فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور کنیم که بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین است 🌿
💌هر کاری که می خواهیم شروع کنیم،
اول یک صلوات برای امام زمان (ع)
بفرستیم و بگوییم:آقا دست من را بگیرید.
کسانی که اینجوری بودند درمقام عمل واشون نگذاشتند😇
✍ بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات های محمد را پخش میکردند،
💯 بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود
🍃 خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم، خوشحال بود و با نشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانی تر شده بود؛ یاد مداحی های او افتادم.
پرسیدم:
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم....))😍❤️
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده...🌷🕊
#امام_زمان
🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
✔️یه خورده فکر کنیم ما با امام زمان چقدر ارتباط داریم؟؟
「💚」
عزیزِ من یادت باشه
وقتی به چیزی که میخوای میرسی، پاداش خداست؛ و وقتی به چیزی که میخوای نمیرسی #محافظت_خداست :))✨🌱
#همینقدرقشنگ🥰
وقتی روز تشییع اعلام کردند مصطفی، جوانترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد. به حضرت زینب(س) گفتم روز قیامت حضرت ابوالفضل(ع)، علمدارت است، اگر قبول کنی افتخار میکنم روز قیامت، مصطفی علمدار من باشد. بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخیها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آنها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا دادهام.» جان فرزند را نمیتوان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آنها گفتهام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟»
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
بعد از آنها، چند خانم آمدند که آنها را نمیشناختم. گفتم: «من شماها را نمیشناسم، مطمئن هستید که درست آمدهاید؟» گفتند: «از بسیج مسجد محله آمدهایم.» ناگهان، حس خاصی بهم دست داد، مصطفی گفته بود اگر اتفاقی بیفتد خبر میدهند. از برادرم پرسیدم، گفت: «مصطفی زخمی شده» ولی باور نکردم که یکی از خانمهای بسیجی گفت: «مصطفی شهید شده است.» خیلی بی تابی و گریه کردم و به شدت حالم بد شد. ولی وقتی گفتند مثل علی اصغر امام حسین(ع) شهید شده است، آرام شدم و هیچ حرفی نزدم. به خودم گفتم وقتی حضرت زینب(س) در مقابل شهادت آن همه عزیز و مصیبتشان، توانست صبر کند، من هم میتوانم، من که فقط یک شهید دادهام. وقتی هم فکر کردم پسرم پیش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است، آرام گرفتم و صبور شدم و از این که جایگاه خوبی دارد خوشحال هستم.
همان روز شنبه، به معراج رفتم و با خودم شانه بردم تا موهایش را شانه بزنم، چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود. موهایش را شانه زدم و وقتی خواستم پشت موهایش را شانه کنم، دیدم خونی است و نتوانستم این کار را انجام دهم. زیر گلویش را هم میخواستم ببینم که به من گفتند: «نگاه نکن، نمیتوانی طاقت بیاوری.» چون تیر به گلو، قلب و پهلویش خورده بود. وقتی پسرم را در معراج دیدم، خیلی آرامتر شدم. چون موقع رفتنش، نتوانسته بودم خداحافظی کنم، دوست داشتم دستهایش را دور گردنم، بیندازم ولی به دلیل اینکه در سردخانه مانده بود، گفتند نمیشود.
همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت میکند و مرحله آخر فرماندهاش اجازه نمیدهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو میرساند و در ستون اول قرار میگیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف میکرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد میگیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کردهاند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیدهام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیدهاند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانستهایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید میدانم بعد از رفتن مصطفی زنده میماندم.
@madadazshohada
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازیهایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی میساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز میساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانههای زیبایی میساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی میرفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستیهای بسیار زیبایی میساخت. اول یک تراکتور، بعد خانههای زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسیاش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید.
در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد.
@madadazshohada
از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. میگفت: «میخواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی میرسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسیاش را خودم به عهده میگیرم و کامل نظارت میکنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد.
شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتابهای دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه میکرد. میگفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم.
مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت.
روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ».
علاقهی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را میبوسم و شما باید به من امضاء بدهید.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
نحوه شهادت از زبان مادر ❤️
@madadazshohada
چند روز قبل از شهادت، خواب دیدم که لباسهای شسته شده مصطفی را از روی بند جمع و مرتب میکنم. هر چه خواستم کتاب تعبیر خواب را بخوانم، نتوانستم. به خودم امید داده بودم این خواب، نشانه برگشتش است. فردای آن روز، به امید این که پسرم بر میگردد، تمام لباسهایش را با این که تمیز بود از چوب رختی جمع کردم و شستم، تا اگر گرد و خاکی روی آن نشسته، از بین برود. روز پنج شنبه 21 آبان ماه، همان روزی که بعد از اذان مغرب، پسرم شهید شد، خیلی اتفاقی به نیت 72 شهید کربلا، حلوا درست کردم و بین همسایهها پخش کردم. نمیدانستم، همان لحظاتی که حلوا را پخش میکردم، پسرم شهید شده است. همرزمانش برای همسرم تعریف کردهاند زمانی که شهید عبدالله باقری، روز تاسوعا به شهادت رسیده بود، مصطفی به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد.
روز جمعه22 آبان ماه به همسرم اطلاع داده بودند که مصطفی شهید شده است. من که طبق معمول تب کرده و خوابیده بودم. متوجه تماسی شدم، اما نفهمیدم چه کسی بود. بعد از آن تماس، همسرم گوشی همراه من را با خود برداشت و گفت: «با گوشی خودم نمیتوانم به کسی زنگ بزنم.» این کار را کرد تا من متوجه موضوع نشوم و کسی من را خبردار نکند. منزلمان هم تلفن ثابت ندارد و با خیال راحت بیرون رفت.
همسرم به همه اطلاع داده بود و خواسته بود به من حرفی نزنند و به همراه خانواده خواهرم، همه مقدمات را آماده کرده بودند و به معراج شهدا رفته و پیکر پسرم را دیده بودند. صبح شنبه ساعت 7 برادرم به منزلمان آمد. من تعجب کردم، بعد از آن دختر خواهرم آمد و دیدم لباس مشکی پوشیده است و با حرفهایی که میزدنند به چیزی شک نکردم. همه فامیل و دوستان و آشنایان در پارکینگ منزل بودند و من هم بیخبر بودم و نمیدانستند به چه طریق به من این خبر را بگویند. هیچکس جرأت نمیکرد به من بگوید. کم کم، دیدم که چند نفر دیگر از فامیلهای نزدیکم آمدند و دیگر شک کردم اتفاقی افتاده است.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
وصیت نامه
مصطفی، وصیتی هم کرده بود؟ از وسایلش چه چیزهایی به جا ماند؟
وصیت نامه کوتاهی با این مضمون نوشته که مختصری نماز و روزه بدهکارم و پدرش را وصی خود انتخاب کرده است. خواسته بود او را کنار شهدای گمنام پارک قائم(منطقه 18)دفن کنیم و اگر نشد، هر جایی پدرش راضی بود دفن شود. همچنین وصیت کرده بود او را در امامزاده زید، دفن نکنیم. شاید به این خاطر بوده که میگفتم: «من را در امامزاده زید به خاک بسپارید.» وقتی مصطفی دلیلش را میپرسید، میگفتم:«چون نزدیک است و راحت میتوانید کنار مزارم بیایید.» به نظرم فکر میکرده اگر اینجا دفن شود، تمام کار و زندگیام را تعطیل میکنم و دائم سر مزارش میروم و به همین دلیل، نخواسته بود اینجا به خاک سپرده شود. چند روز پیش وسایلش را برایمان آوردند. خیلی ناراحت شدم و تک تک لباسهایش را بو کردم. یک تسبیح شاه مقصود از مشهد خریده بود و همیشه همراهش بود. توی وسایلش یک تسبیح قرمز رنگ بود که گفتم این برای مصطفی نیست، ولی وقتی مهرههای آن را در دستانم فشردم، متوجه شدم خونهای پسرم، روی آن خشک شده و آن را قرمز رنگ کرده است.
@madadazshohada
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_شصت_و_دوم @madadazshohada ❤️ #هوالعشــــــق میخواهم تا آخرین لحظه او را ببینم. ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا