🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 4️⃣ #قسمت_چهارم 🌿«بهشت»؛ مسير بنده است به سوي خدا، و اين شور
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
5️⃣ #قسمت_پنجم
🔴 انتظار ما از روزه
👈اما نكته دوم اينكه: شما از روزه چه انتظاري داريد؟ ميخواهيد چهچيزي بهدست آوريد؟ مطلوبتان از روزه چيست كه دنبالش ميگرديد؟
اول بايد مطلوب انسان مشخص شود، چون ما از روزه به اندازه مطلوبمان بهره ميگيريم و خداوند به ما بهره ميدهد.
🔹مولوي داستان گاوي را نقل ميكند كه در تمام شهر بغداد گردش كرد و در عين اينكه با آن همه غذاها و خوراكيهاي گوناگون روبهرو ميشد جز پوست خربزه چيزي نميديد❗️ چرا❓چون مطلوب جسم و روح گاو، پوست خربزه است بقيه چيزها ازنظر او چيزي نيست.
🔻مولوي ميگويد↶
🍃گاو را آري به بغداد ناگهان
بگذرد از اين كَران تا آن كَران
🍃از همه خوب وخوشيها و مزه
او نبيند غير قِشر خربزه
🔻بعد نتيجه ميگيرد كه↶
🍃طالب هر چيز اي يار رشيد
جز همان چيزي كه ميخواهد نديد
✨عمده مطلب همين است كه هركس در هر عرصهاي دنبال مطلوب خود است و جز آن را نميبيند، حالا در عرصه روزه هم اگر مطلوب ما چيز كمي باشد، از آن حقايق برين روزه كه مطلوب اولياي الهي است محروم خواهيم ماند.
❃• پس اول بايد روشن شود از #ماه_رمضان چه انتظاري ميتوانيم داشته باشيم، اگر انتظارمان كم باشد بهره كمي ميگيريم، و اگر همت ما بلند باشد، حقايق عالي نصيب ما ميشود. مثل آن گاو كه از آن همه چيز فقط پوسته خربزه را ميخواست. گندم، هم مغز دارد و هم كاه، بايد مطلوب ما فقط كاه نباشد، اگر مغز را بخواهيم كاه هم نصيبمان ميشود.
🌿از طريق #روزه هم ميشود از خداوند دنياي بهتر بخواهيم و هم ميشود مطلوبمان وَجه حق باشد، يعني 【 اِبْتِغاءً لِوَجْهِ الله】 روزه بگيريم تا #خداوند خودش را به ما بدهد...
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_چهارم 🌿 «تویی ک
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_پنجم
یکے از همرزمانش میگفت:در لحظه ی
شهـ🌹ـادت
ترکشے به پهلویش 😭اصابــت کرد. وقتے به زمین
افتاد ازما خواست اورا بلند کنیــم.
وقتے روے پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستـش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان
جارے کرد : (السلام علیک یاابا عبدالله)💚
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بے کفن خود رفت. براے همین دستش هنوز به شانه ے
ادب بر سینہ اش قرار دارد!
براے من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینے وشاگـردان استاد، که معمولا انسان هاے صبور هستند در فراق این دوست ،طاقت از کف داده اند!؟
پیکر شہــ🌹ـید را داخل قبر گذاشتند ولحد راچیدند.
شخصے کہ آخریـن لحد را گذاشت، وبیرون آمد، رنگش پریده بود!
پرسیدم:چیزے شده؟!
گفت:وقتے آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوے عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید باهمہ ی
عطــ🌸ـرهاے دنیایے فرق داشـت!
✨✨✨
امروز مراسم ختم این شہــ🌹ـید است . رفقا گفته اند
:خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان براے استاد بسیار سخت بود.
من در اطراف درب مسجــ🕌ـد امین الدوله ایستادم.
می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقے بعد این مرد خدا از پیچ کوچہ عبور کرد وبه همراه چندتن از شاگردان به مسجد نزدیک شد.
این پیر اهل دل در جلوے درب مسجد سرشان
را بالا آوردند ونگاهے به اطرافیان کردند.
بعد باحالتے نالان و افسرده😔 گفتند: آه آه، آقاجان ... دوباره، آهے از سر حسرت کشیدند و فرمودند:(بروید در این تہران بگردیدو ببینید کسے مانند این احمد آقا پیدا مے کنید؟!)
✨✨✨
...شب موقع نماز فرا رسید. درشبہاے دوشنبه وغروب جمعہ ایشان مجلس موعظه داشتند.
یک صندلے برایشان مےگذاشتند واین مرد وارسته
مشغول صحبت می شد.
آن شب بین دونماز سخنرانے نداشتند،اما ازجا بلند شدندو روے صندلے قرار گرفتند.
بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شہــ🌹ـید مربوط می شد.
در اواخر سخنان خود دوباره آهے از سرحسرت
در فراق این شہـ🌹ـید کشـیدند.
بعد در عظمت این شہــ🌹ـید فرمودند:(این شہید را دیشب در عالــم رویا دیدم. از احمد پرسیـدم چہ خبر؟
به من فــرمود: تمام مطـالـبے که (از برزخ و...) مے گویند حق است. ازشب اول قبر وسوال و...اما من را بےحســاب وکتـاب بردند.
بعد مکثے کردند و فرمودند...
#ادامه_دارد
یاعلی
✨✨✨
#منبع: انتشارات شهیـد ابراهیم هادے با کسب اجــازه از
انتشارات ومولف براے تایــپ.
#تذکر❌: تایپ کتـاب ها در فضــاے مجــازے حتما بایــد با کســب اجــازه از انتشــارات و مولــف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_چهارم» 🌴💫🌴💫🌴 🤲یا ار
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
سلیـ❤️ــمانے عزیز🌷
#مکتب_سلیمانی #تفکر_سلیمانی
#مرد_میدان
#حاج_قاسم 💔
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهارم شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب