eitaa logo
مـَـبـْـنــٰا (مسابقه بزرگ نهج البلاغه)
201 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
2 فایل
اگه ساختمونِ زندگیمون کَجه «مـَـبـْـنـٰا» نداریم. خشت اول گر نهد معمار راست تا ثریا می رود دیوار راست برگزاری مسابقه بزرگ نهج البلاغه امیران کلام در: amiranekalam.ir اینستاگرام instagram.com/_u/amiranekalam خادم شما @hhatefi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🏡 کلبه مهربانی💕
گاهی نه یاری می‌کند و نه توانی برای انتقال مفاهیم دارد. گاهی هم توانی ندارد، گاهی هم هر دو؛ مثل الآن ماه مبارک رمضان بود؛ بیست و نهم اردیبهشت سال 1398 را که خیلی دوستش داشتم و هیچ وقت تصور از دست دادنش را نداشتم، ناگهانی شد و روی تخت بود. هر روز با ، تنها دختر پدربزرگم، به بیمارستان می‌رفتیم. انگار همین بود! چقدر روزها سریع می‌گذرد و با می‌خواهد به ما بفهماند که آهاااااای دارد وقت رفتن نزدیک می‌شود! درست در همین لحظاتی که می‌نگارم بود که مادرم را دور دست می‌انداخت و می‌آمد و کنارم می‌نشست. گاهی درباره‌ی کارهای پژوهشی‌ام سؤال می‌کرد. گاهی درددل می‌کرد و منتظر بود تا از نانوایی برگردد و به بروند. اگر بابا دیر می‌کرد خودش بر می‌داشت و به مسجد می‌رفت. درست مثل شب قبل که بابا دیر کرد و مادر با ماشین به مسجد رفت. حوالی هشت و پنج دقیقه موقع اذان بود که بابا آمد. مادر از من خداحافظی کرد و به مسجد رفتند. از پشت لب تاپ بلند شدم. نمازم را خواندم. آب جوش برای پدرم و مادرم ریختم تا وقتی بر می‌گردند، برای خوردن آماده باشد. درست هشت و بیست و پنج دقیقه از خانه خارج شدم و برای افطاری رفتم. که نباید می‌افتاد، افتاد. حوالی هشت و سی دقیقه بود که یک ، یک ، آنکه به خود می‌گوید آدم، با سرعت حدود 110 کیلومتر در ساعت به پدر و مادرم که سوار بر بودند زد. این تصادف حدود 100 متری منزل بود. انگار راننده، بوده است! پدر و مادر من هم روزه بوده‌اند! می‌گفت بچه‌ام آن شب از ناراحتی افطاری هم نخورده است!! من او را در این یک سال ندیده‌ام. می‌کنم که هیچ وقت هم او را نبینم؛ چون پیش‌بینی کنم که چه می‌افتد! یک سال کردم و نتوانستم آنچه که بر من گذشت را بنویسم. تا مرداد پارسال درگیر بیمارستان بودم. پارسال برای از سرگیری در ایام شهادت علیه السلام برنامه‌ریزی می‌کردم که این اتفاقات افتاد و این توفیق مجدداً از این بی‌وفا گرفته شد. اما خدا را شکر؛ الحمدلله علی کل حال. پدر و مادرم با آن شدت تصادف و جراحات، برگشتند و خدا به حالمان رحم کرد. چه بود و چه بود فقط خودش می‌داند! چقدر سخت بود که مادرم در سی‌سی‌یو بود و پدربزرگ مهربانم از دنیا رفت. تحمل این اتفاقات تلخ وقتی سنگین‌تر شد که و خانواده را در 30 خرداد از دست دادیم. اگر بود شاید الآن این غصه‌ها را نمی‌نوشتم! چقدر سخت بود وقتی که امروز ظهر برای دیدن مادر رفتم، این روز را یادآوری کرده بود و گفت که بسیار کرده‌ام. اگر دوباره نفسی آمد و رفت، درباره‌ی برخی بیشتر می‌نویسم. ✅کلبه مهربانی @hatefi