🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 7️⃣1️⃣ #قسمت_هفدهم 🌿فرمايش پيامبر هست كه ميفرمايند: «حَيّ
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
8️⃣1️⃣ #قسمت_هجدهم
💢باز روايت داريم:
«هر كس سير بخوابــد، قَسِيُّالْقَلب است».
واقعاً عرض ميكنم سحر ماه رمضان خيلي غذاي سنگين نخوريد، كار زشتي است، نترسيد ضعيف و مريض نميشويد. اين شيطان است كه شما را ميترساند . در اول بحث عرض كرديم؛ روايت داريم: شكمِ پُر چراگاه شيطان است. بياييد غذاي سبك بخوريد و بعد از غذا نخوابيد. با سبك غذاخوردن، خواب بر شما مسلّط نميشود كه مجبور شويد بخوابيد. يك كمي قدم بزنيد، ذهنتان تيز ميشود، دعا بخوانيد، درس بخوانيد. به شما عرض ميكنم من مطمئنم اگر مقداري از درسهاي دينيتان، مثل معارفاسلامي را در ماهرمضان مطالعه بكنيد حتماً ثواب قرآن خواندن را هم ميبريد، البته جمع آنها بهتر است .
👈مفاتيح را نگاه كنيد در اعمال شب بيست و يك و بيست و سوم داريم كه:
«مَنْ اَحْيَا هاتَيْنِ الَّيْلَتَيْنِ بِمُذاكِرَةِ الْعِلْمِ فَهُوَ اَفْضَلُ»
🍃 يعني اگر اين دو شب را با مذاكره علمي احيا كنيد و بيدار بمانيد، افضل است، چون در چنين شبهايي انديشه و تدبّر در معارف الهي، زمينه ريزش حقايق معنوي را به قلب زياد ميكند، و قلب زمينه پذيرش انوار ملائكه و روح را پيدا خواهد كرد. البته اين نكته به آن معني نيست كه از دعاهاي اين دو شب كه راه ارتباط قلب با عالم غيب است، غافل شويد. منظور آن است كه جايي براي تقويت معارف هم باز كنيد.
🔻علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» در جلد آخر الميزان ميفرمايد:
«تَمَّ الكتاب...في ليلة القدر المباركة الثلاثه والعشرين من ليالي شهر رمضان».
✨يعني؛ علامه«رحمةاللهعليه» در شب قدر تفسيرشان را مينوشتند كه در آن شب تمام كردهاند.
🔹شما در اين ماه رمضان يكي از چيزهايي كه إنشاءالله برايتان منشأ بركت ميشود اين است كه كتابهاي معارف اسلامي را عميق بخوانيد، قرآن هم بخوانيد ولي بدانيد شما چون در موضع طلب علم هستيد، خودِ درس خواندن هم برايتان عبادت است، البته اگر براي خدا باشد.
🔰در يكي از سالهاي جنگ تحميلي در ماه رجب همراه برادران سپاه پاسداران، خدمت استاد آيتالله حسنزادهآملي«حفظهاللهتعالي» رسيديم، از ايشان سؤال شد كه: حاج آقا! كداميك از اعمال ماه رجب را افضل ميدانيد كه اگر خدا توفيق بدهد انجام دهيم؟ ايشان گفتند : « سريعاً اعمال واجبتان را انجام دهيد و برويد كارهاي جنگ را بكنيد، اين كار از همه كارها براي شما واجبتر است.» لذا يكي از كارهايي كه در اين ماه براي شما مفيد است، خوبِ خوب خوب كار فكري كردن در معارف ديني است تا بتوانيد در جنگ فرهنگي با دشمنان اسلام هم خودتان را تقويت كرده باشيد، و هم به بقيه كمك كنيد كه ضربه نخورند.
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_هفدهم بارها شده بود ڪه احمـ🌹ـدآقا د
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_هجدهم
ڪار احمـ🌹ـدآقا بسته بندے چاے بود☕️.
آن موقع چاے را مخلوط مے ڪردند ودر بسته هاے زرد و قرمز مے فروختند.
آخرهفته حقوق میگرفت.
همان موقع خمس حقوق را حساب میڪرد و سهم سادات آن را به یڪے از سادات مستحق میرساند.🌺🍃
سهم امام راهم غیرمستقیم
به حاج آقا حق شناس مےداد.
البته ڪار احمـ🌹ـدآقا درچایــے فروشے زیادطولانے نشد.
✨✨✨
احمـ🌹ـد آقا بسیار #اهل_مطالعه بود📗
برخی ڪتاب هاے ایشان اصلاً
درحد و اندازه هاے یڪ جوان و یا نوجوان نبود.
اما باڪمڪ اساتید حوزه از آن ها استفاده میڪرد.
این ڪتاب ها بعدهاجمع آورے و
به حوزه ے علمیه قم اهدا شد.📚
#عنایات_اهل_بیت(علیهم السلام)
درحدیث زیبایے ڪه به حدیث سفینه ے نوح معروف شده آمده است :
خاندان واهل بیت (علیهم السلام) من مانند ڪشتے نوح هستند
هرڪس( ازآن ها استفاده ڪند و )سوار برڪشتی شود نجات مے یابد و هرڪس از آن جدا شد غرق میشود.🌊
✨✨✨
درمسجد ڪنار احمـ🌹ـد آقا نشسته بودم.
درباره ارادت وتوسلات به اهل بیت(علیهم السلام) صحبت میڪردیم.
احمـ🌹ـدآقا گفت:این را ڪه میگویم به خاطر تعریف ازخود یا .... نیست.❣️
مے خواهم اهمیت ارتباط و توسل به
اهل بیت(علیهم السلام) را بدانے.
بعدادامه داد : یڪبار درعالم رویا بهشت را با همه زیبایے هایش دیدم.😍
نمی دانے چقدرزیبا بود✨🕊
دیگر دوست داشتم بمانم.
براے همین باسرعت به سمت بهشت حرڪت ڪردم.
احمـ🌹ــد ادامه داد :
امّا هرچه بیشتر مے رفتم مسیرعبور من باریڪ و باریڪ تر میشد❗️
به طورے ڪه مانند مو باریڪ شده بود.
من حس ڪردم الان است ڪه از این بالا به پایین پرت شوم.
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
#تذکر❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفدهم مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آق
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هجدهم
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود:
این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ی ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.»
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب