هدایت شده از سِلوا
____
مدلم است؛ تا تهش را ندانم، پایم از چارچوبش رد نمی شود. مغزم ابرو بالا می دهد و با چشمان ریز کرده، هدف را ورانداز می کند. ذره بین دست می گیرد و دنبال نتیجه می گردد. نویسندگی برایم تولد بود که هرلحظه در جهان رخ می دهد و شمارشش ته ندارد. رویایی که برخلاف تحصیلات دانشگاهی، زمان و مدرک نمی شناسد. باید نخش را بگیری و همینجور بروی جلو. قد کشیدنت هم به پینه انگشتان و قرمزی چشم هایت بستگی دارد. ترسیدم. راستش را بخواهید جا زدم. دوسه سالی راهم را کشیدم و رفتم پی کارم. قلم نداشته ام را خشکاندم و رویایش را بقچه کردم و چپاندم توی گنجه ی سرم؛ اما او مثل بچه تخس ها، گاهی گردن دراز می کرد. وسط آبکشی برنج، ترجمه آیات، پتوی کشیده تا فرق سر، آلارم می زد و اعلام وجود می کرد. انگشتم که روی صورتی قرمز اینستا می رفت، ناله می کرد و برای جستجوی مدرسه مبنا نق می زد. گرمای تابستان، لباس را به تن خیس می کرد که دل به دریا زدم. خودم را میان چت های حلقه کتاب در صفحه آبی سفید تلگرام دیدم. غرق لذت کتابخوانی بودم و هاج و واج از پیام های فرمی که هیچ ازش نمی فهمیدم. محبت آدم های آن اتاقک شماره سه کار دستم داد. وسط زن زندگی آزادی ها، نشستم به دو دوتا چهارتای زندگی ام. "خب که چی؟ تهش میفهمم من آدم این راه نیستم دیگه. بهتر از اینه تو شصت سالگی بدهکار دلم باشم. اصلا شاید همین راه من باشه ها؟". پاییز بود و خزان و آشفتگی. مبنا در آن روزهای ناامن، خانه امن من شده بود. چشمم پی تقویم بادصبا و عقربه ها می گشت برای رسیدن جلسات اسکای روم. قرار دندان پزشکی و چه و چه کنسل می شد و خلاق می آمد بالای لیست پلنر صورتی ام. ۹ صبح سه شنبه ها، استادیارم پیام" ... من اینجا هستم توی اتاق گفتگو و منتظر شما..." را نفرستاده، سلامم تیک می خورد. بغض دلبستگی و خداحافظی را قورت نداده، شیرینی هم صحبتی با استادیار مقدماتی و بعدش پیشرفته نشست در جانم. به خودم که آمدم، داستان کوتاهم را در قاب اسکرین شیر استاد جوان وسط حرفه ای دیدم. یکسال در خوشی و ناخوشی دویده و توی دنیای کلمات سرک کشیده بودم. روز آخری، استاد در جواب همکلاسی ام گفت "از نگاه من کسی که تکنیک و فرم یاد گرفته نویسنده محسوب میشه". شادی بدو بدو کرد توی سلول هایم که خدای من، من یک نونویسنده به حساب می آیم؟ قبل ورود به باشگاه ، با مغزم اتمام حجت کردم: " هرجا دنبال نتیجه و غذای زودپزی هستی باش، اینجا ولی حق نداری". راهم طولانی ست، به طولانیِ کوتاهی عمرم. من اما تمام قد، انگشت اشاره ام را توی هوا تاب می دهم که ببین دل جان! فعلا که تسویه حسابیم و بهت بدهکار نیستم.
#مبنا_خانه_امن_من
#با_نویسندگی_زندگی_میکنم
@selvaaa