمود هم در تربیت فرزند ڪوتاهے نمےڪرد.همیشه بچه ها را با خودش به مسجد🕌مےبرد. حاج محمود از آن دسته ڪاسب هاے باتقوا بود ڪه پاے منبر شیخ محمدحسین زاهد و آیت الله حق شناس تربیت شده بود.از آن ها ڪه هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه مےڪردند. ✨✨✨ "مدرسه" (خواهر شهید) احمـ🌹ـد در خانواده‌ے ما واقعا نمونه بود.همه او را دوست داشتند.وقتے شش6️⃣ساله بود در دبستان ثبت نامش ڪردیم. مدرسه اسلامے ڪاظمیه در اطراف گذر لوطے صالح.درس و مشق احمـ🌹ــد خوب بود و مشڪلے نداشتیم. همه ے خانواده اهل نماز و تقوا بودند.لذا احمـ🌹ــد هم از همین دوران به مسائل عبادے و معنوے به خصوص نماز توجه ویژه داشت. او مانند همه ے نوجوان ها با بچه ها و دوستانش بازے مےڪرد،درس مےخواند،در ڪارهاے خانه ڪمڪ مےڪرد و... ✨✨✨✨ اما هر چه بزرگ تر مےشد به رفتار و اخلاقے ڪه اسلام تایید ڪرده و احمـ🌹ــد از بزرگ تر ها مے شنید با دقت عمل مےڪرد.مثلا،وقتے مدرسه مےرفت تا مےتوانست به همڪلاسے هایے ڪه از لحاظ مالے مشڪل داشتند ڪمڪ مے ڪرد.یادم هست وقتے در خانه غذاے خیلے خوب و مفصلے درست مےڪردیم و همه آماده ے خوردن مےشدیم احمـ🌹ــد جلو نمےآمد! مےگفت:توے این محل خیلے از مردم اصلا نمےتوانند چنین غذایے تهیه ڪنند.مردم حتے براے تهیه ے غذاے معمولے دچار مشڪل هستند،حالا ما ... براے همین اگر سر سفره هم مے آمد با اڪراه غذا مےخورد.براے بچه اے در قد و قواره ے او این حرف ها خیلے زود بود.اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فڪر نمےڪنند. اما احمـ🌹ــد واقعا از بینش صحیحے ڪه در مسجد و پاے منبرها پیدا ڪرده بود این حرف ها را مے زد.برای همین مےگویم اولین جرقه هاے ڪمال در همین ایام در وجود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگ تر مے شد رشد و ڪمال و معنویت او بالا رفت تا جایے ڪه دیگر ما نتوانستیم به گرد پاے او برسیم! براے دوره ے راهنمایے... یاعلے ✨✨✨ شهید هادے با ڪسب اجازه از انتشارات و مولف براے تایپ. ❌:تایپ ڪتاب ها در فضاے مجازے حتما باید با کسب اجازه از انتشارات و مولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتم آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسم
فصل سوم آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچة پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانة بخت فرستاد. 📚
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 🌛وقتی مهمان
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ 🌷صدای در آمد. آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد😳 آمد توی اتاق و به مامان گفت: _ این چرا هنوز نرفته می‌دانید ساعت چند است؟ از دوازده هم گذشته بود.مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ _ اولا این بنده خدا جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ 🍀مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب آنها را گرفت و برد.کنار آقاجون و همانجا خوابید. 📿سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ی ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود. 🎊 صدای زنگ در آمد . همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس می‌گرفت . چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. _گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که آ قای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: _ چییییییی⁉️😳 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃