____
خدایا وقتی دلم سنگین است و چرک از سر و رویش می بارد، کر و کور می شوم. نمی بینم. نمی شنونم. آیات و نشانه هایت را می گویم. همان که "در نظر هوشیار هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار". هوشیار که نیستم هیچ؛ شوت شوت ام. کل زیست دنیایی ام هپروت است. مثلا پاهای کوچک و نوک ظریف آن کفتر لب پنجره، تو را در نظرم نمی آورد یا خمیازه آن گربه زرد روی شیروانی و کش و قوس بدنش که انگار هیچ استخوانی درش نیست یا زیر رو شدن آسمان از آبی روشن به کبود و خورشیدی که نیست اما هست، نورش روز کرده زمان را، یا رقص و ریزش لمه طور سمنو از نوک قاشق تا کاسه.
قربانت بشوم، تصدقت؛
این دم سال نویی و ماه مبارکی، از آن بالا یک حوّل حالنا بخوانی و فوت کنی پس کله ما چه می شود؟
#بهاردربهار
#رمضان_در_بهار
@selvaaa
____
مدلم است؛ تا تهش را ندانم، پایم از چارچوبش رد نمی شود. مغزم ابرو بالا می دهد و با چشمان ریز کرده، هدف را ورانداز می کند. ذره بین دست می گیرد و دنبال نتیجه می گردد. نویسندگی برایم تولد بود که هرلحظه در جهان رخ می دهد و شمارشش ته ندارد. رویایی که برخلاف تحصیلات دانشگاهی، زمان و مدرک نمی شناسد. باید نخش را بگیری و همینجور بروی جلو. قد کشیدنت هم به پینه انگشتان و قرمزی چشم هایت بستگی دارد. ترسیدم. راستش را بخواهید جا زدم. دوسه سالی راهم را کشیدم و رفتم پی کارم. قلم نداشته ام را خشکاندم و رویایش را بقچه کردم و چپاندم توی گنجه ی سرم؛ اما او مثل بچه تخس ها، گاهی گردن دراز می کرد. وسط آبکشی برنج، ترجمه آیات، پتوی کشیده تا فرق سر، آلارم می زد و اعلام وجود می کرد. انگشتم که روی صورتی قرمز اینستا می رفت، ناله می کرد و برای جستجوی مدرسه مبنا نق می زد. گرمای تابستان، لباس را به تن خیس می کرد که دل به دریا زدم. خودم را میان چت های حلقه کتاب در صفحه آبی سفید تلگرام دیدم. غرق لذت کتابخوانی بودم و هاج و واج از پیام های فرمی که هیچ ازش نمی فهمیدم. محبت آدم های آن اتاقک شماره سه کار دستم داد. وسط زن زندگی آزادی ها، نشستم به دو دوتا چهارتای زندگی ام. "خب که چی؟ تهش میفهمم من آدم این راه نیستم دیگه. بهتر از اینه تو شصت سالگی بدهکار دلم باشم. اصلا شاید همین راه من باشه ها؟". پاییز بود و خزان و آشفتگی. مبنا در آن روزهای ناامن، خانه امن من شده بود. چشمم پی تقویم بادصبا و عقربه ها می گشت برای رسیدن جلسات اسکای روم. قرار دندان پزشکی و چه و چه کنسل می شد و خلاق می آمد بالای لیست پلنر صورتی ام. ۹ صبح سه شنبه ها، استادیارم پیام" ... من اینجا هستم توی اتاق گفتگو و منتظر شما..." را نفرستاده، سلامم تیک می خورد. بغض دلبستگی و خداحافظی را قورت نداده، شیرینی هم صحبتی با استادیار مقدماتی و بعدش پیشرفته نشست در جانم. به خودم که آمدم، داستان کوتاهم را در قاب اسکرین شیر استاد جوان وسط حرفه ای دیدم. یکسال در خوشی و ناخوشی دویده و توی دنیای کلمات سرک کشیده بودم. روز آخری، استاد در جواب همکلاسی ام گفت "از نگاه من کسی که تکنیک و فرم یاد گرفته نویسنده محسوب میشه". شادی بدو بدو کرد توی سلول هایم که خدای من، من یک نونویسنده به حساب می آیم؟ قبل ورود به باشگاه ، با مغزم اتمام حجت کردم: " هرجا دنبال نتیجه و غذای زودپزی هستی باش، اینجا ولی حق نداری". راهم طولانی ست، به طولانیِ کوتاهی عمرم. من اما تمام قد، انگشت اشاره ام را توی هوا تاب می دهم که ببین دل جان! فعلا که تسویه حسابیم و بهت بدهکار نیستم.
#مبنا_خانه_امن_من
#با_نویسندگی_زندگی_میکنم
@selvaaa
___
ما توی مبنا یک خانواده ایم، با حضورتون دایره مون بزرگتر و قوی تر میشه✌️
لینک ثبت نام نویسندگی خلاق:
http://B2n.ir/q81009
سوالی بود من اینجام: @Z_hassanlu
اگر تمایل به ثبت نام دارید، پی وی درخدمتم برای دریافت کد تخفیف🌱
#خانواده_مبنا
@selvaaa
___
روح، راکبِ بدن و سوار بر آن است. اگر در این دنیا می خواهی روح را به مقصد برسانی، باید بدن را تیمار کنی تا زمین گیر نشود و تو را از راه باز ندارد.
#کهکشان_نیستی
@selvaaa
____
رگبار باران ملایم!
رگبار در فرهنگ عمید:
۱.باران تند با قطره های درشت، باران شدید و کم دوام. ۲. شلیک یک نوار گلوله به وسیلۀ مسلسل.
ملایم در همان فرهنگ:
۱.موافق و مناسب طبع، سازگار. ۲. آرام.
بعد از اینجور😐، و کمی آنجور😵💫 شدن، نگو نشان بده آن را از دوستان بست نویسی جویا شدم:
_تیرباران گلوله های باران
_افشان کم فشار آب روی زمین، بدون کف شامپو
_باران شلاقی می بارید
_ صحنه آهسته پایین آمدن قطره هایی که از ابر می ریزند
_انگار دوش آب گرفته باشی به زمین
_باران ملایمی که پرحجم باشد
بعدش هم، داداش ما همینجا، توی خانه، وردل کتاب هایمان نشسته ایم. تهران کجا بود دلت خوش است🚶♀
@selvaaa
___
هی صفردو!
چغر بودی. بعضی روزها پیچاندیم لای ملحفهای سفید و قلقلکم دادی تا صدای خندههایم بیرون بریزد. بعضی روزها هم به عوضش، چپاندیم توی هاون و انقدر کوبیدی تا شیره جانم بیرون بزند. من اما از تو چغرترم. چغرم که با وجود چرخ چرخ زدن اتفاقات تلخ توی سرم، به روزنههای نور روزهای صفرسه فکر میکنم.
عکس: امامزاده عباس عزیزم
دعا برای فرج آقامون فراموش نشه لطفا
#سال_نو_مبارک
🌻@selvaaa
﷽
"پدرم، جوچیرو، در شهرداری اَشیا کار می کرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامه یک سامورایی که برای امپراتور مرتبه خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب،سخت گیر، پدرسالار، و وطن پرست و شاید همین عنصر وطن پرستی انگیزه انتخاب نام من از جانب او بود: کونیکویعنی فرزند وطن "
بخش های ابتدایی کتاب که کودکی تا ازدواج کونیکو یامامورا را روایت میکند، گریزهای فراوانی به آداب و سنن کشور ژاپن دارد. از مراسماتی مثل جشن دخترها گرفته تا پوشش کیمونو و کلاه تسونا کاکوشی عروس.
مخالفتها زورشان به تقدیرالهی نرسید و کونیکوی ژاپنی الاصل از خانواده بودایی به همسری جوانی مسلمان درآمد.
بانویی که از معبد شیتو در ژاپن، سر از تظاهرات انقلاب اسلامی در ایران در می آورد و کف دست خودش و دخترش مشخصات مینویسد تا بعد شهادت گمنام دفن نشوند!
ردپای روزهای انقلاب تا جنگ دفاع مقدس، موزه صلح ایران و فعالیتهای دیگر خانم بابایی تا ۸۰ سالگی را در این خاطرات دنبال میکنیم.
روایت این بانو به قدری کشش و پتانسیل دارد که بالتّبع، کمتر از محمد ۱۹ ساله و بیشتر از خانم سبا بابایی میخوانیم. بماند که چرا نام ایشان به سبا بابایی تغییر می کند، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران.
کتاب با پیوست عکس ها، ۲۴۸ صفحه دارد و روایت آن خطی ست. مصاحبه و جمع آوری دادهها توسط نویسنده، ۷ سال به طول انجامیده و درنهایت، سال ۱۳۹۹ در انتشارات سوره مهر به چاپ میرسد. کتاب هم اکنون به سری چاپ شصت و هشتم رسیده است.
خانم سبا بابایی در تیر ۱۴۰۱، پس از دویدن های خستگی ناپذیر، در اثر ضایعه تنفسی آسمانی شد.یادش گرامی.
#معرفی_کتاب
#یک_صفرسه
#چند_از_چند
🌻@selvaaa
سِلوا
____ "اووم قشنگ شد" کف دو دستم را بهم می کوبم و با چشمان درشت شده نگاهش میکنم. روی انگشتان پا بند نی
____
من افراطیام!
+ خانم لباس عید نمیخری پس؟ کی بریم بازار؟
_ میخرم حالا
_بعد عیدم میشه
_لباسهای تو کمد مگه چشه؟
_اوه کی حوصله شلوغی بازار داره
_شاید بعد عید پارچه گرفتم مامان بدوزه
بهانه پشت بهانه ردیف کردم. نخریدم. دلم نیامد. این باشد به آن در. به آن در بیخیالیام. به آن در لمس شدنم. به آن در ادب کردنم؛ بلکه این دل دربهدر شود.
#غزه
#عادت_نمیکنم
#نباید_عادت_کنم
@selvaaa
هدایت شده از گاه گدار
20.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آزاده بمیر
و در ذلت زندگی نکن.
#مبارزه_تمام_عیار
﷽
مدیر مدرسه داستان معلمی ست که برای فرار از روزمرگی و بیهودگیهای معلمیاش تصمیم می گیرد مدیر شود. مدیری که در اتاق آفتاب خورش را بسته و فارغ از همه قیلوقالهای مدرسه نشسته؛ اما مدیریت فرای آن چیزی بود که تصور میکرد.
شخصیت خودنگهدار و عزت نفسدارش او را نسبت به بی کفش ولباسی بچه ها و نبود بخاری و.... بی تفاوت نمیگذارد. به تکاپو می افتد و حالش را گدایی کردن از آدمهای پولدار برای گرفتن بودجه بهم میزند و در گیرودار اتفاقات و کشمکش های درونی و بیرونی از اصلاح امور ناامید میشود و قدرت مقابله با قدرت های حاکم در جامعه را ندارد و درنهایت متن استعفانامه را مینویسد.
جلال در خلال این داستان، وضعیت اجتماعی، فقر و تبعیض ها، ترجیح روابط بر ضوابط و عدم شایسته سالاری زمان پهلوی را به خوبی نشان میدهد.
ما فقط با یک مدرسه و فضای بسته مدرسه طرف نیستیم. ما با روح زنده کنشگری انتقادی و اجتماعی روبه رو هستیم و بنظرم این مدیر مدرسه را ماندگار کرده است.
آشنایی با جزئیات تدریس و مسائل مدرسه نشان میدهد، تجربه زیستی معلمی جلال به خوبی به کارش آمده است.
#معرفی_کتاب
#مدیر_مدرسه
#دو_صفرسه
#چند_از_چند
🌻@selvaaa