eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
943 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠خواب مادر بزرگوار در مورد 🔰شبی که شهید محسن به خاک سپرده شد. خواب دیدم که در فاصله کمی رسیدم اصفهان. مزار شهید محسن 🌷 باران شدیدی می بارید 🔰همه جمعیت رفتن و فقط پدر و مادر شهید محسن باقی موندن. بهم میگفت: حاج خانم من شمارو میشناسم، صبر کن الان میگم شما کی هستی 🔰دیدم شهیدمحسن اومد، پوشیده بود. به مادرش گفت: ایشون رو میشناسم هستن از گیلان 🔰و به مادرش اشاره می کرد که بیشتر مادر شهید یوسف🌷 رو عزت و احترام کن. و همدیگر رو در آغوش گرفتیم💞 و گریه کردیم ♨️واقعا را شهیدان می شناسند 🌺 ┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
#خاطرات_شهدا 💠 توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) هر وقت مشکلی بزرگ یا حاجتی داشت، متوسل می شد به حضرت زهرا(سلام الله علیها). می گفت باید زرنگ باشی و بدانی چه چیزی را از چه کسی بخواهی. از ائمه باید توقع داشت نه طلبکار بود. اگر توقع کمک و دستگیری داشته باشی، آن بزرگواران هم حتما به تو عنایت می کنند. با توجه تمام دو رکعت نماز می خواند و هدیه می کرد به حضرت زهرا(سلام الله علیها). می گفت چیزهای زیادی از این نماز دارم. ازدواج و کار و فرزند را اثر همین نماز می دانست. شک ندارم شهادت را هم از همین نماز و نظر لطف حضرت زهرا(سلام الله علیها) گرفته است... 🌹 روحانی شهید مدافع حرم محمد پورهنگ #سالروز_ولادت ┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
🕊🍃🕊🍃🕊 🌷صبح روز هفدهم شهریور بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف ژاله (شهدا) جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند . سربازان وماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمیعت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مأمورها با بلندگو اعلام می کردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت امیر بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون تا چشم کار می کرد ازهمه طرف جمیعت به سمت میدان می آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین اندازشده بود جمیعت به سمت میدان هجوم می آورد بعضی ها می گفتند ساواکی هاازچهار طرف میدان را محاصره کرده اند و... لحظاتی بعداتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرداز همه طرف صدای تیر اندازی می آمد.حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود ودورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم وموتوررا آوردم از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد.. باهم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان وسریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان. مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود. مأمورها از دور نگاه می کردند. هیچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آن ها مجروح را تله کرده بودند. اگه حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد وگفت اگه برادر خودت بود همین رو می گفتی!؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمترشده بود. مأمورها کمی عقب تر رفته بودند.ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت وآن جوان را انداخت روی کمرش. بعدهم به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد وحرکت کردم در راه برگشت مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد. من هم ابراهیم را گم کردم! هرطوری بود برگشتم به خانه. عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. اخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند... راوی: امیرمنجر ┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
#خاطرات_شهدا نمیدونستم هروقت میخواد بره مدرسه، #وضو میگیره ،چند بار دیدم که توی حیاط مشغول وضو گرفتنه بهش گفتم: مگه الان وقت #نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادرجون! مدرسه #عبادتگاهه، بهتره انسان هروقت میخواد بره مدرسه #وضوداشته باشه... #شهید_رضا_عامری #به_یاد_شهدا_صلوات 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍃🌷🕊 🌹 شهید مجید پازوکی 🔺تولد: ۱ #فروردین ١٣۴۶/ تهران 💢مسئولیت: فرمانده تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول ا..(
🌷 راوی: محمد احمدیان 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... 🕊❤️ یادش گرامی با 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🕊 واسه همه مراسما سعی میکرد یه برنامه داشته باشیم. بود. حسین اومد و گفت حاجی بزنیم؟☺️ گفتم آره چرا که نه، اما با چی؟🤔 گفت با همین چای و بیسکوییتای خودمون! یه میز گذاشت دم در مقر و شروع کرد. خودش هم چای میریخت و هم بیسکویت میداد. حال و هوای ایستگاه های ایران🇮🇷 شده بود، مردم هم تعجب کرده بودن😳. تا حالا تو "عقارب" (سوریه) ازین کارا نشده بود . حسین بنیان یه کار زیبارو گذاشت. قرارشد واسه هفده ربیع هم اینکارو انجام بدیم که البته نشد. دشمن زد به محورمون وکلا برنامه هامون بهم ریخت وشدیدا درگیرشدیم. حسین گفت هرطور شده ایستگاهو میزنیم و بعد اینکه شرایط مساعد شد همین کارو کرد که اتفاقا خیلی هم بهتر از ایستگاه محرم شده بود. بعدها جاسوسان خبر دادن که از کار حسین عصبانی شدن و چون فهمیده بودن برنامه داریم، همون روز زده بودن به محور ما. . 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 @mabareshoada
🔰 داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود🤔 اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم🗣 جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین⁉️... حسین⁉️ ... کجایی مادر⁉️ یهو برگشت و بهم نگاه کرد👁 گفتم: حسین جان!❗️کجایی مادر⁉️ ☺️ خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان از تعجب خنده‌ام گرفت.🤔😆 بهش گفتم: قبرت⁉️.. قبرت کجاست مادر جون⁉️ 👈🏼 گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ...🔻 🏴 ... وقتی شهیــ🌷ــد شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم با کمال تعجب🤔 دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید😭 ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده... ❤️به روایت مادر شهید 📚 منبع: کبوترانه پریدید.. پــ.نــ: دارم فکر می‌کنم محمد حسین فقط سیزده سالش بود و انقدر بزرگــــ بود من کجای کارم😔 شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهید محمد حسین فهمیده ------------------------- @mabareshohada
🌸 در سال ۱۳۴۸ بعد از اخذ دیپلم از دبیرستان رودڪی با توجہ بہ اینڪہ در رشتہ قبول شده بود بہ دلیل علاقہ ای ڪہ بہ دریا داشت ، نیروی دریایی را برگزید و بہ جهت طی دوره‌های ناوبری و فرماندهی ناو بہ اعزام شد و در آنجا نیز در بین دانشجویان ۷۰ ڪشور جهان را بہ خود اختصاص داد و بہ ایران بازگشت . پس از بازگشت محمد ابراهیم همتی از آلمان بہ جهت تڪمیل مهارتها و تخصص‌های دریانوردی مجدداً بہ ڪشورهای و اعزام شد و تا سال ۱۳۵۷ در آنجا بہ مشغول بود و پس از آن بہ ایران بازگشت و در منطقہ دوم دریایی بوشهر مشغول بہ خدمت گردید .   🌸 دست سرنوشت بہ گونہ ای باور نڪردنی شهید محمد ابراهیم همتی را بہ پیوند زد ، چرا ڪہ همزمان با تحصیل در فرانسہ ، ناوچہ پیڪان بہ سفارش ایران در این ڪشور ساختہ شد و شهید همتی با همین ناوچہ بہ ایران بازگشت و تا روز شهادت در سمت ناوچہ بود . 🌸 بیش از دو سال از آمدنش بہ ایران می‌گذشت و او در بوشهر و بر روی ناوچہ پیڪان خدمت می‌ڪرد ڪہ جنگ آغاز شد . روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ڪہ حملہ نیروهای عراقی بہ ڪشور آغاز شد . محمد ابراهیم در مرخصی بہ سر می‌برد . بہ علت حملہ بہ فرودگاهها تمام پروازها لغو شده و هیچگونہ پروازی صورت نمی‌گیرد . آرام و قرار نداشت و اصرار داشت ڪہ شبانہ بہ سوی بوشهر حرڪت ڪند ، چرا ڪہ می‌گفت : در بوشهر نیاز به ڪمڪ او دارند و بلافاصلہ همان شب لباسهایش را جمع ڪرد و با اتوبوس بہ شیراز و از آنجا بہ بوشهر رفت و سہ ماه بعد در هفتم آذر سال ۱۳۵۹ در عملیات‌ مروارید ناوچہ اش هدف موشڪ قرار گرفت و او و همرزمانش بہ همراه ناوچہ پیڪان در آبهای‌خلیج‌فارس آرام گرفتند . ✍ نشر بمناسبت روز نیرویی دریایی 🕊 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e 🌺
#خاطرات_شهدا #شهید_رسول_خلیلی 🔹دوست شهید: 🌺چند سالی بود که با محمدحسن هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریباً زیاد بود، فرصت مناسبی بود که همدیگر رو خوب بشناسیم... 🌸طی این مدت از اخلاقش لذت میبردم. با اینکه مجرد بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه کردم که خیلی تلاش میکرد مسائل شرعی رو تو نگاه به نامحرم رعایت کنه! 💐رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میکرد. 👌ازش پرسیدم در رسول چی دیدی که فکر میکنی شد عامل شهادتش؟ ✅گفت: به جرأت میتونم بگم دوری از نامحرمش...بین رفقا دائماً میگیم این صفت رسول باعث شد #شهادت رو از خدا بگیره... 🔻شنیدم از اطرافیان که می‌گفتن: تو صحبت با نامحرم حتی بستگان هم همیشه سرش پایین بود. 🔹مادر بزرگوار شهید رسول خلیلی: 📌پسرم از سنین کودکی مسائل اخلاقی محرم و نامحرم را رعایت میکرد و قبل از سن تکلیف، نمازهای یومیه را کامل میخواند. 🌷شهید مدافع حرم محمدحسن (رسول) خلیلی 🌷تولد: ۲۰ آذر۱۳۶۵-مصادف با ولادت *امام حسن عسکری علیه السلام* 🌷شهادت: ۲۷ آبان۱۳۹۲ 🌷مزار: قطعه ۵۳، بهشت زهرا #یاد_شهدا_باصلوات 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🌹🕊 🌹 💢هر بار که به ماموریت می‌رفت، موقع خداحافظی موبایل، شارژر موبایل یا یکی از وسایل دم‌دستی و ضروری‌اش را جا می‌گذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت🌸. گفتم «ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟»🤔 گفت «من عطر نزده‌ام! 💢 برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود.⁉️ آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت. مادرشان می‌گفتند وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد بوی عطر عجیبی می‌داد،😳 چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی می‌دهی‼️ اما نشد و پدرشان هم می‌گفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان شهید🕊 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود. 💢وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت ❗️«همراه من به فرودگاه نیا» و رفت😢. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد.😔 چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. زنگ زدم☎️ و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی.⁉️ گفت «نه عجله دارم❌، همه وسایلم را برداشتم» ✍️راوی:همســـر شهید 🌷 📎 سالـــــروز شهادٺ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
₪حـــــق همسايگـــــۍ₪ ‌ ◥✧ما در طبقه پایین زندگي میکردیم و آقاي ڪلاهدوز طبقه بالاهیچ وقٺ متوجه ورود وخروج اونشدم یک شب، اتفاقی دررا بازکردم دیدم پوتینهایش را درآورده و به دست گرفته وازپله ها بالا مےرودفهمیدم طوری رفت و آمد می کرده اسٺ تا مزاحم همسایه هانشود . ▣بعدها مسئله جالب دیگری را هم راجع به رفت وآمداو متوجه شدم صبحها چون زود می رفت، ماشین را تا سرکوچه خاموش هل می داد و از آنجا به بعد ماشین را روشن می کرد تا مزاحمتی برای ها ایجاد نکند. 📕کتاب هاله ای ازنور،ص ۹۹ @mabareshohada
🍃🌹🕊 #خاطرات_شهدا 🔰 زیارت عاشورای همیشگی 🌴عملیات کربلای ۴ بود. آتش دشمن سنگین بود. زیر یک پل جمع شده بودیم. جای پنج نفر بود ،اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود. دیدم رضا چراغ قوه اش را بیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. گفتم رضا تو این شرایط چه وقت زیارت خوندنه!!! خندید و گفت من از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حتی زمانی که در سینما کار می کردم ... 👌و شاید با همـین زیارت عاشوراها برات شهادتش را گرفت. #شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد 🌹 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺